UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

شعری از مژگان معدنی

ساعت، دقیقه‌، ثانیه…

نچرخیده زنگ می‌زنند در من

حالا تمامم پاشیده شده در شب 

در چشمان سیاهُ قهوه‌ای‌اش

با لکه‌های‌قرمزی که بوی اتفاقی‌ نارس می‌دهد

از دهانم

عطر جیغی که سال‌هاست بیرون نیامده، می‌آید

درد می‌کشد

از انتقامی که هنوز در بند ِنافش پینه بسته

علت جنینی که تا لب تَر نکرده اسیر شده

این ساعت سال‌هاست

بدون عقربه‌ می‌چرخد ‌

چقدر این لکه‌‌ها به چشمم نمی‌آیدُ

به گوش‌ام می‌آید

حالا تمامم دارند از تمامم انتقام می‌گیرند…

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: