
شعرهایی از خورخه لوئیس بورخس

ترجمهی سپیده جدیری
خورخه لوئيس بورخس در 24 آگوست 1899 در بوينس آيرس متولد شد. پدرش وکيل و مدرس روانشناسی بود و در کنار آن به فعاليت ادبی هم علاقه نشان میداد. به گفتهی خود بورخس، او چند غزل بسيار خوب سروده بود. مادر بورخس انگليسی را از همسرش آموخت و به حرفهی مترجمی روی آورد. خانوادهی پدر بورخس چند مليتی بود: اسپانيايی، پرتقالی و انگليسی. مادر بورخس اسپانيايی بود و بدين ترتيب، در خانهی بزرگ آنها هم به زبان اسپانيايی و هم انگليسی صحبت میشد. اين خانهی بزرگ کتابخانهی بزرگی هم داشت.
نخستين مجموعه شعر بورخس به نام «تبِ بوينس آيرس»، پس از انتشار بسياری از اشعار و مقالات او در نشريات ادبی آن دوران، در سال 1923 به چاپ رسيد.
او در روزهای آغازين سال 1939، در حادثهای به شدت از ناحيهی سر مصدوم شد و اين جراحت به قدری عميق بود که نزديک بود در حين عمل جراحی به مرگ بورخس منجر شود. پس از بهبود، او سبکی را در نوشتن آغاز کرد که شهرتی جهانی برايش به ارمغان آورد؛ نخستين مجموعه داستانهای کوتاه او به نام «هزارتوها» که در 1941 به چاپ رسيد محصول همان ماجراست.
بينايی بورخس در اين سالها رو به تحليل گذاشت و هنگامی که در 1955 رياست کتابخانهی ملّی به او واگذار شد، بينايیاش را به طور کامل از دست داد. خود او از اين رويداد در شعرهايش چنين تعبير میکند:کسی نبايد با اشک يا پرخاش به ارادهی خداوند بتازد
به او که با طنزی ظريف
به يکباره هم کتابها را به من بخشيد و هم شب را.خورخه لوئيس بورخس سرانجام پس از انتشار شعرها، مقالات و داستانهای بی شمار و کسب افتخارات بسيار در سال 1986 در ژنو چشم از جهان فرو بست.
او بی ترديد يکی از بزرگترين و پرآوازهترين نويسندگان قرن بيستم است که در طول فعاليت ادبی خود، جوايز بسياری را از آن خود ساخته است و از آن جمله میتوان از جايزهی بينالمللی ناشران (که در سال 1961 به طور مشترک به او و ساموئل بکت اعطا شد)، جايزهی Jerusalem و جايزهی Alfonso Reyes نام برد.
سطرهايی که میشد دربارهی سال 1922 نگاشته و نابود شود
نبرد خاموش غروب
در حومههای دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سويمان دست میکشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغهای سياه باران، ابوالهول يک کتاب
که از گشودنش بيم داشتم
و تصاويرش هنوز میچرخند در رؤياهايم،
سرگشتگی ما و آن چه میتابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک میسايند استوار
چون خدايانی آرام،
شامگاه ديدار و غروب انتظار،
«والت ويتمن»، که نامش به تنهايی يک جهان است،
دشنهی بی باک يک امپراطور
بر بستر خاموش يک رود،
ساکسونها، اعراب و گوتها
که مرا میآفرينند بی آن که بدانند،
آيا من اينها و ديگران هستم
يا رمزها و جبرهای دشواری هست
که از آنها هيچ نمیدانيم؟
دکّان صورتی نبش خيابان
چشمها از هر سو در شب فرو رفت
و اين به خشکسالی میماند پيش از باران.
اينک همهی جادهها نزديکاند،
حتی جادهی اعجاز.
باد، پگاهی گيج و مست را به همراه میآورد.
پگاه، هراس ما از اعمالی است که میچرخند بر فراز سرمان.
اين شامگاه مقدس را سراسر پيمودهام
و بیتابیاش برايم به جا مانده است
در اين خيابان؛ که میتوانست هر خيابانی باشد.
در اينجا بار ديگر، آرامش گستردهی دشتها در افق
و زمين بی بار، پنهان ميان سيم و علف
و دکّانی به درخشش ماه نوی شامگاه پيش.
اين گوشه، چون خاطرهای آشناست
با آن ميدانهای فراخ و حياطِ ميعادگاهش.
چه پرشکوه است خيابان ابديّت، برای سوگند دادنات، از آن هنگام که روزهايم
اندک حادثهای را شاهد بودهاند!
نور بر هوا خط میکشد.
سالهايی که بر من گذشتهاند به شتاب
در زمين و آب فرو رفتهاند
و احساس من لبالب از توست، خيابان پر شکوه گلگون.
گمان میکنم ديوارهای توست که آفتاب میزايد،
دکّانی چنان تابناک در ژرفنای شب.
میانديشم، و ندای اعتراف من به ضعف پيش از اين شنيده میشود:
من هيچ نديدهام از کوهساران، رودها و دريا،
جز درخشش صميمی «بوينس آيرس»
و اينک با نور آن خيابان، خطوط هستی و مرگم را ترسيم میکنم.
خيابان فراخ و طويل رنج،
تو تنها نوايی هستی که هستیام شنيده است.
انتظار عشق
نه صميميت نگاهت، نه ابروانت که در زيبايی به عيد میمانَد
نه موهبت تنت، چنان رازآلود، پر وقار، جوان،
نه آنچه از هستیات به سوی من میآيد، در قالب واژه يا سکوت،
هيچ يک همتايی نمیکند
با موهبت منظرهی پر راز خُفتنت،
در پيچش بيدارِ بازوان من.
بار ديگر دوشيزه، اعجاز آميز، همراه با نيروی آمرزندهی خواب،
آرام و تابناک چون شادی کوچک مرور خاطرهای شاد،
تو آن کرانهی هستیات را به من خواهی بخشيد که از آن تو نيست.
فرومانده در سکوت
آن کرانهی فرجامين را باز خواهم شناخت
و تو را برای نخستين بار خواهم ديد، شايد،
چنان که خدا بايد تو را ببيند-
افسانهی زمان نابود شد،
رها از عشق، از من.
خودستايی سکوت
دست نوشتهی نور به تاريکی میتازد، مهيبتر از هر شهاب سنگ.
بر بلندای خويش، شهر غريب به دشتهای اطراف مشرف است.
بی ترديدی در حيات و مرگ خويش بلندپروازان را نظاره میکنم
و میخواهم آنها را بازشناسم.
روزشان آزمندانه میچرخد چون کمندی در هوا.
شبشان آسودن است از خشمِ فولادهای يورشآور.
آنها از انسانيت میگويند.
انسانيت من اين احساس است که ما همه نالههای يک درديم.
آنها از وطن میگويند.
وطن من ضرباهنگ يک گيتار، چند قطعه عکس، دشنهای کهنه
و نيايش مشهود بيدستان است به هنگام بارانهای شبانه.
زمان، مرا میزيد.
خاموشتر از سايهی خويش، عبور میکنم از اين خيل متکبّر آزمند.
آنها بايدها، بی همتايان و شايستگان فردايند.
نام من فلان و بهمان است.
گام بر میدارم به آهستگی، چون کسی که از دوردست میآيد
و انتظار رسيدن ندارد.
دست نوشتهای لای کتاب ژوزف کُنراد
در سرزمينهای تابانی که میتراود تابستان،
رنگ روز در آفتاب سپيد میپرد.
روز، شکافی ناهنجار بر کرکرهی دريچه است،
درخششی بر ساحل
و بر دشت، تب.
امّا شب کهنسال، بی ژرفاست، چون خمرهای لبالب از آب.
آب، شيارهای بی شمار میسازد
و در بلمهای سرگردانی که به اختران تن میکوبند،
مردی با سيگارش نشانه میگذارد بر لَختیِ زمان.
دود، اختران را تار میسازد در عبور خويش.
اکنون، ديروز را، نام را و نقشه را پس میزند.
جهان، معدود مشهوداتی است مبهم.
رود، همان رود نخستين است. انسان، همان انسان.
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.