UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

سی‌ سالگی

[show_avatar email=27 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=148]

وقتی‌ همه‌چیز را گفت‌، چشمانش‌ یک‌ کاسه‌ قرمز شده‌ بود، از اشک‌هایی‌ که‌ نریخته‌ بود. فکرش‌ را هم‌ نمی‌توانستم‌ بکنم‌. سرم‌ را جلو گرفته‌ بودم‌ و بدون‌ این‌که‌ به‌ اطرافم‌ نگاه‌ کنم‌ بی‌مهابا می‌رفتم‌. جای‌ تأمل‌ نبود، فرصت‌ کم‌ بود. به‌دنبال‌ چه‌ می‌گشتیم‌ که‌ آن‌چنان‌ تند می‌تازیدیم‌ و تازه‌ وقتی‌ نگاه‌ می‌کردیم‌ به‌قول‌ «فروغ‌» می‌دیدیم‌ که‌ «پیش‌ نرفتیم‌، فرو رفتیم‌». حرف‌هایش‌ ربطی‌ به‌ من‌ نداشت‌ فقط‌ به‌عنوان‌ دوست‌ باید گوش‌ می‌کردم‌ اما چه‌ باید می‌گفتم‌، دلداری‌ دادن‌ را هم‌ بلد نبودم‌، اصلاً کسی‌ می‌توانست‌ دلداری‌اش‌ دهد؟ اول‌ گفتم‌ که‌ حالا اتفاقی‌ است‌ که‌ افتاده‌ باید فکری‌ کرد. می‌دانستم‌ احمقانه‌ است‌. «باید» کلمه‌ی‌ احمقانه‌ای‌ است‌ که‌ فقط‌ از دو نفر شنیده‌ می‌شود آن‌که‌ می‌خواهد تو را مرعوب‌ کند و کسانی‌ مثل‌ من‌ که‌ می‌خواهند نسخه‌ درد برای‌ دیگران‌ بپیچند. هم‌ سن‌ بودیم‌ برای‌ همین‌ احساس‌ عجیبی‌ داشتم‌ انگار داشت‌ به‌ کل‌ نسل‌ من‌ توهین‌ می‌شد. فکر کردم‌ ما هم‌ داریم‌ به‌ مرض‌ نسل‌ قدیم‌تر مبتلا می‌شویم‌: «کمردرد، پادرد، خیانت‌ و…» احساس‌ بیماری‌ کردم‌. گفتم‌: «به‌ خودمان‌ نگاه‌ کن‌، ما هم‌ تغییر کرده‌ایم‌، دیگر از سی‌ گذشته‌ایم‌». وقتی‌ ۲۹ ساله‌ بودم‌، منتظر سی‌ سالگی‌ام‌ بودم‌. فکر می‌کردم‌ اتفاقات‌ زیادی‌ رخ‌ خواهد داد. می‌گفتند: «زن‌ در سی‌سالگی‌ به‌ اوج‌ زیبایی‌اش‌ می‌رسد». چندباری‌ با این‌ نیت‌ در آینه‌ نگاه‌ کردم‌. به‌ نظرم‌ تغییری‌ نکرده‌ بودم‌ حتا زشت‌تر شده‌ بودم‌. البته‌ این‌ سیگار لعنتی‌ پوستم‌ را داغان‌ کرده‌ بود. شاید برای‌ زنانی‌ که‌ به‌ خودشان‌ می‌رسند و هر روز به‌ صورت‌شان‌ سیب‌زمینی‌ و یا پوست‌ میوه‌ و ماست‌ می‌مالند، این‌طور باشد، اما نه‌ برای‌ من‌ و نه‌ برای‌ خیلی‌ از دوستانم‌. وقتی‌ داشتم‌ در آن‌ آینه‌ نگاه‌ می‌کردم‌ احساس‌ می‌کردم‌ سال‌ها به‌ گنجینه‌ای‌ که‌ داشتم‌ بی‌توجه‌ بودم‌ و حالا که‌ دارم‌ آن‌را از دست‌ می‌دهم‌ قدرش‌ را می‌دانم‌. در خیلی‌ جاها دیده‌ بودم‌ که‌ زنان‌ با زیبایی‌شان‌ خیلی‌ چیزها را به‌دست‌ آورده‌اند و همیشه‌ آن‌را مسخره‌ می‌کردم‌ اما یک‌ لحظه‌ فکر کردم‌ که‌ نکند اشتباه‌ کرده‌ام‌ شاید می‌توانستم‌ با آن‌ چیزهایی‌ را به‌دست‌ آورم‌ که‌ همیشه‌ خودم‌ را از آن‌ منع‌ کرده‌ام‌. اما حالا چی‌؟ به‌ خودم‌ لعنت‌ فرستادم‌ که‌ عقلم‌ را از دست‌ داده‌ام‌. گاهی‌ آینه‌ تو را به‌ فکرهایی‌ وامی‌دارد که‌ سال‌ها آن‌را از خود دور کرده‌ای‌. حالا که‌ آن‌ چیزها از دست‌ می‌رود چرا باید غصه‌ بخورم‌؟ اما باز نمی‌توانم‌ خودم‌ را از وسوسه‌ به‌دست‌ آوردن‌ چیزهایی‌ که‌ به‌راحتی‌ به‌دست‌ می‌آمد خلاص‌ کنم‌. حالا احساس‌ ضعف‌ می‌کنم‌. توانایی‌ و زیبایی‌: هر دوی‌ آن‌ها داشتند مرا ترک‌ می‌کردند. دیگر توانم‌ داشت‌ تحلیل‌ می‌رفت‌. آیا این‌ درگیری‌ها نشانه‌ سی‌سالگی‌ام‌ بود؟ چند ماهی‌ بعد از سالگرد تولد سی‌سالگی‌ام‌، فکرم‌ به‌دنبال‌ یافتن‌ تغییراتی‌ در خودم‌ مشغول‌ می‌شد، اما هیچ‌ نمی‌یافتم‌. اما حالا که‌ به‌دنبال‌ تغییرات‌ نبودم‌، احساس‌ می‌کردم‌ تغییر کرده‌ام‌. یادم‌ افتاد چهار پنج‌ سال‌ پیش‌ هیچ‌وقت‌ فکر نمی‌کردم‌ که‌ کسی‌ بتواند داستانی‌ را کاملاً به‌دروغ‌ سرِهم‌ کند، هرچه‌ می‌گفتند که‌ مثلاً این‌ حرفی‌ که‌ فلانی‌ زده‌ است‌ دروغ‌ است‌ پافشاری‌ می‌کردم‌ که‌: «نه‌ خودش‌ گفته‌ چطور می‌تواند همه‌اش‌ دروغ‌ باشد» اما حالا بهش‌ گفتم‌: «ببین‌ ما هم‌ تغییر کرده‌ایم‌، الان‌ من‌ به‌راحتی‌ می‌توانم‌ دروغ‌ بگویم‌» و خودم‌ از خودم‌ تعجب‌ کردم‌ که‌ از کی‌ این‌کار را به‌راحتی‌ انجام‌ داده‌ام‌. قبل‌ از سی‌سالگی‌ فقط‌ می‌توانستم‌ به‌ خودم‌ دروغ‌ بگویم‌ اما حالا می‌توانم‌ به‌ دیگران‌ هم‌ دروغ‌ بگویم‌. بعد نگاهش‌ کردم‌، گفت‌: «اصلاً فکر نمی‌کردم‌ با من‌ این‌کار را بکند، اصلاً این‌طوری‌ نبود». گفتم‌: «برای‌ این‌که‌ واقعاً این‌طوری‌ نبوده‌، این‌طوری‌ شده‌… خودمان‌ را نگاه‌ کن‌». در دنیای‌ دیگری‌ بود، به‌ من‌ گوش‌ نمی‌داد. درد تمام‌ صورتش‌ را پر کرده‌ بود، گفت‌: «حالا همه‌چیز برایم‌ فرق‌ کرده‌، به‌ نظرم‌ واقعیت‌ زندگی‌ را می‌بینم‌» گفتم‌: «واقعیتی‌رو که‌ برامون‌ ساختن‌، ما فقط‌ داریم‌ در مقابل‌ این‌ دنیا کوتاه‌ می‌آییم‌…» گفت‌: «نه‌ ما نمی‌فهمیدیم‌ همه‌چیز رو خوب‌ می‌دیدیم‌» گفتم‌: «نه‌ مارو تغییر دادن‌، آن‌ موقع‌ هم‌ واقعیت‌ بود اما ماهارو عوض‌ کردن‌، وقتی‌ عوض‌ می‌شی‌ واقعیت‌ هم‌ عوض‌ می‌شه‌». یادم‌ آمد زمانی‌ که‌  دانشجو بودیم‌ و کار در یک‌ شرکت‌ ساختمانی‌ ما را با هم‌ آشنا کرد. از آن‌جا دوستی‌مان‌ شکل‌ گرفت‌. آن‌ موقع‌ سر به‌ سر خانم‌ مسنی‌ می‌گذاشتیم‌ که‌ مرتب‌ پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ می‌کرد. همیشه‌ همین‌ که‌ الان‌ جلوی‌ من‌ نشسته‌ به‌ من‌ می‌گفت‌: «عجب‌ حوصله‌ای‌ داره‌، این‌ همه‌ موضوع‌ تو این‌ دنیا، هی‌ می‌شینه‌ پشت‌ این‌و اون‌ حرف‌ می‌زنه‌» و بعد با هم‌ می‌خندیدم‌ و شروع‌ میکردیم‌ به‌ بحث‌ در مورد کتابی‌ که‌ قرار گذاشته‌ بودیم‌ بخوانیم‌، اما حالا… حالا کم‌کم‌ داشتیم‌ می‌پذیرفتیم‌ که‌ ضعیفیم‌. چشمانم‌ پر از اشک‌ شد گفتم‌: «نگاه‌ کن‌، به‌چه‌ روزی‌ افتادیم‌… چقدر تغییر کردیم‌» گفت‌، «دنیا تغییر کرده‌» گفتم‌: «نه‌ ما تغییر کردیم‌…». گفت‌: «دفترچه‌ خاطراتش‌ را خواندم‌… همه‌چیز رو نوشته‌ بود… فکر می‌کردم‌ آدم‌ صادقی‌ است‌ برای‌ همین‌ هم‌ باهاش‌ ازدواج‌ کردم‌… گفتم‌ با این‌ مردهای‌ روشنفکر که‌ همشون‌ انگار از دماغ‌ فیل‌ افتادن‌ و دنبال‌ این‌ و اونن‌، نمی‌شه‌ زندگی‌ کرد، گفتم‌ این‌ صادق‌ و پاکِ… دیگه‌ لازم‌ نیست‌ دنبال‌ فلان‌ عاشق‌ و شیفتش‌ که‌ براش‌ شعر گفته‌، باشم‌…» گفتم‌: «حتماً صادقه‌ بوده‌ اما حالا عوض‌ شده‌…». چطور شد عوض‌ شدیم‌؟ یاد مهمانی‌ آن‌ شب‌ افتادم‌. اولین‌بار بود که‌ به‌ جمع‌ آن‌ها می‌رفتیم‌. دیگر ما را پذیرفته‌ بودند، فقط‌ به‌ این‌ دلیل‌ که‌ چند جایی‌ اسم‌مان‌ را دیده‌ بودند. در تنهایی‌ خودمان‌ را بالا کشیدیم‌، آن‌موقع‌ کسی‌ ما را در جمع‌شان‌ نمی‌پذیرفت‌، کسی‌ ما را نمی‌شناخت‌. اما حالا که‌ بالا آمده‌ بودیم‌، اجازه‌ ورود داشتیم‌. وقتی‌ وارد شدیم‌، با نگاه‌ها با شوخی‌ها و با اشارات‌ به‌ ما گفتند که‌ به‌ هم‌ نمی‌خوریم‌. بعد که‌ به‌ خانه‌ آمدیم‌ بهرام‌ همه‌ این‌ حرف‌ها را مسخره‌ کرد، اما هم‌ من‌ و هم‌ خودش‌ می‌دانستیم‌ که‌ ناراحتیم‌ و همین‌طور ادامه‌ پیدا کرد.

 بگذریم‌ شاید این‌ فقط‌ دغدغه‌ سی‌ سالگی‌ است‌ و بعد در چهل‌ سالگی‌ با همه‌ این‌ تغییرات‌ کنار می‌آییم‌. بلند گفت‌: «چرا این‌طور شد؟…» گفتم‌: «همه‌ تغییر می‌کنیم‌، فقط‌ خوب‌ نه‌ به‌ خودمان‌ و نه‌ به‌ اطرافیان‌ نگاه‌ نمی‌کنیم‌ همین‌…» سرش‌ را برگرداند و اشک‌هایش‌ فرو ریخت‌ همان‌طور که‌ وقتی‌ دفترچه‌ را خوانده‌ بود فرو ریخته‌ بود. گفتم‌: «مطمئنی‌؟… فقط‌ چون‌ در دفترچه‌اش‌ این‌هارو نوشته‌ بود می‌گی‌؟…» گفت‌: «بعد تعقیبش‌ کردم‌…» حالا من‌ فرو ریختم‌ و با خودم‌ گفتم‌: «ماهم‌ دوباره‌ تکرار می‌شویم‌ مثل‌ قبلی‌ها و قبل‌تری‌ها…» تلویزیون‌ را روشن‌ کردم‌، کانال‌ یک‌، اخبار می‌گفت‌. هر دو به‌ صفحه تلویزیون‌ خیره‌ شده‌ بودیم‌ روز هفتمی‌ بود که‌ بمب‌ها فرو می‌ریخت‌ همین‌ نزدیکی‌. گفتم‌: «شاید به‌ ما هم‌ برسد…» گفت‌: «چه‌ فرقی‌ می‌کنه‌؟…» گفتم‌: «همه‌چیز داره‌ از بین‌ می‌ره‌ وقتی‌ جنگ‌ می‌شه‌ همه‌چیز از بین‌ می‌ره‌… همه‌ اون‌ کارها و… دوباره‌ کِی‌ شروع‌ کنیم‌؟…»

 بلند شدم‌ از ظهر که‌ آمده‌ بود این‌ هفتمین‌بار بود که‌ لیوان‌های‌ چای‌ را پُر می‌کردم‌. یادم‌ آمد میوه‌ داریم‌: «یک‌ کمی‌ میوه‌ بخور، ده‌ کیلو لاغر شدی‌ شوخی‌ نیست‌…» روی‌ مبل‌ لم‌ داد و به‌ سقف‌ خیره‌ شد: «فکر می‌کردم‌ همه‌چیز مرتبه‌… همه‌چیز خوب‌ پیش‌ می‌ره‌، اما…» گفتم‌: «همه‌چیز تکرار می‌شه‌ مثل‌ قبلی‌ها و قبل‌ترها…، همیشه‌ می‌گفتم‌ اون‌ نسل‌ شکست‌ خورده‌… ما هم‌ داریم‌ شکست‌ می‌خوریم‌… ما هم‌ فرو می‌ریم‌…»

 بلند شد که‌ برود گفت‌: «تو نمی‌فهمی‌….» دستش‌ را گرفتم‌: «بشین‌ حالا عصبانی‌ نشو… مگه‌ تو خودت‌ هیچ‌وقت‌ خیانت‌ نکردی‌؟» وا رفت‌ و روی‌ مبل‌ نشست‌: «نه‌، هیچ‌وقت‌…» گفتم‌: «اما من‌ بارها و بارها…» در چشمانم‌ خیره‌ شد. گفتم‌: «شب‌ها تو رؤیاهام‌…» سیب‌ را برداشت‌: «اون‌ فرق‌ می‌کنه‌….» مدت‌ها بود دیگر خیانت‌ نمی‌کردم‌، از بس‌ سرم‌ شلوغ‌ بود. در آن‌ دوره‌ سی‌سالگی‌ لعنتی‌، هیچ‌چیز تغییر نکرده‌ بود غیر از آن‌که‌ احساس‌ پیری‌ می‌کردم‌، احساس‌ این‌که‌ دیگر شاید نتوانم‌ آروزهایم‌ را عملی‌ کنم‌. تازه‌ فهمیدم‌ فقط‌ همان‌ آدم‌ متوسط‌ خواهم‌ ماند. دیگر این‌که‌ آینده‌ چطور خواهد شد تقریباً معلوم‌ بود و آن‌موقع‌ یاد گذشته‌ افتاده‌ بودم‌. آن‌ موقع‌ همه‌چیز گرم‌ بود و آتشین‌، حالا همه‌چیز ولرم‌ است‌ و شاید بعدها سرد خواهد شد. دیشب‌ وقتی‌ بهرام‌ آمد بالای‌ تختم‌ و مرا بوسید هیچ‌احساس‌ گرمی‌ نکردم‌. آن‌ موقع‌ها نگاهش‌ دلم‌ را می‌لرزاند و گرمم‌  می‌کرد اما خیلی‌ وقت‌ است‌ که‌ همه‌چیز عادی‌ شده‌. از آن‌ موقع‌ به‌ بعد کسی‌ دیگر را ساختم‌ در رؤیاهایم‌ تا گرمم‌ کند اما هرکه‌ را می‌ساختم‌ باز هم‌ فرقی‌ نداشت‌، بدنم‌ گرم‌ نمی‌شد. حسابگری‌ها و این‌که‌ چون‌ می‌توانستم‌ پشت‌ حرکات‌ آدم‌ها را بخوانم‌ دیگر نمی‌گذاشت‌ «خوب‌ دوست‌ داشته‌ باشم‌» هر شب‌ کسی‌ را مجسم‌ می‌کردم‌، اما فایده‌ نداشت‌. در واقعیت‌ از این‌که‌ همه‌چیز تغییر کند می‌ترسم‌. اضطرابم‌ شروع‌ می‌شود و دیگر جوان‌ نیستم‌ که‌ بتوانم‌ آن‌ها را تحمل‌ کنم‌. شب‌ها که‌ همه‌جا آرام‌ و ساکت‌ است‌ دلم‌ می‌خواهد همه‌جا را به‌هم‌ بریزم‌، آره‌: با این‌ امید که‌ فردا همه‌چیز را عوض‌ می‌کنم‌ می‌خوابم‌، اما روزها وقتی‌ ماشین‌ها را می‌بینم‌ که‌ به‌طرفم‌ هجوم‌ می‌آورند و سروصدا دیوانه‌ام‌ می‌کند از این‌که‌ جای‌ امنی‌ دارم‌ خوشحالم‌ و نمی‌خواهم‌ هیچ‌ چیز تغییر کند. اما، اما حالا می‌دانم‌ این‌ خودم‌ هستم‌ که‌ عوض‌ شده‌ام‌. فریبا به‌ شانه‌ام‌ زد: «هِی‌ من‌ باید برم‌ دخترم‌ را از کلاس‌ بردارم‌…» گفتم‌: «چیکار می‌کنی‌؟….» لبخند زد، تلخ‌ و گزنده‌:«زندگی‌…» و رفت‌. سی‌سالگی‌ هنوز تمام‌ نشده‌ بود.

– این داستان پیش از این در فصل زنان، شماره ۶، سال ۱۳۸۶ منتشر شده است

[برگرفته از سایت نویسنده]

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

۱ نظر

  1. ali

    در سن ۱۷ یا ۱۸ سالگی کلی برنامه برای زندگی داشتم که پیاده کنم و کلی کار و ورزش و مسافرت و تفریح و…و مدام در فکر و برنامه ریزی و حالا ۳۳ سالمه ونفهمیدم که رسیدم به ۳۳ و این در حایه که هیچ برنامه ای رو انجام ندادم چون اصلا نفهمیدم کی دیر شد !!!!!

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: