UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

رصد به دوران کودکی‌ام

رصد به دوران کودکی‌ام

برخی جنبه‌های زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم

 

یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشته‌ها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکی‌ام» می‌خوانید، نه پژوهشی جامعه‌شناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطره‌هایی است که با زبانی ساده و بی‌پیرایه نگاشته شده است؛ خاطره‌هایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیده‌ام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیده‌ام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشته‌ها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطره‌نگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سال‌های آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آن‌گونه که بود» به «آن‌گونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوان‌ترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقه‌مندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشته‌ها برای امر تحقیق و تفحص و تألیف‌هایی جامع‌تر پیرامون وضع زندگی در آن سال‌ها سود ببرند.
ناظر نعمتی

بخش دهم (ادامه)

ب- گردش‌های برون‌شهری

قسمت عمدهٔ گردش خانوادگی ما که بهتر است آن را «سیاحتی-زیارتی» توصیف کرد، به اماکنی بود مانند «سید ملک خاتون»، «ابن بابویه»، «امامزاده عبدالله»، «حضرت عبدالعظیم» (به لفظ عوام: شابدُلعظیم)، «امامزاده حسن»، «امامزاده صالح»، «امامزاده قاسم» و امامزادهٔ دیگری در قسمت شمال غربی و کوهستانی «پس قلعه» که نامش «امامزاده ابراهیم» بود. به «سید ملَلک خاتون» که می‌رفتیم غالباً تمام راه را از خانه‌مان تا «دروازهٔ دولاب» با بقچه‌های غذا و وسایل و لوازمی که همراه می‌بردیم پیاده طی می‌کردیم. از آنجا، اگر گاری‌های اسبی وجود داشت، با این وسیله، وگرنه پیاده راه را تا «دروازهٔ خراسان» می‌رفتیم، و سپس غالباً با همان گاری یا با درشکه، و اگر هیچ‌کدام از آنها در دسترس نبود، تا خود امامزاده راه را پیاده طی می‌کردیم.

برای رفتن به بُقعه‌های جنوبی تهران، نخست پیاده تا ابتدای کوچهٔ «آبشار» واقع در خیابان «ری» پیاده می‌رفتیم و منتظر می‌ماندیم تا قطار واگن‌های اسبی فرابرسد. این قطار ما را تا محل قطار ریلی لوکوموتیوی که سوخت آن ذغال‌سنگ بود و آن را «ماشین دودی» می‌گفتند، می‌برد. از آنجا سوار این قطار می‌شدیم تا ما را به «شهرری» ببرد. به محل سوار و پیاده شدن مسافران این قطار، یا «گار ماشین»، در شهرری که می‌رسیدیم، معمولاً پیاده به نخستین زیارتگاه سر راهمان، یعنی امامزاده عبدالله می‌رفتیم و حدود نیم ساعتی در محوطهٔ وسیع این امامزاده که گورستان بزرگی با درختان فراوان و گل و گیاه زیاد و سنگ گورهای فراوانی بود، گردش می‌کردیم. اما بزرگترها رو به بقعهٔ امامزاده می‌ایستادند و حمد و سوره‌یی یا زیارت‌نامه‌یی می‌خواندند. بسیار اوقات هم با آب حوض بزرگ روبروی بقعه که آب خنک و روانی بود، مردها و پسرها سر و صورت می‌شستند. آنگاه رهسپار بقعهٔ حضرت عبدالعظیم می‌شدیم. در محوطهٔ وسیع جلوی این بُقعه که سنگ‌فرش بود و حوض بزرگی داشت، بار و بُنه‌مان را می‌گذاردیم. خانم‌ها و دخترانی که همراه‌مان بودند به حوض‌خانهٔ سرپوشیده‌یی می‌رفتند و وضو می‌گرفتند. مردها و پسرهای نوجوان و جوان هم به همین ترتیب وضو می‌گرفتند. آنگاه بزرگترها اعم از زن و مرد، بچه‌ها و نوجوان‌ها را کنار بار و بُنه می‌نشاندند و خود به زیارت بقعه می‌رفتند. در سمت غربی و شرقی محوطهٔ بزرگ جلوی بقعه، دو باغ وسیع وجود داشت با گل و گیاه فراوان که از آن برای دفن اجساد شیعیان نیز استفاده می‌شد. وقتی مردها و خانم‌ها از زیارت بقعه باز می‌گشتند، به صلاحدید آنها همه با بار و بنه‌های‌مان به یکی از این دو باغ می‌رفتیم.

بد نیست بگویم که در همین بقعهٔ حضرت عبدالعظیم بود که ناصرالدین‌ شاه قاجار هنگام زیارت با شلیک گلولهٔ انقلابی معروف زمان «میرزا رضای کرمانی» به قتل رسیده بود و چند روز بعد جسد او در مسجدی مجاور بقعه دفن شده بود. سنگ قبر او که حدوداً یک متر و نیم بالاتر از کف مسجد بود، از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود، و روی آن پیکره‌یی از سنگ مرمر نصب کرده بودند که هیکل به پشت خوابیدهٔ شاه قاجار را با لباس سلطنت و شمشیر بسته نشان می‌داد. نیز این نکته را هم بگویم که محل دفن انقلابی بزرگ دوران مشروطه «ستارخان» ملقب به «سردار ملی» که در تهران به قتل رسیده بود، در باغ غربی محوطهٔ جلوی بقعه قرار داشت. در گردش‌های خانوادگی ما، معمولاً جای نشستن و استراحت ما همین باغ بود.

در این باغ و گورستان بود که خانواده‌های متعددی مثل خانوادهٔ ما چند ساعتی بی‌توته می‌کردند، ناهار یا عصرانه‌یی می‌خوردند و بعد بساطشان را جمع می‌کردند و به سوی خانه‌های‌شان رهسپار می‌شدند.

روزهای معمولاً تعطیل هم که خانوادهٔ‌ ما بدین گردش ساحتی-زیارتی می‌رفتیم، بچه‌ها آزاد بودند که در فضای باز، بازی‌های خاص خود را بکنند: گرگم به هوا،‌ بشین و پاشو، الک دو لک.

ما هنگام بازگشت بازار بزرگ حضرت عبدالعظیم را طی می‌کردیم و غالباً مردها از این بازار «ماست اعلا» در ظرف‌های سفالی (ساخته شده از گل رس پخته)، و خانم‌ها برخی لوازم آرایش برای خود و نیز اسباب بازی برای کودکان می‌خریدند، از قبیل «سوت‌سوتک» سفالی، و «جغجغه» که عبارت بود از دو قطعهٔ‌ دایره‌یی سفالی که جداره‌یی از کاغذ نسبتاً کلفت آن دو قطعه را به هم وصل می‌کرد. در یکی از دو قطعه سوراخی بود که زبانه‌ای از داخل داشت. وقتی این دو قطعه را به هم نزدیک می‌کردند،‌ هوای درون «جغجغه»‌ از سوراخ زبانه‌دار خارج می‌شد و صدای «جِغ‌جِغ» می‌داد.

از بازار مسقف که بیرون می‌آمدیم به خیابانی می‌رسیدیم مشجّر که رو به شمال به ایستگاه «ماشین دودی» و پس از آن به امامزاده عبدالله و «ابن‌بابویه» می‌رسید. پیش از رسیدن به محل ماشین دودی باغ بزرگی بود که استفاده از آن خاص مشتریانی بود که با پرداخت ورودیه وارد این باغ می‌شدند. در این باغ، خانواده‌یی از خاندان پدر و مادرم زندگی می‌کردند. غالب مواردی که خانوادهٔ ما به شهرری می‌رفت، در بازگشت از گردش و زیارت، سری هم به این باغ می‌زدیم، و به‌خصوص مادر و دایی و مادر مادرم از آن خانوادهٔ خویشاوند دیدن می‌‌کردند، و مدت کوتاهی تجدید دیدار و گپ و گفتگو داشتند.

بازگشت ما به خانه پس از این دیدار خانوادگی، باز هم پیاده تا «گار» (واژهٔ فرانسوی به معنای ایستگاه) ماشین دودی ادامه می‌یافت. سپس سوار قطار ریلی می‌شدیم و در «گار» تهران که پیاده می‌شدیم، خود را پیاده به محل سوار شدن به قطار واگن اسبی می‌رساندیم و سوار بر آن تا جلوی کوچهٔ‌ «آبشار»‌ (که در لفظ عوام آن را «آبشُر» می‌گفتند) در خیابان «ری» می‌رفتیم. بعد که از قطار واگن اسبی پیاده می‌شدیم، تا خانه‌مان هم پیاده می‌رفتیم. این گردش خانوادگی که از صبح آغاز می‌شد، معمولاً اندکی پیش از غروب پایان می‌یافت.

بسیار خانواده‌های تهرانی، خاصه ساکنان جنوب تهران، نیز یکی از گردش‌های خانوادگی‌شان بر همین منوال بود. برخی خانواده‌ها هم وقتی فقط مردها و پسرها بودند، و بار و بنه با خود نداشتند، پس از زیارت امامزاده عبدالله یا احیاناً ابن‌بابویه، بقعهٔ‌ حضرت عبدالعظیم را هم زیارت می‌کردند و سپس به سوی «امامزاده حسن»‌ که چند کیلومتری با بقعهٔ «شابدُلعظیم» فاصله داشت رهسپار می‌شدند. این گردش کنندگان معمولاً تمام راه از خانه تا امامزاده حسن را پیاده طی می‌کردند و ضمن راه از «دروازهٔ‌ خراسان» به بعد دعاهای مختلف می‌خواندند و هرگاه هم زیاد خسته می‌شدند، در جالیزی، چمنزاری یا در کنار آب و درختی، استراحتی مختصر می‌کردند. دایی‌ام تا زمانی که مجرّد بود چند بار مرا که تازه داشتم به نوجوانی می‌رسیدم، پای پیاده به امامزاده حسن برد و بازگرداند.

این گونه گردش‌های سیاحتی-زیارتی وقتی به سوی شمال و بقعه‌ها و گردشگاه‌های کوهستانی شمیرانات بود، خانم‌های خانواده تا بیش از «امامزاده صالح» نمی‌آمدند؛ از آن پس، مردهای جوان‌تر و پسران، خانم‌ها و دخترها را در محوطهٔ داخلی بقعهٔ «امامزاده صالح» به خود وامی‌گذاردند و روانهٔ «سر پل تجریش» یا «ناودانک» یا «دربند» یا «سربند» یا «پس قلعه» می‌شدند. در آن روزگار نرسیده به نوجوانی‌ام، من بارها این راه را پیاده همراه پدر و عمویم پیموده بودم. از جمله یکی دو سال در روزهای تاسوعا و عاشورا، وقتی به «پس قلعه» می‌رسیدیم، به جمعیت عزاداری می‌پیوستیم که با صف منظم و «علم و کُتل» در حال نوحه‌خوانی و سینه‌زنی راهی کوهستانی و پیچایپچ را تا امامزاده‌یی که محوطهٔ پیشین بقعه‌اش وسیع و بی‌دیوار و سنگ‌فرش بود، یعنی «امامزاده ابراهیم» طی می‌کردیم. در آنجا دسته‌های عزادار دیگری هم می‌آمدند که گروهی از آنان کفن بر تن داشتند و قمه بر سر می‌زدند؛ خونی که از اینان بر کفن می‌ریخت، آن را گلگون می‌کرد. نزدیک ظهر که می‌شد، برخی دسته‌های عزاداری در همان محوطه می‌ماندند تا پس از زیارت بقعه ناهار نذری بخورند، ولی بقیهٔ دسته‌ها به اضافهٔ قمه‌زن‌ها در حال سینه‌زنی و نوحه‌خوانی و زنجیر زدن به «پس قلعه» رهسپار می‌شدند.

وقتی دسته‌های عزادار به «پس قلعه» می‌رسیدند، ظهر تاسوعا یا عاشورا بود. آنها به «تکیه»ای با سقف بلند وارد می‌شدند که محوطهٔ درون آن بیضی‌شکل و خاکی بود. در اطراف این «تکیه»، علاوه بر ورودی‌های بی‌در که از آنها هوای تازه در تکیه جریان می‌یافت، در داخل، چندین غرفهٔ در دار با ارتفاعی کم وجود داشت که در آن اسباب و لوازم عزاداری و «مولودیه»های پیامبر اسلام و امامان شیعه را جای می‌دادند و در مواقع لازم، در آنها را قفل می‌کردند. نیز در چهار گوشهٔ «تکیه» پلکان‌هایی خشتی تعبیه شده بود که به طبقهٔ بالای غرفه‌های مذکور می‌انجامید. در این طبقه، در دو انتهای شرقی و غربی، راهروهایی بود که درازی‌شان از یک راه‌پله تا راه‌پلهٔ دیگر امتداد داشت.

دسته‌های عزادار وقتی از ورودی‌های بی‌در وارد تکیه می‌شدند، علم‌ها و کتل‌های‌شان را در غرفه‌های همکف می‌گذاردند، و سپس در محوطهٔ میانی تکیه به سینه‌زنی و نوحه‌خوانی و گوش فرادادن به روضه‌های خاص تاسوعا و عاشورا می‌پرداختند. جمعیت مردان و زنان که برای شرکت در مراسم عزاداری از راه‌های دور و نزدیک به تکیه آمده بودند، در غرفه‌های همکف نشسته یا ایستاده جمع می‌شدند (البته زنان و مردان در غرفه‌های جداگانه).

در حینی که مراسم عزاداری و روضه‌خوانی در طبقهٔ همکف جریان داشت، گروهی از اهالی «پس قلعه» به راهنمایی بزرگان باتجربه که در بیرون تکیه از صبح زود تا آن موقع در دیگ‌های بزرگ غذای نیمروزی را تهیه می‌کردند و احیاناً روی منقل‌های ذغالی بزرگ کباب کوبیده یا برگ بریان کرده بودند، سفره‌های درازی روی غرفه‌های بالایی تکیه می‌انداختند و بر آن، خوراکی‌ها را در سینی‌های مُدوّر بزرگ («دوُری») و آب و شربت و دوغ را در قدح‌های چینی بزرگ جا به جا در سفره‌ها جای می‌دادند.

زمانی که روضهٔ تاسوعا و عاشورا با ابراز هیجان سینه‌زنان و قمه‌زنان و نوحه و گریهٔ تمام دسته‌ها و دیگر حاضران پایان می‌یافت، ریش سفیدان «پس قلعه» که خود بانی و برگزار کنندهٔ‌ اصلی این عزاداری بودند، همگان را به خوردن ناهار به غرفه‌های بالای تکیه دعوت و راهنمایی می‌کردند، و تا عموم جمعیت- باز هم زنان و مردان در غرفه‌های جداگانه- در دو طرف سفره نمی‌نشستند، کسی دست به غذا خوردن دراز نمی‌کرد؛ حتی فرزندان کوچک خانواده‌ها، که اولیای‌شان جلوگیر آنها می‌شدند. سپس روضه‌خوان به اشارهٔ بزرگان بانی این مراسم، دعای کوتاهی می‌خواند که در پایان خواستار فرستادن سه صلوات می‌شد. جمعیت که صلوات را می‌فرستاد، ناهار خوردن نذری آغاز می‌شد. هر کس غذای خود را به وسیلهٔ کفگیرهای چوبی به بشقاب مِسی خود می‌ریخت و با دست شروع به خوردن می‌کرد. آب و شربت یا دوغ را هر کس با ملاقه‌های چوبی دسته‌پهن مخصوصی که در قدح‌ها بود، در لیوان‌های شیشه‌یی سر سفره می‌ریخت و می‌نوشید. همه از همان چند لیوان می‌نوشیدند. اگر کباب کوبیده یا برگ هم جزو غذاها بود، هر کس کباب را از سیخ در بشقاب خود می‌گذاشت و سیخ‌های خالی را در کنار سفره می‌گذاشت.

در حین غذا خوردن باز هم کسانی که آنها را «خدمهٔ عزای حسینی» می‌نامیدند، سینی‌های کباب یا انواع غذاها و قدح‌های پر از نوشیدنی را دوباره پر می‌کردند و روی سفره می‌گذاشتند.

پس از غذا خوری معمولاً قسمت عمده‌یی از جمعیت پراکنده می‌شدند، و باقی ماندگان در غرفه‌های همکف به خواندن نمازهای ظهر و عصر می‌پرداختند. غرفهٔ مردان و زنان نمازگزار البته جدا بود. نزدیکی‌های عصر عاشورا، باز هم عدهٔ کثیری که بیشترشان از ساکنان «پس قلعه» و روستاهای نزدیک آن بودند مراسم «شام غریبان» را برگزار می‌کردند.

خانوادهٔ ما معمولاً از خانه تا «دروازه شمیران» را پیاده طی می‌کردند، و از آنجا تا شمیران را به اتفاق چندین خانوادهٔ دیگر سوار بر نوعی کامیون‌های کوچکی می‌رفتند که مجبور بودند از قسمت عقب آن سوار شوند. دیوارهٔ اتاقک عقب این وسیلهٔ نقلیه از شبکه‌یی از توری سیمی درست شده بود. به این گونه کامیون‌ها «ماشین سیمی» می‌گفتند. برای سوار شدن مسافران، درِ عقب کامیون را باز می‌کردند و مردم با پا گذاردن روی سکویی نیمکت‌مانند، سوار اتاقک عقب کامیون می‌شدند که در ضمن نیمکت‌هایی نیز در دو طرفش برای نشستن داشت. نخست خانم‌ها به کمک مردهای «مَحرم» سوار می‌شدند که غالباً مقنعه و چادر سیاه بر سر و «پیچه» یا «نقاب» به صورت داشتند، و بعضی‌شان هم «چاقچور» به پا داشتند. بعد بچه‌ها و سرانجام مردها و پسرها سوار می‌شدند. در آخر، شاگرد راننده سکو یا نیمکت چوبی را برمی‌داشت و به درون اتاقک سیمی می‌گذاشت که مردم آن را به عقب اتاقک منتقل می‌کردند. برخی روی همین نیمکت می‌نشستند. معمولاً مردان خانواده نزدیک به در، و زن‌ها و بچه‌ها دورتر از در و در عقب اتاقک، و بقیهٔ‌ مسافران در کف کامیون بر روی زیراندازی می‌نشستند که با خود آورده بودند. کسانی هم روی زیراندازها می‌لمیدند. دست آخر، شاگرد راننده درِ لولایی کامیون را می‌بست و به دیوارهٔ توری سیمی آن چفت می‌کرد.

به گفتهٔ پدر و دایی‌ام، «ماشین سیمی» نخست بار در جاده‌های شهرری و شمیران، سپس در جادهٔ قم و کرج به کار انداخته شد. خودم چند سالی بعد، از چند همشاگردی دورهٔ‌ اول دبیرستانی‌ام که در تعطیلات تابستانی با خانواده‌شان به مشهد سفر کرده بودند، شنیدم که از دروازهٔ خراسان سوار بر ماشین سیمی به مشهد رفته‌اند، و البته شب‌ها در کاروانسرایی بیتوته می‌کردند و صبح فردا به سفر خود ادامه می‌دادند.

دیگر گردش‌های سیاحتی-زیارتی در روزگار کودکی‌ام رفتن به «امامزاده داوود» در ارتفاعات کوهستانی البرز بود. در آن روزگار، در روزهای گرم، خانواده‌های ساکن شرق و جنوب تهران خود را به «دروازه شمیران» می‌رساندند و از آنجا تا شهر شمیران با «ماشین سیمی» به تجریش می‌رفتند. ولی دیگر ساکنان تهران به هر ترتیب خود را به کنار نهر کرج (واقع در بلوار کشاورز کنونی) که در آن زمان دور تا دورش تا چشم کار می‌کرد صحرا و بیابان و جا به جا چند کومهٔ‌ روستایی بود، می‌رساندند. از آنجا با گاری‌های اسبی روباز یا روپوش‌دار تا دهکدهٔ‌ ونک می‌رفتند. در اوایل این دهکده، جایگاهی نسبتاً وسیع با استخری بزرگ که دور تا دورش را درختان بلند محصور کرده بودند، به چشم می‌آمد. در اطراف استخر هم قهوه‌خانه‌ها و غذاخوری‌ها و همچنین جایگاه‌های مخصوصی برای کرایه دادن الاغ، اسب یا یابو وجود داشت. مسافرانی هم که از تجریش با «ماشین سیمی» خود را به ده ونک می‌رساندند، وقتی به کنار استخر مذکور می‌رسیدند، استراحتی می‌کردند و گاه نان و پنیری یا احیاناً غذا و میوه‌یی می‌خوردند، سپس مردها پیاده و زنان و دیگران سوار بر الاغ یا اسب یا قاطر به صورت زنجیری در کوره‌راهی کوهستانی و پیچاپیچ که در بسیار موارد، سنگلاخ کامل بود، به سوی امامزاده داوود رهسپار می‌شدند. صاحبان حیوان‌ها هم پیاده در کنار «دَواب» (=حیوان‌ها)شان و در حالی که لگام آنان را در دست داشتند، مراقب مسافرهای‌شان بودند. از ونک تا روستایی به نام «یونجه‌زار» سراسر کوره‌راه به طور توأم از خاک و سنگلاخ بود. از آن پس، تا به نزدیک روستایی به نام «کیگا» می‌رسیدیم، می‌بایستی پیاده و سواره از جاده‌یی کاملاً سنگی می‌گذشتیم، که یک سوی آن کوه و سوی دیگر آن پرتگاهی کوهستانی و مشرف به دره‌یی عمیق بود. در بلندای کوهستان، وقتی به روستای مذکور نزدیک می‌شدیم، بقعهٔ امامزاده داوود را در میان دره‌یی محصور در بناهای مسافری و درختان بلند و سایه‌افکن می‌دیدیم.

وقتی زایران پیاده و سواره به طور زنجیری به نزدیک روستای «کیگا» می‌رسید، آوای صلوات و دعاخوانی بلند می‌شد. از آنجا تا بقعهٔ امامزاده داوود جادهٔ خاکی دست‌ساز و نسبتاً همواری بود که شیب زیادی داشت، و تا محوطهٔ وسیع دور بقعه فاصله‌یی دو سه کیلومتری داشت. در این محوطه نهر آبی هم که سرچشمهٔ آن در بلندای کوهستان اطراف روستا واقع بود. برفاب‌هایی که بر اثر تابش آفتاب و گرمای تابستانی بر دره‌های پُر برف و یخ اطراف امامزاده حاصل می‌شد، در این نهر می‌ریخت و آب آن را خنک می‌کرد.

وقتی مسافران به جایگاه نگه‌داری دَواب (یعنی به طویله) می‌رسیدند، مرکوب‌های (مرکوب = آنچه بر آن سوار بودند) خود را به صاحب واگذار می‌کردند و کرایهٔ راه را می‌پرداختند. آنگاه با «بار و بندیل» خود راهی مسافرخانه‌های امامزاده می‌شدند. در این مسافرخانه‌ها معمولاً خانواده‌ها حجره یا اتاقکی از صاحب یا اختیاردار آن کرایه می‌کردند و پیش از هر چیز بساط سفره و خوراک را آماده می‌کردند و به استراحت می‌رفتند. پس از آن، زنان و مردها از دو در جدا وارد محوطهٔ داخلی بقعه می‌شدند و زیارت می‌کردند. دایی من که عموماً با او به امامزاده می‌رفتیم، تمام کوره‌راه از ونک تا امامزاده را پیاده طی می‌کرد و در پیمودن این راه دشوار- چه رفت و چه برگشت- مرا نیز غالباً بر دوش خودش سوار می‌کرد.

در کوهستان‌های شمالی و شرقی تهران، بسیار روستاهای ییلاقی نیز وجود داشت، مانند «اوشان»، «فشم»، «لواسان»، «افجه» و «سرخه‌حصار» و «آب اَسک» در شرق، و عموم روستاهای شمالی اطراف «پس قلعه» و «دارآباد» که مرا در روزگار کودکی‌ام هرگز بدان ییلاق‌های کوهستانی نبرده بودند، زیرا نه دایی‌ام اهل این گردش‌های غیرزیارتی ولی سیاحتی و تفریحی بود، و نه پدر و عمویم. حتی در دو تابستان پی‌درپی که پدرم در خیاط‌خانه‌یی واقع در بازار تجریش دستیار خیاطی بود که دکان را در اختیار داشت، و با آنکه خانهٔ دو اتاقی خشت و گلی و فرتوتی در پشت امامزاده صالح تجریش با کرایهٔ ماهانهٔ مختصری برای خانواده‌اش کرایه کرده بود،‌ جز این که مادر و برادرم و مرا تا سر پل تجریش و کمی بالاتر به قطعه زمین کوهستانی نسبتاً وسیع و پرگل و  درختی ببرد که در آنجا قهوه‌خانه‌یی هم بود، قدمی بالاتر نگذاشت. این قطعه زمین به علت آنکه آب مورد نیاز قهوه‌خانه از جویی تأمین می‌شد که در بالادست زمین جاری بود و ناودانی شیب‌دار، آب جوی را به قهوه‌خانه می‌آورد که در  حوضچه‌یی جمع می‌شد، سپس از آنجا با شیبی تند به درون نهری می‌ریخت، «ناودانک» نام گرفته بود. وقتی مادرم زیراندازی را که با خود آورده بود در تکه جایی پهن می‌کرد، و به اتفاق من و برادرم روی آن می‌نشستیم، پدرم از قهوه‌خانه برای ما یک سینی حاوی قوری چای و استکان و نعلبکی و گاه چند «فال» گردو می‌آورد. آنگاه خودش به قهوه‌خانه می‌رفت و سرگرم تریاک کشیدن می‌شد. نیم ساعت، سه ربعی بعد که باز می‌گشت، اگر مادرم باز خواستار چای بود،‌ سینی و محتویات آن را می‌برد و سینی پُر دیگری می‌آورد، و اندک مدتی نزد ما می‌نشست. در این حال، چون «کیفور» بود با ما شوخی و مزاح می‌کرد. سپس از مادرم می‌خواست که به خانه بازگردیم. من و برادرم نیز دست به دست آن دو سرازیری ناودانک تا سر پل تجریش را طی می‌کردیم و سپس گردش‌کنان از تکیه و بازار تجریش به خانهٔ اجاره‌یی‌مان باز می‌گشتیم. هر از گاه هم، از بازار تجریش او یا مادرم برای من و برادرم تنقلاتی می‌خریدند که با زبان کودکانه آن را «قاقالی‌لی» می‌نامیدیم.

یادم می‌آید که برخی عصرهای جمعه، وقتی برای گردش به «ناودانک» می‌رفتیم در آنجا معرکه‌گیرانی بودند- استاد و شاگرد- که با صدای شیپور مردم را به دور خود جمع می‌کردند و چند «چشمه» از بازی‌های تردستی یا «چشم‌بندی»شان را اجرا می‌کردند. سرانجام کلاهشان را دور می‌گرداندند و خواستار «از یک شاهی تا یک قران» (یک بیستم ریال تا یک ریال) می‌شدند. برخی وقت‌ها هم «عنتر گردانی» به نام «لوطی» با زدن «دایره زنگی» و امر و نهی به عنتر دست‌آموزش، حیوان را به حرکات پشتک و وارو زدن و روی دست‌هایش برخاستن (بالانس زدن) وامی‌داشت. گاه هم از او می‌خواست که به تماشاگران جای دوست و دشمن را نشان دهد، که عنتر دست به سر و چشمش می‌گذاشت، یعنی که جای دوست اینجاست، یا دست به نشیمنگاهش می‌گذاشت، یعنی که جای دشمن اینجاست.

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: