UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

روز شکرگزاری

روز شکرگزاری

داود مرزآرا

وقتی رسیدم همه آمده بودند.  برای روز شکرگزاری، برادرم  تمام فامیل و یکی از دوستانش را هم با همسرش دعوت کرده بود. برادرم تلفنی به من گفته بود ، آنها چند هفته ای است به ونکور آمده اند تا پسرشان را ببینند و گویا خانم دوستش، با من هم دانشکده ای بوده است “

به محض ورودم جلو آمد و پرسید مرا می شناسی ؟ پلیور یقه اسکی بنفش کمرنگ پوشیده بود. وبه یادم آمد شبیه همان پلیوری بود که برای هدیه ی تولد بیست سالگی اش زمان دانشجوئی به او داده بودم. چنان خودمانی برخورد کرد که انگار چهل سال است همدیگر را می شناسیم.

– البته که شناختمت . مگه سودابه نیستی ؟ سودابۀ جوادی !

– نه ، سودابه ی جواهری.

– اوه ببخشید. پیری و هزار درد سر…و هردو چنان خندیدیم که گوئی همه صدای عشق مان را شنیدند.

شاهد چشمان شاد اما متعجب یا بهتر بگویم مشکوک جمع مهمانان در اطاق پذیرائی بودم که چه گونه خنده های بلند سودابه و مرا که از سال های دانشجوئی می گفتیم نظاره می کردند. انگار فرصت حرف زدن را از دیگران گرفته باشیم. از تئاتری گفتیم که برای سه شب متوالی در دانشکده اجرا کرده بودیم. من در نقش پدر خانواده بودم و او در نقش مادر. انگار آن بخش از زندگی رویائی مان را برای شوهر او و فامیلم به نمایش گذاشته باشیم . همه گوش می کردند و وقتی گفتم روی سن نمایش ، اورا که گریه می کرد درآغوش گرفتم ، همه بلند خندیدند و با گفتن وای …وای ، عجب ! یکی از مهمان ها پرسید ” مگه چی شده بود ؟  ”  واو توضیح داد مثلا پسرمان داشت ما را ترک می کرد تا به کانادا برود. او ازدانشگاه مک گیل پذیرش گرفته بود…

سال ها هم کلاسی بودن به من و او آموخته بود که دوستان خوبی برای هم هستیم . اما شوهرسودابه شاید اینطور فکر نمی کرد. رفتاراو به نظرش عجیب می آمد. چون با چشمان گرد شده براندازش می کرد . شاید از علاقۀ قدیمی ما خبر نداشت . انگارزنش احتیاج داشت با کسی حرف بزند. چون رو کرد به شوهرش و گفت: ” تو که میدانی من پاک خلم “. شاد بودنش را پنهان نمی کرد. شوهرش ژست آدم ها ئی را گرفته بود که اصلا حسود نیستند. شاید مطمئن بود که هردو به اندازۀ کافی خوشبختند و آمدن یک دوست زندگی شان را تحت تاثیر قرار نمی دهد. شاید هم یک لحظه نگران شده بود وپیش خودش فکر می کرد ” هردو با هم حسابی جورشان جور است “.

ما چهار سال دریک کلاس، در یک دانشکده کنار هم بودیم . او بیست ساله بود و من چند سالی بزرگتر. مسئول نمایش ، بهترین گریمور آن زمان را از تلویزیون آورده بود تا ما را گریم کند. مرا هفتاد ساله کرده بود و او را دور و برشصت سال.  روبرویم نشسته بود و من ته ذهنم دو یا سه تصویر مشخص از او را به یاد داشتم . آن تصاویر دوباره بسراغم آمدند ، اما تصاویری بدون چروک و موهای سفید. آدم وقتی جوان است پیری را در مورد خودش طور دیگری می بیند. فکر می کند به اندازۀ صد ها کیلومتر و صد ها سال از آدم دور است . اما وقتی به آن می رسد دلش می خواهد هنوزهمان جور قبراق و سر حال باشد . دیگر به موهای سفید ونخ نما شده ، چشم های ورم کرده و چروکیده و پاهای ضعف رفته اش فکر نمی کند و از همه بد تر بار خاطره ها ست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

– چه جالب، هنوز موهایت را مثل گذشته از پشت می بندی. او در جواب فقط نگاهم کرد و لبخند زد و فنجان چایش را برداشت تا سر بکشد و همان طورکه به فنجان چایش اشاره می کرد،

– یادته سماور روی صحنه ، آن گوشه می جوشید و ما تا آخراجرا یک لیوان چای هم نخوردیم ؟

– اون دیگه تقصیر من و تو نبود . تقصیرآقای سجادی کارگردان بود.

گوئی هردومان در روزشکرگزاری ازاین که پس ازچهل سال همدیگر را می دیدیم شکرگزاری مان معنا پیدا کرده بود.

در یک لحظه همسرش بلند شد و به دستشوئی رفت و او آمد کنار من نشست و قلم و کاغذش را از کیفش درآورد و شماره تلفنم را یادداشت کرد. فهمیدم در آن طرف آب ها ، جائی بسیار دور از من زندگی می کند که دیگر هرگز به زیبائی آن روزها نیست ، روزگار جوانی من و خودش را می گویم. روزی را به یاد آوردیم که بچه های کلاس، ستار را دعوت کرده بودند تا بمناسبت پایان سال تحصیلی جشنی بر پا کنند. آن وقت یکی از بچه ها از ته سالن داد زد ” آقای ستار، لطفا ترانه ی جون من نخون بذارعشق کنیم و بخون “. که یک دفعه مهمانی ما هم چون سالن چهل سال پیش مثل توپ ترکید. همه می خندیدند  وسودابه را تشویق  می کردند تا باز هم از خاطراتش بگوید و او به آنها نگاه می کرد و سعی می کرد اشتیاق خودش را نشان دهد.

روز بعد تلفن کرد .” شوهرم با برادرت و پسرم امروز یک سری به ویسلر می زنند . میخواهند دربارۀ ملکی که دیده ایم با واسطه اش صحبت کنند.

– مگر تو باهاشون نمیری ؟

– نه ، من قبلا ملک را دیده ام . آنها سر راه مرا جلو خانه ات پیاده می کنند و عصرهم ، برم می دارند.

احساس کردم اگربرای هر کس یک ماسک به صورتش می زند، اما برای من هنوزمثل گذشته ماسکش را برمی دارد.

وقتی زنگ آپارتمانم به صدا درآمد چند لحظه بعد با کیسه ای کادوئی که درونش جعبه ای بود جلویم ظاهر شد. شالی نرم و لطیف دور شانه هایش پیچیده بود و موهایش را باز کرده بود. دستش را دردستم گذاشت . دستش سرد بود و این را از گرمی دستم فهمیدم. دستش را به لبم بردم و آنرا بوسیدم.

– این چیه؟

– کادو برای شما. قبل ازاینکه ببینمت پیدا یت کرده بودم . ولی مخصوصا دیروز برایت کادو نیاوردم. تو هم که نمی توانستی حدس بزنی چه کسی را قراراست ببینی.

و یک راست به یکی از اطاق ها رفت و در را بست.

– خواهش می کنم داخل نشو.

– میخوای چه کار کنی ؟

– الان میام . می خوام کادو را برایت بسته بندی کنم. شگون داره.

– این چه کاریست ؟ نمیخواد ، خودتو اذیت نکن. بیا ، میخوام برایت چای بیاورم . همین طوری هم قبول دارم.

– بخاطر روز شکر گزاری است . مزه اش به اینه که بسته بندی بشه. دیروز فقط برای برادرت کادو آورده بودیم.

– حالا چی هست؟ مال ایرانه؟

– آره ، الان میارم می بینیش .

صدای کاغذ می آمد. بسته بندی تمامی نداشت . چائی اش را که سرد شده بود عوض کردم وصدای ضبط صوت را بلند کردم تا از داخل اطاق آن را بشنود . صدای کورش یغمائی ، که گل یخ را می خواند . همان ترانه ای که آن سال ها همه ی ما در دانشکده عاشقش بودیم. کم کم صدای کاغذها دور ودورتر شد. وقتی در را باز کرد و به هال قدم گذاشت ، دیدم کاغذ کادو ها را دور خودش پیچیده است. کاغذ قرمز را دور بالا تنه اش و آبی را روی شکم و باسنش . خودش را شبیه کادو بسته بندی کرده بود. با نوک پا راه می رفت و کاغذ ها را با یک دست نگه داشته بود ومی خندید . سعی می کرد صورتش را با دست دیگرش پشت کاغذی نقره ای پنهان کند.

– بگذارمن کاغذ های کادو ام را خودم از آن جدا کنم.

– پس کرکره ها را ببند.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: