UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از سیمین بابایی

۱

«زخم‌های بی‌نشان»

 

از هجوم این لخته‌های خمار
از خون ریخته بر بلندای اصوات
در انسداد رگ شهر
تحولی عمیق می‌تند
بر کلافِ دیواره‌های سرخ
تا اعتبار دهان کبود فریاد
تا شرمگاه متعفن شرع

رخصت بده/ از بمن رسیدن
تا طعمِ از تو/ نارسیده بریدن
از تاب‌خوردن مشکوک تازیانه‌ی جهل/ تا فرود رنج بر پوست نحیف زندگی

برای اعاده‌ی نفس
برای تشدید کلاله‌ی زخم‌های بی‌نشان
تحریف/ بلع سیاسی‌ست/ زیر دندان عوام

باید کشف کنیم/ اسامی کاشته شده در خاک را
باید بیابیم/ گهواره‌ی تسکین سنگ‌های سینه را
پاها به وقت دویدن/ مقیم تبعید است در ازدحام هنوز

کبریت تردید/ می‌کشم به یک مشت شعار خام
به تزویر الهه‌های کاغذی
به نشتگاهِ گشاده‌تر از/ دهان
به سخنان بی‌استخوان

برمیدارمت از پاره‌های خویش
از یقین برهنه‌ی اندوه
و هم می‌آورم/ پلک‌های سوخته‌ی سلول را
چگونه فصول موازی/ در ابتدای مصادره‌ی اکنون
مقدر می‌کند التهاب ملهوف افق را

و تیغ‌های ایستاده بر زوایای لاغر اندیشه
شکل دیگر استقامت‌اند
در ارتکاب ماشه

این تلاقی شب است و آتش
یا شلاق است و شقیقه؟!
که هیئت هیچ/ به تجمع سکوت
عزم اعتراض دارد
به وقت خیابان
به چهار چشم ببین
جابجایی مرزهای شرف را
که «خون» وثیقه‌ی صداست

#سیمین_بابائی
#مهسا_امینی

 

۲

شب از تذکره‌ی خنیا
به تب چشمهاش
سرمه

و آواز
مقبره‌ای ست مرمرین
بر آستانه‌ی گدازه‌ی لب‌هایش

عشق هم/ مترسکی سرخ
نشسته بر خواب‌های فلزی

مشکوکم
به انحنای پچ پچِ باد
در حلزونی بامداد سربی

و دچارم
به بادبادکی زخمی
این صورتک برهنه
که تاب می‌خورد/ بر بند بند گیسوی متروک آسمان
به خضاب جنون

ماهیت از نور برگیر
به شریان ذکاوت

به آوازهای مبهم فاخته‌ی هوس
دل نبند
که قامت پرواز را
به آتش کشیده‌اند
در دهان فریاد جنگل !

از سمت ناپدید
بیابان را / به معجزه‌ی درخت به رقص آر

که باد می‌تکاند درد
از اقلیم وسیع هیچ

من از شیار دقایق
بو می کشم فردا را!

۳

باز من ماندم و شبی سربی
باز من/این منِ سراسر هیچ
جز تو از هیچکس نمی رنجد
این زنِ با قفس/ برابر هیچ

روزها شب/ شبانه روز‌اش پوچ
درد‌های عمیقِ تکراری
آه سیمین چرا/ چرا امشب
از سرم دست بر‌نمی‌داری؟

دستهایت نمی‌رسد بالا
در خودت محو می‌شوی قطعن
دشمنانی که دوست‌ات بودند
سر بریدند عشق را/ در “من”

دختری که شبیه درد‌ات بود
می‌کشی بااااز/ سوی آئینه
خط بکش بغضِ زیر چشم‌ات را
نیمه شب/ روبروی آئینه

پشت این شعرها زنی گم شد
پشت این شعر‌ها زنی پوسید
حرف‌هایی که طعم خون می‌داد
گونه‌ی اتفاق را بوسید

خانه‌ام سرد و دست‌هایم سرد
از درون شعله شعله می‌سوزم
با همان خنجری که دست‌ات بود
بر تنم زخم تازه می‌دوزم

از الفبا که باردار شدم
“میم” و “آ” “در” لقاح مادر شد
شکم شعر اولم با غم
نطفه‌اش بسته شد، و دختر شد

با خودم چند چند بودم که
پشت دیواری از فراموشی
دفن کردم غریزه‌هایم را
کنج بیغوله‌های خاموشی

حس سرکوبگر چه می‌خواهد؟!
من زنی سبز/ سخت/ آزاد‌ام
فصل آوردگاهِ غم/ با من
باز/ من می‌رسد به فریادم

استخوان استخوان شکستم تا
ایستادن سلاح من باشد
عهد کردم که تا دم آخر
قله رمز نگاه من باشد

خاک سرد است این تن سردم
دشت سرسبز و گل نخواهد شد
آاااای سیمین نبند دل بر آن/ ..
دست‌هایی که پل نخواهد شد

بی رمق/ دود می‌شوم هر شب
لای انگشتِ خسته‌ی بابا
مثل تک سرفه‌های سیگاری
از درون می‌پُکد/ زنی تنها

بال هام از پرندگی لبریز
لاجوردی که آسمانم نیست
هم مجازات می‌کند دنیا
هم خدایی که در جهانم نیست

طاقتم طاق/ ریشه‌ام خشکید
آرزوهام یک به یک مردند
بغض و حسرت، جنازه‌ام را هم
روی دستان زندگی بردند

درد من را کسی نمی‌فهمد
روح من سال‌هاست زندانی‌ست
من بهاری شکسته‌ام وقتی
روز میلاد من زمستانی‌ست

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: