UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

شعری از حسن فرخی برای بکتاش آبتین

 

بکتاش را ببین در بالا

تا پایان شب /همین طور

به باران گفتم زیاد حرف خزان زدم

از این تاربخ به بعد

هر اتفاقی

ممکن است در این شعر بیفتد

وقتی که شب مرموز

دور و بر خانه ها پلاس است

وقتی که چند قدم

به آینه نزدیک شدم

دیدم از مخفی

چهار میخ شده ماه در بالا

مثل بیشتر شب ها /همین طور.

 

حالا به خاطربکتاش اینجا هستم

نگاه کن

به گنجشک ها

از این شاخه به آن شاخه می پرند

میان دف ها.

 


بکتاش را می آوردند حالا

و سرکوچه می گذارند

و من از این سو به آن سو نگاه می ریزم.

 

بکتاش را ببین حالا در بالا

شب منتشر شده است در جهان

و من خزان شده ام/انگار

گفتم تاب شنیدن صدای زنجیرها را ندارم

سائیده شده به استخوان ها

و شکسته شاخه ها

زیر دست وپای حیوان

حالا جلوی ابرها را می گیرم

برای گل کردن صدبرگ /تمنا می کنم.

 

بکتاش را می آورند

بی اعتنا به ماه / که این طور.

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

سخنرانی و کتاب‌خوانی

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: