UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

روشنفکران و سیاستِ قدرت

روشنفکران و سیاستِ قدرت

 نوشته ویلیام استاین هوف

ترجمه غلامرضا صراف*

 روزی که تاریخِ روشنفکران در قرن بیستم نوشته شود، قطعا بخشی از آن به تحلیل اورول و نقدِ روشنفکرانِ هم سنخ‌اش اختصاص خواهد یافت. “۱۹۸۴” کتابی است تماما درباره‌ی روشنفکران، باورها و شیوه‌های تفکر و احساس‌شان. هر کتاب پیشگویانه‌ای باید چنین باشد، چون این دست کتاب‌ها بر اهمیت عقلانیت و مهار عقلانی امور انسانی تاکید می‌کنند، ولی اورول در نوشتن “۱۹۸۴”، در درجه‌ی اول، بیشتر مجذوب کار بر روی پیامدهای گرایش‌هایی بود که پیرامون خویش می‌دید تا تشریح چگونگی تکوین‌شان. دلایل این‌که چرا اُبراین و همپالکی‌هایش می‌توانند جباریت‌شان را اِعمال کنند، در خود رمان نهفته است، ولی اورول تنها در مقالات و جستارهای اولیه‌اش، به روشنی باورهایش را در مورد جذب قدرت، انواع و اقسام آدم‌هایی که تسلیم‌اش می‌شوند و سازمان‌ها و نظام‌های فکری‌ای که رهبران از طریق آن قدرت خویش را اِعمال می‌کنند، نشان می‌دهد.

بنابراین، اورول خیلی قبل‌تر از “۱۹۸۴”، دست به کارِ گزینش و یورش به جنبش‌ها و نهادهای مشخصی شده بود که روشنفکران برجسته‌ای داشتند، چون این روشنفکران آزادیِ اندیشه را به خطر می‌انداختند و نماینده‌ی تلاش‌هایی بودند که نخبگان برای کسب قدرت انجام می‌دهند. روزنامه‌نگاری اورول هم گواهی است بر دیدگاه شکاکانه‌ی او درباره‌ی روشنفکری و بی اعتمادی‌اش نسبت به مطبوعات و هم ضدیت آشکارش با گروه‌های خاص – سوسیالیست‌ها، کمونیست‌ها، صلح‌طلبان، کاتولیک‌های کلیسای رُم – که شیفتگی روشنفکران به قدرت را زیر سوال می‌بُرد و هم نمایانگر عشق‌اش به نظم و نیازش به یک جور ایمان و فعالیتی در خور استعدادهایش است.

اصطلاحات “روشنفکران”، “روشنفکری”، “روشنفکری ادبی” و “روشنفکران سیاسی-ادبی” اغلب در نوشته‌های اورول ظاهر می‌شوند و به ندرت با نگاه مثبت. به ویژه در دوران جنگ، اورول متهم به پیش داوری نسبت به روشنفکران شد. آلکس کامفورت که اورول به صلح‌طلبی‌اش اعتراض کرده بود، در سال ۱۹۴۲ درباره‌اش نوشت “آقای اورول باز دیوانه شده است.” جواب اورول به این اتهام، به زبانی بیان شده که پایین‌تر از حد معمول اوست و به روشن شدن تعریف‌اش از آن‌چه یک روشنفکر باید باشد، کمک می‌کند:

من یه خروار جوهر مصرف کرده‌ام و با حمله کردن به باندهای ادبی مختلف که دارن تو این کشور وول می‌خورن، کلی به خودم صدمه زده‌ام، نه به خاطر این‌که اونا روشنفکر بودن، بلکه دقیقا به این خاطر که اون روشنفکر حقیقی که منظور نظر منه نبودن. عمر یه باند حدودا پنج ساله و من اون قدر نوشته‌ام که شاهد اومدن سه تا و رفتن دوتاشون باشم – دار و دسته‌ی کاتولیک‌ها، دار و دسته‌ی استالینی‌ها و صلح‌طلبای فعلی یا اون لقب‌شون، دار و دسته‌ی فاسیفیست‌ها (اورول اینجا اصطلاحی از تلفیق دو کلمه‌ی فاشیست و پاسیفیست=صلح‌طلب ساخته است- م.) موقعیت من در برابر همه‌شون این جوریه که اونا یه چیز ذهنی درباره‌ی تبلیغات قلابی می‌نویسن و نقد ادبی رو تا حد پاچه‌خواری دو طرفه پایین می‌آرن.

اورول تا آن جا پیش رفت که تبلیغات صلح‌طلبانه‌ای را محکوم کند که از اشاره به حمله‌ی هیتلر به روسیه خودداری کرده بود و گفت که منظور او از صداقت روشنفکرانه این نبوده است. “فقط به این دلیل کار روشنفکری را جدی می‌گیرم که از تمسخر، افترا، جملات طوطی‌وار و مساعدت‌های پر سود مالی که در جهان ادبی انگلیسی زبان ما رونق دارد، خوشم نمی‌آید.”

شاید بیان چنین جملاتی در گرماگرم مشاجره و بحث و در بحبوحه‌ی جنگی جهانی که در آن انگلستان برای بقا می‌جنگید، بیش از حد تند و تیز باشد؛ ولی جا دارد اشاره کنیم که حتی در این پس زمینه، اورول به دنبال تمایز گذاشتن بین آن آلکس کامفورتی بود که شعری تحسین برانگیز سروده بود و آن آلکس کامفورتی که “به رساله‌های تبلیغاتی بی روح جامه‌ی رمان پوشاند.” باز شایان ذکر است که دست کم یک منتقد احساس کرد حمله‌های اورول موثر بوده. در قضاوت کانر کروز اُبراین از نوشته‌های اورول، او “پشت‌گرمی چپ انگلیس را زیر و رو کرد، شاید برای همیشه.” اُبراین در سال ۱۹۶۴ نوشت:

کژروی چپ‌ها، کژروی‌ای که تا امروز ناگزیر بودن هرگونه جنبش توده‌ای را ثابت کرده است، تقریبا با حملات اورول از بین رفت، حملاتی که ماشین تولید کژروی را در کارخانه‌های چپ از کار انداخت: اذهان روشنفکران جناح چپ. احتمالا تاثیر اورول بر چپ انگلیس با تاثیر ولتر بر اشرافیت فرانسه قابل قیاس است: او ایمان آنها را به ایدئولوژی‌شان تضعیف کرد، بابت کلیشه‌هایشان شرمنده‌شان کرد و به لحاظ روشنفکری، کاری کرد که سخت‌گیرتر و بی‌دفاع‌تر شوند.

البته روشنفکرانی که اورول مورد نقد قرار می‌داد و در پرده و آشکار با اندیشه‌ها و اَعمال توتالیتری موافق بودند، در شیوه‌ی بیعت با یکدیگر تفاوت داشتند. برخی طرفدار روسیه بودند و درون این گروه‌بندی، بیشتر بر حسب وفاداری‌شان به رهبران خاص تقسیم می‌شدند. عده‌ای ستایش‌گر فاشیسم و نشان نازی استبداد بودند. باز عده‌ای راست کیشی کلیسای کاتولیک رم را در آغوش می‌کشیدند. اورول عده‌ی قلیلی را دید که بین این نظام‌های گوناگون، دست به انتخاب می‌زنند. به زعم او، تمام‌شان برای مردم عادی، پیامدهای شوم یکسان داشتند. تنها رهبران از هرگونه آزادی برخوردار بودند. بقیه در بهترین حالت فقط اجازه داشتند که دنباله‌رو باشند. به عبارت دیگر، در بدترین حالت، اگر به قدر کافی مطیع نبودند، مجبورشان می‌کردند یا برده شوند یا کشته شوند.

تصور اِعمالِ قدرتِ خود – یا دست کم تحسین کسانی که می‌توانستند آن قدرت را به چنگ آورند -یکی از بزرگ‌ترین انگیزه‌هایی بود که روشنفکران را از هر دو جناح چپ و راست به طرف حمایت از مستبدان کشاند:

فلان مستبد خیلی ستایش می‌شود، اگر اتفاقی دست‌اش هم به خون کسی آلوده باشد و عملا “هدف وسیله را توجیه می‌کند” تبدیل به “وسایل اگر به قدر کافی کثیف باشند، خودشان را توجیه می‌کنند” می‌شود. این ایده افق تمام هواداران توتالیتاریسم را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و فی‌المثل توجیهی می‌شود برای شادی رضایت‌بخشی که بسیاری از روشنفکران انگلیس در مواجهه با معاهده‌ی نازی‌ها و روس‌ها داشتند.

قدرت و قساوت لازم و ملزوم یکدیگرند و گرچه اورول اذعان داشت که برخی از روشنفکران انگلیسی را “انگیزه‌های حقیقتا تجددطلبانه” هدایت کرده تا اتحاد جماهیر شوروی را ستایش کنند، با این وجود، احتمالا ستایش قدرت، قوی‌ترین انگیزه‌ی طرفداران روسیه بود که اکثرشان اعضای طبقه‌ی اجرایی مورد نظر برنهام بودند.

شاید این‌که اورول با روشنفکران معاصرش دچار مشکل بود، چون بسیاری از ایده‌هایشان را از اروپا (به جز بریتانیا) می‌گرفتند، نشان دهنده‌ی “انگلیسی بودن” او باشد، اروپایی که “از عادات فکری‌ای آلوده شده بود که در اساس آنها را از ماکیاولی گرفته بود.” ضمنا اورول فکر می‌کرد که فرآیندی که با آن برخی از روشنفکران انگلیسی طرفدار مستبدان شده بودند، با نویسندگانی شروع شده بود که قدمت‌شان دست کم به کارلایل و کریسی برمی‌گشت. او پی برد که این آلودگی به قلم نویسندگانی چون جیمز هدلی چیس – “کارلایل برای توده‌ها” – به مردم عادی منتقل شد، کسی که رمان‌های خشن و غیر اخلاقی‌اش در برهه‌ای شدیدا پرطرفدار بود.

ولی بسط ایده‌های استبدادی برای اورول اهمیت کمتری داشت تا پذیرش عادی‌شان بین روشنفکران دو جناح چپ و راست. “البته حقیقت این است که آن دسته روشنفکران بی شمار انگلیسی که ماتحت استالین را می‌بوسند، فرقی با آن عده‌ی قلیلی ندارند که با هیتلر یا موسولینی بیعت می‌کنند.” اورول این را در مقاله‌ای برای نشریه “افق” نوشت، گرچه اظهار نظرش به دست سردبیر سانسور شد.

تا جایی که روشنفکران چپ مخالف هیتلر بودند، اورول اعمال‌شان را شرافتمندانه‌تر از نظراتشان ارزیابی کرد. با این وجود، حس می‌کرد که آنها در اشتیاق‌شان برای ورود به آن‌چه او “جهان شر واقعیت” و “سیاست قدرت” می‌نامید، هیچ بهتر از همتایانشان در جناح راست نبودند. روشنفکران جناح چپ از چیانگ کای-شِک حمایت می‌کردند و چرچیل محبوب روزنامه‌ی کارگران بود. آنها از تصاویر دست دادن استالین با هیتلر به وجد می‌آمدند و از معاهده‌ی نازی‌ها و روس‌ها دفاع می‌کردند.

حقیقت این بود که اورول فکر می‌کرد “در عصر استبداد، هر کس قدرت را به شکلی که خودش می‌فهمد، می‌پرستد؛ خیالبافی هر کس متناسب با بلوغ فکری اوست، منتهی محتوایش یکی است: فلان پسربچه‌ی دوازده ساله جک دمپسی (بوکسور سنگین وزن آمریکایی که در دهه‌ی ۱۹۲۰ قهرمان جهان بود- م.) را می‌پرستد. فلان نوجوان در زاغه‌های گلاسکو، آل کاپون را می‌پرستد. فلان دانشجوی علاقمند در مدرسه‌ی عالی بازرگانی، لرد نوفیلد را می‌پرستد. خواننده‌ی “نیو استیتس من” استالین را می‌پرستد.” شاید این تشریح بامزه‌ای از پرستش قدرت باشد که وجودش در اصل برای نیرو بخشیدن به جمله‌ی آخر است، ولی روشنفکران می‌توانند در این سلسله مثال‌ها دلیل عملی‌تری برای وجود رهبران اتحاد جماهیر شوروی بیابند. چون برای این‌که حزب کمونیست بتواند موضع برترش را در حکومت حفظ کند، رهبران‌اش مجبور بودند بسیاری از آموزه‌های مارکس را کنار بگذارند: “دیکتاتوری پرولتاریا مجبور شد بر دیکتاتوری مشتی از روشنفکران دلالت کند تا بتواند از طریق تروریسم حکومت کند.” بنابراین روشنفکران انگلیسی پیشِ روی‌شان نمایش قدرتی داشتند که می‌توانست به دست کسانی که قدرت را در اختیار داشتند و به هر قیمتی که شده مصمم به حفظ آن بودند، اجرا شود.

علاوه بر این، همان طور که اورول فکر می‌کرد، بسیاری از طرفداران روسیه در انگلستان، اعضا طبقه‌ی اجرایی برنهام، دنبال فرصت می‌گشتند تا در کشور خودشان حاکم شوند و قدرت و اعتبار بیشتری برای خودشان رقم بزنند. آنها در اتحاد جماهیر شوروی دیدند که:

… نظامی هست که طبقه‌ی اشراف را حذف می‌کند، طبقه‌ی کارگر را در جای خودش نگه می‌دارد و قدرت نامحدود به آدم‌هایی می‌دهد که خیلی شبیه خودش هستند. تنها پس از این‌که رژیم شوروی عملا استبدادی شد، روشنفکران انگلیسی، در مقیاسی وسیع، علاقه‌شان را به آن نشان دادند. گرچه روشنفکران انگلیسی طرفدار روسیه، برنهام را طرد کرده بودند، ولی او حقیقتا صدای میل پنهان آنها بود: میل به نابودی نسخه‌ی قدیمی و برابرطلبانه‌ی سوسیالیسم و راه بردن به سوی جامعه‌ای طبقاتی که در آن روشنفکران بالاخره بتوانند دستِ بالا را داشته باشند.

مثال مشخص از تمکین روشنفکران در برابر قدرت، تلقی‌شان نسبت به خیزش شتابزده‌ی سال ۱۹۴۴ در ورشو بود که برای جنبش مقاومت لهستان آبروریزی به بار آورد. در بحبوحه‌ی این بحث که چه کسی را باید سرزنش کرد، اورول دید که اولین دل مشغولی روشنفکران جناح چپ، پی بردن به این نکته بود که خط مشی اتحاد جماهیر شوروی چیست – فارغ از این‌که درست یا غلط باشد. آنها مشتاق بودند کاری کنند که موضع شوروی در هر شرایطی درست به نظر آید.

اورول احترام چندانی برای دلایلی که روشنفکران اقامه می‌کردند تا به سرعت و سهولت هرچه تمام‌تر تسلیم مطالبات روس‌ها شوند، قائل نبود. او می‌گفت نگرش آنها “دفاع کردن است، حتی اگر فقط و فقط به خاطر قدرت باشد. روس‌ها در اروپای شرقی قدرتمندند، ما نه: پس نباید با آنها مخالفت کنیم. چنین تلقی‌ای متضمن شیوه‌ای است که ماهیتا با سوسیالیسم بیگانه است و می‌گوید نباید در برابر شری که نمی‌توانی مانع‌اش شوی، اعتراض کنی.” اورول استدلال‌های دیگری یافت تا در برابر روشنفکرانی اقامه کند که فکر می‌کردند اگر در برابر مسائل پیرامون طبیعت و استفاده از قدرت خاموش بایستند “واقع گرا” محسوب می‌شوند. در گام اول گفت که سیاست قدرت همیشه جواب نداده است. موسولینی شاگرد دوآتشه و دنباله‌روی ماکیاولی بود و شکست خورد. آلمان نازی به دست قدرت‌های دیگر درهم شکسته شد، قدرت‌هایی که برخی‌شان حداقل در ظاهر از بی‌اخلاقی واقعی نازی‌ها تبعیت نمی‌کردند. دوم این‌که، حتی اگر دیکتاتوری نیروی عظیمی را تحت فرمان خود داشته باشد، غالبا این نیرو برای پیشبرد اهدافی که او در سر دارد، کفایت نمی‌کند. وقتی اورول بطلان نظرات برنهام را یادآور شد، معتقد بود نظامی که تنها بر پایه‌ی زور باشد، فاقد آن قدرتی است که یک نظام مبتنی بر دموکراسی، از دل خود-انتقادی‌اش آن را استخراج می‌کند و عملکردش گاهی می‌تواند مانع اشتباهات فاحش شود.

در گام سوم، تاریخ مصرف نظریه‌ی ماکیاولی گذشته. حتی اگر بتوان ثابت کرد که در برهه‌ای، استفاده از زور و تزویر برای بهره‌کشی از کار توده‌های ناآگاه لازم بوده تا کمک کند نخبگان بتوانند به هنرهای تمدن ادامه دهند، الان دیگر موجبیتی ندارد. آن‌گونه که اورول باور داشت، شرایط زندگی صنعتی مدرن، جامعه‌ای از آدم‌های برابر می‌طلبید، دست کم به لحاظ امکانات فنی. زمانی نیاز بود کار انسانی آزاد باشد، حتی اگر می‌شد اقلیتی را جایگزین ماشین‌ها کرد؛ و اکثریت مردم، مثل نخبگان فلورانس در قرن پانزدهم، می‌توانستند آزاد باشند تا استعدادهایشان را شکوفا کنند.

در خاتمه، اورول برای این‌که نشان دهد در مواقع لزوم می‌توان از شیطان نقل قول کرد، یادآور شد که خود مارکس، مقیاس ماتریالیستی ناب و کمی قدرت را رد کرده است. او با نقل این جمله‌ی مارکس “دین آه روح در جهانی بی روح است. دین افیون توده‌هاست.” به این پرسش ادامه داد که: “او دارد چه می‌گوید، جز این‌که بشر تنها به نان زنده نیست، که نفرت کافی نیست، که جهانی که نتوان آن را بر پایه‌ی “واقع گرایی” و مسلسل بنا کرد، ارزش زیستن ندارد.”

اورول برای دست انداختن آن روشنفکرانی که برای حفظ باورشان به این‌که تاریخ بشر را فقط زور رقم می‌زند، به دوگونه اندیشی متوسل می‌شدند، چیزی را مدون کرد که آن را نظریه‌ی سیاست اصلاحات گام به گام فاجعه‌بار نامید. او این نظریه را به کسانی نسبت داد که مشتاق بودند “برخی اعمال را که در تضاد با حس شایستگی متعارف انسانی قرار داشت، توجیه کنند.” اورول ماهیت این نظریه را چنین بیان می‌کند:

تا حالا هیچ چیز بدون خون‌ریزی، دروغ، خودکامگی و بی عدالتی به دست نیامده است، ولی از طرفی هم نمی‌توان انتظار داشت که هر گونه تغییر قابل ملاحظه‌ای برای بهتر شدن، حاصل عظیم‌ترین شورش‌ها باشد… نباید در برابر تصفیه‌ها، تبعیدها، نیروهای پلیس مخفی و غیره اعتراض کرد، به این دلیل که بهایی است که باید برای پیشرفت پرداخت؛ ولی از طرف دیگر، “طبیعت انسانی” همیشه شاهد این است که پیشرفت کُند (آهسته) یا حتی تدریجی است.

اورول فکر می‌کرد این نظریه را بسط داده، چون روشنفکران نیاز داشتند کسی برایشان شکست انقلاب روسیه را شرح دهد. برای اذعان به این شکست لازم بود تا “کل نظریه‌ی توتالیتاریسم باطل اعلام شود، کاری که تنها عده‌ی قلیلی از روشنفکران انگلیسی جرات انجام آن را دارند.” او می‌گفت همین نیاز بود که کینگزلی مارتین را برانگیخت تا استالین را به هنری هشتم تشبیه کند که نسبت به “تصفیه‌ی خونین” یکی دو میلیون نفر بی اعتنا باقی می‌ماند.

اورول ارتباط بین این باور عادی به پیشرفت و پذیرش استبداد را تشخیص داد: “اگر هر دوره‌ای به طور طبیعی بهتر از دوره‌ی پیش باشد، پس می‌توان هر جرم و زوری را که روند تاریخ را به جلو هل می‌دهد، توجیه کرد.” او می‌گفت ما نیاز به بازتعریف ایده‌ی پیشرفت داریم و نگاهی تازه به این باور که تاریخ چیزی از پیش تعیین شده است. به هر تقدیر، بی معنایی این نظریه و وضعیت جهان در سال ۱۹۴۶، به اورول فهماند که حق با آرتور کستلر بود که فکر می‌کرد جوکی‌ها را باید برای کمک به ماموران عقیدتی-سیاسی  (کمیسر در شوروی سابق-م.) فراخواند تا مهاری باشند بر میل انسان به قدرت. نباید هم از “مردان عمل‌گرایی تبعیت کنیم که ما را به لبه‌ی پرتگاه هدایت کرده‌اند” و هم از “روشنفکرانی که با پذیرش سیاست قدرت، اول از همه حس اخلاق را کشته‌اند و بعد حس واقعیت را.”

بنابراین اورول در زمان خودش، مثل ژولین بندا (رمان‌نویس و فیلسوف فرانسوی، نویسنده‌ی کتاب مشهور “خیانت روشنفکران”-م.) در همان نسل یا کمی عقب‌تر، به این باور رسید که روشنفکران به اعتقادات خویش خیانت کرده‌اند و تعهدشان به تفکر را زیر پا گذاشته‌اند. میل به برتری آنها را چنان فاسد کرده که چشم‌انداز حکومت استبدادی را بی هیچ تحلیل یا اعتراضی پذیرفته‌اند: “گناه تقریبا تمام چپی‌ها از سال ۱۹۳۳ به بعد این بود که می‌خواستند ضد فاشیست باشند، بی آن‌که ضد استبداد باشند.” این شکست به دنبال حقیقتی آمد که آنها را هدایت کرده بود و هنگامی آن را اعلام کردند که پی بردند شکست مزبور، به بهانه‌ها و سازش‌هایی دامن زده که برای دفاع از توتالیتاریسم اتخاذ کرده بودند. و درک اورول از این سستی جنبش‌های روشنفکری زمانه‌اش، “۱۹۸۴” را رقم زد.

این مقاله ترجمه‌ی کاملی است از فصل چهارم بخش دوم کتاب زیر:

The Road To “۱۹۸۴”, By William Steinhoff, The University Of Michigan, 1975

* غلامرضا صراف. متولد ۱۳۵۴ تهران. لیسانس ادبیات نمایشی و فوق لیسانس سینما از دانشگاه هنر تهران. نویسنده، منتقد و مترجم. بیش از هفتاد مقاله تالیف و ترجمه در نشریاتی همچون فارابی، فصلنامه هنر، زیباشناخت، مهرنامه، نافه، تجربه، بیدار، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، کتاب ماه کودک و نوجوان، فصلنامه تئاتر دانشگاهی، دفترهای تئاتر، گوهران، سیمیا و…. سه کتاب چاپ شده: دو نمایشنامه هرولد پینتر، دو فیلمنامه اینگمار برگمان، نمایشنامه جنایت‌های دل نوشته بث هنلی و بیش از هفت کتاب زیر چاپ از جمله: مجموعه مصاحبه‌های رومن پولانسکی، شناختنامه اینگمار برگمان، فیلمنامه‌های فلینی، فیلمنامه‌های پولانسکی و دو نمایشنامه از اسلاومیر مروژک.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: