UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

فرناندو پسوآ: آفریننده تعدد خود

فرناندو پسوآ: آفریننده تعدد خود

فرناندو پسوآ : ۱۹۳۵- ۱۸۸۸

[show_avatar email=1385 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=85]

یادداشت:

در اواسط دهه هشتاد با دیدن فیلم «وقتی که یونس در سال ۲۰۰۰، بیست ساله میشود» When Jonah Turns 20 in the Year of 2000 با دنیای متفکرانه و پر جاذبه سینمایی آلن تانر Alain Tanner فیلمساز سوئیسی آشنا شدم و سپس با فیلمهای دیگر او از جمله «در شهر سپید» In the White City و آخرین فیلمش «دعایی برای مردگان» Requiem در سی و چهارمین جشنواره بین المللی فیلم شیکاگو.

این فیلمساز که جهان و هستی را شاعرانه میبیند و فیلسوفانه تعبیر میکند، دریچه ای را برای من باز کرد به دنیای شگفت انگیز و پر راز و رمز تفکر.

در فیلم «دعایی برای مردگان» آلن تانر نوستالژی خود را درباره حس ها، مکان ها، زمان، خاطرات و افرادی را که دوست میداشته است، به گونه تداخل واقعیت در رویا آنگونه ابراز میکند که جهان شمول میشود. مکان، لیسبون پرتغال است، همان شهری که تکنسین کشتی (در فیلم در شهر سپید) برای پیدا کردن هویت خود، زندگی و کارش را در سوئیس رها میکند و زمانی کوتاه را در اتاقک یک هتل سکنی میگزیند تا زمانی که دختر جوانی را که به او دل بسته از دست میدهد. دختر جوان وجه دیگر اوست. وجه مکمل او شاید، همزاد او گویی.

دوازده سال بعد در فیلم «دعایی برای مردگان» این روح متلاطم و بیقرار در هیئت نویسنده فرانسوی زبان به لیسبون میرود تا این هویت باز نایافته را شاید باز بیابد. این خود شکننده پیچیده گمگشته، این انسان مبهم تکه تکه شده در وسعت جهانی که معلوم نیست حقیقتش رویاست یا رویایش حقیقت… به کندوکاو میپردازد. در مرگ که گویی پایان هیچ چیز نیست، بلکه ادامه نوعی زندگی دیگر است…

در پایان فیلم، نویسنده با روح «فرناندو پسوآ» Fernando Pessoa ملاقات میکند. شاعر بزرگی که نویسنده تحت تاثیر فراوان اوست. در گفتگویی که بین آن دو رخ میدهد، گویی آلن تانر به نوعی آرامش دست مییابد. اینکه شاعری از زمانهای دور، بیقراری ها، اضطرابات و تنش های درونی یک هنرمند را عمیقا میشناسد. و اینکه بیقراری وجه گریز ناپذیری از روح هنرمند است.

من تا قبل از دیدن این فیلم، «فرناندو پسوآ» شاعر پرتغالی را نمیشناختم. این فیلم وسیله ای بود تا به دنیای شاعری متفاوت راه پیدا کنم. شاعری که به من کمک کرد تا وجوه پنهان هنرمندان و انسانهای دیگر را بشناسم. انسانهایی که پیچیدگی شان پیوسته مرا به اندیشیدن واداشته است.

در این گذار زنجیره ای، در این پژوهش انسانی شوری بود که نمیتوانستم آن را با جستجوگران دیگری که احتمالا در این جهان نیمه ملموس همدیگر را نمیشناسیم، قسمت نکنم!

آنچه که در این نوشته میاید خلاصه بسیار ساده و فشرده ای است از زندگی و افکار پیچیده درونی «فرناندو پسوآ». کارهای پسوآ تنها چند سالی است که به انگلیسی ترجمه شده، آنچه که در این نوشته میخوانید از دو کتاب بر گرفته شده:

کتاب بیقراری The Book of Disquiet چاپ ۱۹۹۱ به وسیله Serpent’s Tail

 فرناندو پسوآ و شرکاء (همراهانش) منتخب اشعار ــ چاپ ۱۹۹۸ به وسیله Grove Press

Fernando Pessoa & Co.

Selected Poems

ــــ

 

آفریننده تعدد خود فرناندو پسوآ

فرناندو آنتونیو لوگوئیرا پسوآ، شاعری که بیشترین زمان زندگیش را در یک اتاق اجاره ای مبله در لیسبون زندگی کرد، در ۱۳ ماه ژوئن ۱۸۸۸ در شهر لیسبون پرتغال به دنیا آمد و در سال ۱۹۳۵ در گذشت. هر چند مرگ او در اثر اعتیاد فراوان او به الکل و علت آن سیروز کبدی بود، اما باز هم مرگ او در ابهام ماند.

حدودا پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. مادرش یک سال و نیم بعد دوباره ازدواج کرد و فرناندو به همراه مادر و ناپدریش به دوربان Durban آفریقای جنوبی رفتند. جایی که ناپدریش در کنسولگری پرتغال شروع به کار کرد. فرناندو در مدرسه انگلیسی زبانها در دوربان تا سن ۱۷ سالگی به تحصیل پرداخت. وقتی که ۱۳ ساله بود سفری یک ساله به پرتغال کرد و از سال ۱۹۰۵ برای همیشه در پرتغال ماند. در سال ۱۹۰۶ تحصیل ادبیات را در دانشگاه لیسبون شروع کرد اما بعد از ۸ ماه تحصیل را رها کرد و در سالهای بعد از آن برای گذران زندگی به ترجمه نامه های کمپانی های تجارتی به زبانهای انگلیسی و فرانسه پرداخت. در سال ۱۹۱۲ شروع به انتشار نقد ادبی کرد و در همان زمان به نوشتن (نثر) در فرم قطعات کوتاه،  و شعر پرداخت. (تنها مجموعه شعر او به نام «پیغام» Message که شامل شعرهای ملی ــ تاریخی اوست در زمان حیات او به چاپ رسید. و اولین مجموعه نثر او در سال ۱۹۸۲ سالها بعد از مرگش به چاپ رسید.) در سال ۱۹۱۴ شروع به چاپ آثارش کرد و در همان زمان بود که خود «تغییر یافته اش» که او آن را Heteronyms (نامهای متعدد) مینامید، با نامهای آلبرتو کائیرو Alberto Caeiro، ریکاردو ریس Richardo Reis، آلوارو دی کمپوس Alvaro de Campos و برناردو سورس Bernardo Soares و … اظهار موجودیت کردند.

پسوآ خالق بیش از ۱۵۰ شخصیت است که هم آنان وجوه مختلفه پر تضاد خود او هستند. پسوآ برای هر کدام از این شخصیت ها که اکثرا شخصیت های ادبی هستند، یک بیوگرافی جاندار و زنده خلق کرد. همچون خدایی که انسان میافریند، انسان او که خود اوست صاحب شکل ظاهری و درونی مشخص، حرفه و شغل و علاقمندی های ویژه است. هر کدام در عین حالی که با همدیگر متضادند وجوه اشتراک نیز دارند. فلسفه و نوع دید آنها به زندگی و جهان با همدیگر متفاوت است. یکی طبیعت گرا و پایبند به احساس و دیگری متصل به استدلال، دلیل و برهان است. یکی ستاره شناس و کیمیاگر، دیگری مهندس، سومی چوپان و چهارمی منشی است.

در نوشته های متعدد او این شخصیت ها که هر کدام زبان ادبی ویژه و فرم متفاوت خود را دارا هستند، کارهای ادبی همدیگر را مورد نقد و انتقاد نیز قرار میدهند.

این خصیصه استثنایی، پسوآ را در ردیف یکی از شعرا و نویسندگان بزرگ معاصر با قابلیت های زبانی متفاوت در سطح وسیعی قرار داده است. شعر او انعکاسی است از شعر سمبلیک، آوازهای فولکلوریک پرتغالی، بیان فوتوریستی و همچنین ایجاز نفس گیر تئوریهای علمی، از جمله تئوری نسبیت…

پسوآ با هوشمندی شگفت انگیز و مهارت روشنفکرانه، این صداهای متنوع درونی را به گونه ای صیقل داد که شعر او را به طور رادیکالی نو و تازه کرده است.

زیبایی شناسی خاص او، انعکاس و طنین ماوراء افسانه ای او، پژوهش ژرف و برانگیزاننده اش در معمای ضمیر خودآگاه، ویژگی های متنوع زبان و مسئله هویت، کارهای پسوآ را در ادبیات معاصر جهانی، ادبیاتی پیشرو و قابل ملاحظه قلمداد کرده است.

 

فرناندو پسوآ ــ (خودش ــ ماسکی پشت چهره یک مرد)

پسوآ در دیباچه کتابی که به نام اصلی خودش به چاپ میرساند، خود را اینگونه معرفی میکند. «پسوآی شاعر سیگار میکشد. معمولا کنار پنجره می نشیند و از این لذت میبرد که در رویا فرو رود و یا رویای در بیداری داشته باشد. او از بحران هویت رنج میبرد. گاه آنگونه در هویت خود کندوکاو میکند که حقیقتا نمیداند که خود «موضوع» است یا «شئی»؟

 

«من حوض ساکت را نظاره میکنم

که آب آن موج میزند با یک نسیم

آیا این منم که به هر چیز فکر میکنم؟

یا هر آنچه که موجود بوده است مرا از یاد برده است؟»

 

«با اینکه درباره دوران کودکی او چیز بخصوصی گفته یا نوشته نشده، اما او گاه دچار حالت نوستالژی برای دوران کودکی اش میشد. در مواقع دیگر او هرگز هیچ حالت نوستالژی درباره هیچ چیزی نداشت. حتی برای چیزی مبهم! با اینکه گفته شده که مسئله اصلی او فقدان هویت است اما چنین نیست، بلکه او در عین حال هویت های متعددی داشت.»

 

«من نمیدانم چند روح دارم من.»

و یا در شعر دیگری میگوید:

«من در هر لحظه تغییر یافته ام…»

 

و یا:

«من روحم را میشکنم به تکه های هزاران

و تبدیل میشوم به هزاران انسان تکه شده دیگر.»

 

«پسوآ به دو زبان انگلیسی و پرتغالی شعر میگفته است. گفته میشود شاید چند گانگی شخصیتی اش با شعر دو زبانه اش در ارتباط باشد.» و یا شاید دو فرهنگی بودنش.

 

«چقدر ماسک بر چهره میگذاریم، و زیر ماسک ها،

روی سیمای روحمان،

یک زمانی،

اگر روح خودش، برای استهزاء خود ماسک از چهره بدارد،

میداند که آخرین ماسک برداشته شده،

و سیمای ساده پدیدار گشته است.»

 

پسوآ همچنین شعرهای ملی ــ تاریخی میسرود و یا چهار پاره های فولکلوریک سنتی:

 

«در میدان رقص هر کسی میرقصد،

اما پاره ای نمیرقصند… تنها خیره میمانند به یک نقطه

بهتر است که به میدان رقص وارد نشویم

تا اینکه آنجا باشیم، اما در آنجا نیز نباشیم.»

 

زندگی عاشقانه پسوآ بسیار مبهم است. در تمام کتابهای او با نامهای مختلف زن حضوری بسیار اندک دارد و حضور بسیار کوتاه او حضوری بدون جنسیت است. تنها در کتاب نثر او «کتاب بیقراری» چند بار از «مادر» صحبت میشود. مادری که مرده است.

گفته میشود که پسوآ تنها یک زن را دوست میداشته است که بیش از ۵ ــ ۴ سال با وی در ارتباط بوده است و برای وی نامه های عاشقانه بسیاری نیز نوشته است. البته هنوز این نامه ها به چاپ نرسیده اند تا درباره زندگی عاطفی و جنسی پسوآ اطلاعاتی به دست آید. در شعری متناقض پسوآ از زبان آلوارو د کمپوس Alvaro de Campos در عین حالی که عشق را به شکل استهزاء آمیزی به سخره میگیرد، برای آن ارج نیز مینهد.

 

تمام نامه های عاشقانه

مسخره و مهمل اند.

آنها نامه های عاشقانه نبودند،

اگر آنها مسخره و مهمل نبودند.

منهم زمانی نامه های عاشقانه نوشته ام

ناگزیر…

و مسخره و مهمل.

 

اما در حقیقت تنها آنهایی که هرگز نامه های عاشقانه

ننوشته اند،

مسخره و مهمل اند.

 

اگر من میتوانستم به گذشته برگردم

به زمانی که نامه های عاشقانه نوشته بودم

بدون آنکه فکر کنم

مسخره و مهمل است.

 

حقیقت این است که امروز خاطرات من

از آن نامه های عاشقانه

چیزی است مسخره و مهمل.

(هر چیزی بیش از سه حرف

عشق

     همراه با احساسات بیشمار

     طبیعتا

     مسخره و مهمل است.)

                                              ۲۱ اکتبر ۱۹۳۵

 

 

برناردو سورس تحریف شده فرناندو پسوآ

 

«کتاب بیقراری» یک کتاب بسیار خصوصی خاطرات است به نثر و در قطعات کوتاه، که تکه های بسیار کمی از آن در زمان حیات پسوآ به چاپ رسیده است. اکثر آن دست نویس یا روی تکه های کاغذ بدون تاریخ تایپ شده است. نثر وی گر چه ظاهری ساده دارد اما نثری است با محتوا و زبان پیچیده. این نثر خواننده را به تقلا وا میدارد تا پیچیدگی را ساده کند.

پسوآ میگوید:«برناردو سورس منم منهای عاطفه و برهان.» وی همچنین در مقدمه کتاب در مورد معرفی برناردو سورس چنین مینویسد:

«در طبقات بالای میخانه های آبرومند شهر لیسبون شمار کمی از رستورانهایی را میتوان یافت که منظر خانگی آن رستورانهایی را در شهر دارند که حتی فاقد ایستگاه قطارند. در میان مشتریان چنین مکانهایی ــ که معمولا جز روزهای یکشنبه بقیه روزها خلوتند ــ میتوان با افرادی برخورد کرد که هیچ چیز نیستند جز یک سری پرانتز در کتاب زندگی.

زمانی بود که به دلیل شرایط اقتصادی نامناسب و همچنین نیاز به آرامش و سکوت به چنین رستورانهایی کشانده میشدم. معمولا هر شب حدود ساعت ۷ من در چنین رستورانهایی بودم. درست همان زمان که آن مرد بخصوص در آنجا به صرف شام مشغول بود. این تکرار برخورد باعث شد که توجه من به طرف وی جلب شود.

مردی بود بیش از سی سال، لاغر اندام، تقریبا بلند قد، وقتی که نشسته بود کمی قوز میکرد، اما موقع ایستادن پشتش را خم نمیکرد. لباس پوشیدنش نه چندان بی قید بلکه با خودآگاهی توام بود.

چهره ای رنجور و پریده رنگ داشت. اما چندان ساده نبود که بر رنج اصلی او انگشت گذاشته شود. ممکن است دلیل رنج او چیزهای زیادی باشد از جمله: زندگی سخت، حزن و اندوه و یا ساده تر بگوییم، رنجی که از متفاوت بودن زاییده میشود و متفاوت بودن نیز از رنج بیش از اندازه میآید.

او همیشه صرفه جویانه غذای اندکی میخورد و پس از آن سیگاری را که از تنباکوی ارزان قیمتی درست شده بود آتش میزد و سپس به مشتریان نگاه میکرد. نه با سوء ظن، بلکه به گونه ای که گویی خالصانه و بدون ریا به موجودیت آنها علاقمند است. او آنها را مورد مداقه یا قضاوت قرار نمیداد بلکه به سادگی با دیدن آنها شگفت زده میشد، و این صفت مشخصه اش بود که حس کنجکاوی مرا برانگیخت.

پس از آن به طور مشخص تری در کارهای او دقیق تر شدم. متوجه شدم که هر ازگاه یک تردید آگاهانه و هشیارانه بخصوصی چهره اش را روشن میکرد. در حالیکه اغلب چهره اش پوشیده بود در غباری از خستگی که آن نیز از یک ترس سرد درونی ناشی میشد. و این غبار، نفوذ به ماوراء این حالت را مشکل میکرد.

از کارکنان رستوران شنیده بودم که او در یک کمپانی نزدیک رستوران به عنوان منشی به کار مشعول است.

یک روز در بیرون رستوران نزاعی بین دو مرد در گرفت. تمام مشتریان به علاوه من و آن مرد نیز به طرف پنجره ها دویدیم. برای اینکه سر صحبت را باز کنم یک اظهار نظر پیش پا افتاده کردم و او با مهربانی به من جواب داد. صدایش گرفته و مرتعش بود. صدای کسی که امیدی برای هیچ چیز ندارد. چرا که تمام امیدها را بیهوده و واهی میداند. اما شاید احمقانه بود که من چیزهای زیادی را به دوست شبانه ام در رستوران نسبت بدهم.

دقیقا نمیدانم چرا، اما پس از آن ما همیشه به یکدیگر سلام میکردیم و بعد یک روز در یک موعد معین شاید به دلیل یک اتفاق احمقانه هر دوی ما دیرتر از همیشه در ساعت ۵/۹ شب در رستوران حاضر شدیم. و بی مقدمه شروع به یک گفتگوی عادی کردیم. در یک لحظه او از من پرسید که آیا من نویسنده ام؟ و من گفتم آری. من درباره مجله «ارفیو Orpheu» صحبت کردم که به تازگی منتشر شده بود. و در کمال تعجب دیدم که او مجله را صمیمانه میستاید. وقتی که به او گفتم که چقدر باعث تعجب من است چون نویسندگانی که در این مجله مینویسند مورد علاقه تنها اقلیت بسیار کمی از مردم هستند، او در جواب گفت که شاید او هم یکی از آن اقلیت کوچک باشد! بعد اضافه کرد که او کاملا با این نوع هنر نا آشنا نیست.

سپس با اندکی خجالت گفت: از آنجایی که او هیچ مکانی برای رفتن و هیچ کاری برای انجام دادن ندارد و هیچ دوستی برای ملاقات کردن و هیچ علاقه ای به خواندن کتاب هم ندارد، معمولا هر شب بعد از شام به اتاق اجاره ای اش میرود و تمام شب را مینویسد.»

 

چند نمونه از قطعات نثر وی انتخاب شده از کتاب بیقراری

 

صفحه ۲

«من شخصیت های متفاوتی را در درون خود خلق کردم. من آنها را به طور مداوم خلق میکنم.  هر رویا، تا زمانی که رویاست، به سرعت به وسیله شخص دیگری که به جای من آن رویا را دیده است تجسم مییابد.

من خودم را ویران کردم. من زندگی درونی ام را بسیار برونی کرده ام که حتی حالا در درون فقط به صورت برونی موجودم. من صحنه زنده یک نمایشم که هنرپیشگان مختلف، نمایشنامه های متفاوتی را در آن اجرا میکنند.»

 

صفحه ۱۳۴

«من مطمئن نیستم که تشخیص من از کویر خشک بشری قلب مرا اندوهگین میسازد یا نه. من بیشتر از هر چیز دلم در مورد یک صفت میتپد تا فریاد و گریه واقعی ام از روح … (…) (در اصل موجود نیست)

اما گاه من آدمی متفاوتم و به خاطر همین اشک میریزم. اشکهای واقعی، اشکهای گرم، اشکهایی برای آنان که نه مادر دارند و نه هرگز مادر داشته اند، و چشمهایم، میسوزد با آن اشکهای مرده، و میسوزاند همچنین لابلای تارهای قلبم را.

من مادرم را به خاطر ندارم. من زمانی که فقط یک سال داشتم از دنیا رفت. اگر هر چیز خشن و یا هر چیز پرت و پلایی در مورد حساسیت ام موجود باشد، ریشه دارد در فقدان گرمی، ریشه دارد در یک نوستالژیای بیهوده برای بوسه هایی که در زندگی ام غایب بوده اند، ریشه دارد در فقدان گرمی … هرگز به خاطر ندارم که آن بوسه ها را دریافت کرده باشم. من خود یک فریبم من زاده فریبم. همیشه روی پستانهای زنی دیگر بیدار شده ام، گرمی را همیشه غیر مستقیم دریافت کرده ام. آه، آنچه که ناآرامم میکند، آنچه که آزارم میدهد، نیاز به آن است که کاش میشد شخص دیگری باشم. حالا چه کسی میشدم اگر آن عاطفه ای را دریافت میکردم که به طور طبیعی میجوشید از زخمی که بوسه هایی را به چهره یک کودک میبخشید!

خواه دوست داشته باشم یا نداشته باشم، در ژرفنای گنگ و مغشوش حساسیت کشنده ام، من تمام این چیزها هستم. شاید نوستالژی ای که دچارش میشوم از اینکه پسر کسی نبوده ام به احساسات متغیر و متفاوت من ربط پیدا میکند. شخصی که مرا در آغوش گرفته است وقتی که کودک بوده ام، حقیقتا و قلبا مرا در آغوش نگرفته است. تنها کسی که میتوانست مرا حقیقتا در آغوش بگیرد بسیار از من دور بوده است، مادری که در گور خفته بوده است. کسی که میشد مال من باشد، سرنوشت آنطور آرزو کرده بود. آنها میگویند که بعدها، وقتی که به من گفته میشد که مادرم زیبا بوده است، من هیچ چیز نگفته ام. من پس از آن جسما و روحا رشد کرده بودم. اما در احساس ناشکوفا باقی ماندم. در احساس جاهل ماندم…

پدرم که بسیار دور از ما میزیست، وقتی که من سه ساله بودم خودکشی کرد و من هرگز او را نشناختم. هنوز نمیدانم چرا او آنقدر دور از ما میزیست. من هرگز و مخصوصا هم نخواستم بدانم چرا. من مرگ پدرم را همچون یک پوشش عظیمی از جدیت و عبوسیت در اولین وعده غذایی که خبر را شنیدیم به خاطر میآورم. به خاطر میآورم که هر لحظه آنها به من نگاه میکردند و من به آنها نگاه میکردم. در یک حالت درک ناموزون. بعد من غذایم را با احتیاط بیشتری میخوردم بدون آنکه بدانم دیگران همانطور به نگاه کردن به من ادامه میدهند…»

 

صفحه ۱۳۶

«هر کسی را که من دوست داشته ام، مرا به سایه ها رها کرده است. من یک نام دارم اما آن نام، مثل هر چیز دیگری فقط یک سایه محض است.»

 

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

عزت گوشه‌گیر نمایشنامه‌نویس، نویسنده، منتقد فیلم و شاعر است. او فار‌غ‌التحصیل نمایشنامه‌نویسی و ادبیات دراماتیک از دانشکده دراماتیک هنر تهران و کارشناسی ارشد هنرهای زیبا از دپارتمان تئاتر دانشگاه آیووا است.
از گوشه‌گیر تاکنون پنج کتاب به زبان فارسی منتشر شده است. از جمله مجموعه داستان‌های
کوتاه: آن زن، آن اتاق کوچک و عشق، ... و ناگهان پلنگ فریاد زد: زن؛ آن زن بی آنکه بخواهد گفت خداحافظ، مجموعه کتاب شعر: مهاجرت به خورشید، و مجموعه دو نمایشنامه: دگردیسی و بارداری مریم.
آثار نمایشی او توسط گروه‌های تئاتری مختلفی اجرا شده، از جمله نمایش‌نامه بارداری مریم که برنده جایزه ریچارد مایبام و نمایش‌نامه پشت پرده‌ها (بر اساس زندگی قره‌العین) او نیز برنده جایزه نورمن فلتون شد.
گوشه‌گیر در سال ۱۹۹۰، به عضویت نویسندگانِ بین‌المللی دانشگاه آیووا درآمد و از سال ۱۹۹۲ در کنفرانس‌های بین المللی زنان نمایشنامه‌نویس زن در کشور های مختلف از جمله کانادا شرکت کرده و نمایشامه هایش را اجرا کرده است. گوشه‌گیر در حال حاضر در دانشگاه دپول در شیکاگو-ایلینوی، قصه نویسی و شعر کلاسیک تدریس می کند.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: