UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

«مرد ایرانی»

«مرد ایرانی»

نوشته‌ ماندانا جعفریان

قسمتی از داستان_روایت «مرد ایرانی»

  • به مناسبت روز پدر، قسمتی از داستان_روایت ”مرد ایرانی” نوشته ماندانا جعفریان را به نقل از صفحه فیسبوکی نویسنده برگزیده‌ایم.

تمام سال‌هایی که مدرسه می‌رفتم، یعنی عین دوازده سالِ اول دبستان تا چهارم دبیرستان، پدرم صبح‌ها ما را به مدرسه می‌رساند؛ و تمام این سال‌ها اگر مامان همراه‌مان نبود، صندلی جلوی ماشین همیشه خالی بود. من و خواهرهایم باید روی صندلی عقب می‌نشستیم. صندلی جلو برای پیرزن و پیرمردهایی که بابا توی راه سوار می‌کرد رزرو بود. سوار و پیاده شدن خودشان و عصای‌‌شان به علاوه زمانی که صرف تعارف می‌شد که نمی‌خواهند مزاحم شوند کلی طول می‌کشید. اغلب اوقات ما دقیقه آخری حاضر شده بودیم و هر لحظه اتلاف وقت به معنی دیر رسیدن به مدرسه بود. بابا کار خودش را می‌کرد.

گاهی هم خانم علوی را سوار می‌کردیم. معلم تاریخ که بچه‌ی خردسال داشت. چادر سیاه به سر، بچه‌ی تپل و سنگین‌اش به بغل، ساک وسایل بچه به دوش، هنّ و هن کنان باید می‌رفت تا سر خیابان اصلی تا آنجا تازه تاکسی بگیرد. همیشه دیرش بود. بوی تند و ترش عرق و شیر مادر می‌داد. نفس زدنش بلند بلند بود. او کنار ما روی صندلی عقب می‌نشست. بچه و ساکش را توی بغلش می‌فشرد و با این حال نصف صندلی عقب را اشغال می‌کرد. ما سه تا می‌چسبیدیم به هم یک طرف ماشین. خانم علوی معذب بود و مدام معذرت‌خواهی می‌کرد که جای ما را تنگ کرده. چاره‌ی دیگری هم نداشت. هم مقصد بودیم و با ما تا مدرسه می‌آمد. توی دل از بابا دلخور بودیم که صندلی جلو را خالی نگه می‌دارد. کسی هم جرأت نداشت چیزی بگوید.

همه‌ی اینها حالا یادم آمده. حالا که یک قدم از ربه‌کا فاصله گرفته‌ام. دهانم به لبخندی ماسیده قفل شده و دیگر برای یادآوری این چیزها خیلی دیر است.

تمام سال‌های مدرسه بابا بهترین معلم من بود. همه‌ی چیزهای خوب با او به خانه می‌آمد: ویولن و سنتور و هزار سال شعر فارسی. آلبوم‌ تک‌نوازی یاحقّی و گلچین ترانه‌های رادیو و تلویزیون ملی. تاریخ فلسفه‌ غربِ برتراند راسل، و کتاب‌های کت و کلفت ترجمه ذبیح‌الله منصوری. مجله‌های چیستا، مزرعه‌ حیواناتِ جورج اورل، بخارای من ایل منِ محمد بهمن بیگی، همینگوی، جک لندن، صادق هدایت، اسماعیل فصیح، اوریانا فالاچی، ایندیرا گاندی، … .

بابا اهل خندیدن‌های سبک بی‌غم نبود. اخبار رنج‌های داخلی و خارجی هم با او می‌آمد. برای همین اهل طناب‌ها بود. طناب‌های محکمی که می‌شود بهشان چنگ زد و خود را از چاه عمیق غم و بیهودگی دنیا بالا کشید. ریسمان‌هایی که آدم را از زمین زمخت خشک و ترک‌خورده رها می‌کند و تا هفت آسمان بالا می‌بَرَد، با او به خانه می‌آمد. ادبیات، شعر، موسیقی، فلسفه، تاریخ و جامعه‌شناسی با او می‌آمد. هرچند معلم خوشتیپ سنتور را هم او به بهانه‌ای دَک کرد.

بچه‌تر که بودم یک تمبر کوچولو به من داد برای آلبوم تمبرم. تمبر عکس یک دخترک سه چهار ساله بود که پیراهن سفید پف پفی پوشیده بود و داشت با پروانه‌ای بازی می‌کرد. روی تمبر نوشته بود: به مناسبت روز جهانی کودک. اگر او نبود، هیچ وقت گوشم از کسی نمی‌شنوید که در دنیا چیزی به نام حقوق کودکان مطرح است. بزرگتر که شدم موضوع حقوق زنان و جنبش‌های فمینیستی را هم اول از او شنیدم.

اگر او نبود، در آن سال‌های نکبتِ ”جنگ جنگ تا پیروزی” هیچ وقت با ”درخت دوستی که کام دل به بار آرد” آشنا نمی‌شدم. در آن بگیر و ببندها که مردم با همسایه‌های بهایی و ارمنی و کلیمی‌شان قطع رابطه کرده بودند، با بهترین دوست‌های خانوادگی‌مان آشنا نمی‌شدم. در آن شهر کوچک، دور از اخبار دنیای مدرن، وقتی هنوز ماهواره و حتی ویدیو نبود، وقتی در مدرسه هیچ چیزی جز حجاب مهم نبود، زیبایی و جذابیت ریاضیات را او به من نشان داد.

بابا بهترین معلم بود، و بهترین روش تقلب را هم او یادم داد. به من یاد داد اصل را بردارم و اضافات بیهوده را دور بریزم. چرا بچه‌ی کلاس پنجم دبستان باید تاریخ تولد و وفات تمام امامان شیعه را حفظ کند آن هم به سال قمری که هیچ درکی از آن ندارد؟ چرا همچین سوالی باید در امتحان تعیین سطح علمی بیاید؟ تقلب کردم و انتقامم را از آموزش و پرورش چرندیات گرفتم.

انشاءهای ما را هم بابا تکمیل می‌کرد. مهم نبود موضوع انشاء چه باشد، ”کفش‌ها چه می‌گویند” یا ”فایده درختان چیست”، او تمام موضوع‌ها را به نفع خودش تمام می‌کرد و آنچه می‌خواست می‌گفت. می‌توانست به کفش‌های مردم نگاه کند و تحلیل جامعه‌شناسی ارائه دهد، آن هم در سطح درک بچه‌ی یازده ساله. می‌توانست آن جمله‌ی به یاد ماندنی‌اش را بنویسد و توجه و همدلی ما را به پیری و از کار افتادگی جلب کند. اگر موضوع انشاء ”جنگ تحمیلی” بود، بابا می‌توانست آن را وصل کند به داستانِ آخرین درسِ آلفونس دوده، و از اهمیت نقش معلم بنویسد. یا از بیسمارک نقل قول بیاورد که «معلمان ما در کودکی به دانش‌موزان‌مان در مدارس آموختند که آلزاس و لورن متعلق به آلمان است» … وقتی انشاء را سر کلاس می‌خواندم مو بر تن همه سیخ می‌شد. بابا دستم بگرفت و پا به پا برد تا قدرت کلمات و تأثیر نوشته‌ی خوب را به من بشناساند. آن روزنه‌های روشن در روزهای بی‌رنگ دهه‌ی شصت. چیزی که در زنگ ملال‌آور و مضحک انشاء یادمان نمی‌دادند.

پدر من به آموزگار بودنش وفادار ماند. ۱۲ فروردین سال ۵۸ بابا جزو آن دو درصدی بود که پای صندوق‌های رأی نرفتند. برای من مسأله انتخاب درست یا نادرست او نیست. مسأله پایبندی اوست به عقایدش. چیزی که از او یاد گرفتم ”نه گفتن” بود. انتخاب ”نه گفتن” حتی وقتی که ۹۸ درصد دیگر مردم بگویند ”آری”.

پدرم؛ اولین مرد ایرانی‌ای که شناختم.

حالا من و ربه‌کا چای به دست روبه‌روی هم ایستاده‌ایم و من دنبال بهانه‌ای می‌گردم که حرفم را پس بگیرم ولی زبانم نمی‌چرخد. شوخی بی‌مزه‌ای کرده‌ام و خوب می‌دانم ماله کشیدن به این راحتی نیست. آن فرصت کوتاه گذشته است. یعنی وقتی پرسید «مرد ایرانی چه جوری‌ است؟» می‌توانستم سخنرانی غرّایی تحویلش بدهم. همان که همیشه در چنته دارم. همان که با گوشه و کنایه شروع می‌شود «خب ایران کشور وسیعی است. حداقل هشتاد میلیون جمعیت دارد. حتی میوه‌ی ایرانی از شمال تا جنوب کلی فرق می‌کند چه رسد به مرد یا زن ایرانی.»

اگر وقت دیگری بود حتما همین‌‌ها را می‌گفتم. اما آن روز از مرد ایرانی به‌خصوصی دلخور بودم. دلخور و عصبانی. لحظه‌ی انتقام بود.

***

تمام سال‌هایی که مدرسه می‌رفتم، یعنی عین دوازده سالِ اول دبستان تا چهارم دبیرستان، پدرم صبح‌ها ما را به مدرسه می‌رساند؛ و تمام این سال‌ها اگر مامان همراه‌مان نبود، صندلی جلوی ماشین همیشه خالی بود. من و خواهرهایم باید روی صندلی عقب می‌نشستیم. صندلی جلو برای پیرزن و پیرمردهایی که بابا توی راه سوار می‌کرد رزرو بود. سوار و پیاده شدن خودشان و عصای‌‌شان به علاوه زمانی که صرف تعارف می‌شد که نمی‌خواهند مزاحم شوند کلی طول می‌کشید. اغلب اوقات ما دقیقه آخری حاضر شده بودیم و هر لحظه اتلاف وقت به معنی دیر رسیدن به مدرسه بود. بابا کار خودش را می‌کرد.

گاهی هم خانم علوی را سوار می‌کردیم. معلم تاریخ که بچه‌ی خردسال داشت. چادر سیاه به سر، بچه‌ی تپل و سنگین‌اش به بغل، ساک وسایل بچه به دوش، هنّ و هن کنان باید می‌رفت تا سر خیابان اصلی تا آنجا تازه تاکسی بگیرد. همیشه دیرش بود. بوی تند و ترش عرق و شیر مادر می‌داد. نفس زدنش بلند بلند بود. او کنار ما روی صندلی عقب می‌نشست. بچه و ساکش را توی بغلش می‌فشرد و با این حال نصف صندلی عقب را اشغال می‌کرد. ما سه تا می‌چسبیدیم به هم یک طرف ماشین. خانم علوی معذب بود و مدام معذرت‌خواهی می‌کرد که جای ما را تنگ کرده. چاره‌ی دیگری هم نداشت. هم مقصد بودیم و با ما تا مدرسه می‌آمد. توی دل از بابا دلخور بودیم که صندلی جلو را خالی نگه می‌دارد. کسی هم جرأت نداشت چیزی بگوید.

همه‌ی اینها حالا یادم آمده. حالا که یک قدم از ربه‌کا فاصله گرفته‌ام. دهانم به لبخندی ماسیده قفل شده و دیگر برای یادآوری این چیزها خیلی دیر است.

تمام سال‌های مدرسه بابا بهترین معلم من بود. همه‌ی چیزهای خوب با او به خانه می‌آمد: ویولن و سنتور و هزار سال شعر فارسی. آلبوم‌ تک‌نوازی یاحقّی و گلچین ترانه‌های رادیو و تلویزیون ملی. تاریخ فلسفه‌ غربِ برتراند راسل، و کتاب‌های کت و کلفت ترجمه ذبیح‌الله منصوری. مجله‌های چیستا، مزرعه‌ حیواناتِ جورج اورل، بخارای من ایل منِ محمد بهمن بیگی، همینگوی، جک لندن، صادق هدایت، اسماعیل فصیح، اوریانا فالاچی، ایندیرا گاندی، … .

بابا اهل خندیدن‌های سبک بی‌غم نبود. اخبار رنج‌های داخلی و خارجی هم با او می‌آمد. برای همین اهل طناب‌ها بود. طناب‌های محکمی که می‌شود بهشان چنگ زد و خود را از چاه عمیق غم و بیهودگی دنیا بالا کشید. ریسمان‌هایی که آدم را از زمین زمخت خشک و ترک‌خورده رها می‌کند و تا هفت آسمان بالا می‌بَرَد، با او به خانه می‌آمد. ادبیات، شعر، موسیقی، فلسفه، تاریخ و جامعه‌شناسی با او می‌آمد. هرچند معلم خوشتیپ سنتور را هم او به بهانه‌ای دَک کرد.

بچه‌تر که بودم یک تمبر کوچولو به من داد برای آلبوم تمبرم. تمبر عکس یک دخترک سه چهار ساله بود که پیراهن سفید پف پفی پوشیده بود و داشت با پروانه‌ای بازی می‌کرد. روی تمبر نوشته بود: به مناسبت روز جهانی کودک. اگر او نبود، هیچ وقت گوشم از کسی نمی‌شنوید که در دنیا چیزی به نام حقوق کودکان مطرح است. بزرگتر که شدم موضوع حقوق زنان و جنبش‌های فمینیستی را هم اول از او شنیدم.

اگر او نبود، در آن سال‌های نکبتِ ”جنگ جنگ تا پیروزی” هیچ وقت با ”درخت دوستی که کام دل به بار آرد” آشنا نمی‌شدم. در آن بگیر و ببندها که مردم با همسایه‌های بهایی و ارمنی و کلیمی‌شان قطع رابطه کرده بودند، با بهترین دوست‌های خانوادگی‌مان آشنا نمی‌شدم. در آن شهر کوچک، دور از اخبار دنیای مدرن، وقتی هنوز ماهواره و حتی ویدیو نبود، وقتی در مدرسه هیچ چیزی جز حجاب مهم نبود، زیبایی و جذابیت ریاضیات را او به من نشان داد.

بابا بهترین معلم بود، و بهترین روش تقلب را هم او یادم داد. به من یاد داد اصل را بردارم و اضافات بیهوده را دور بریزم. چرا بچه‌ی کلاس پنجم دبستان باید تاریخ تولد و وفات تمام امامان شیعه را حفظ کند آن هم به سال قمری که هیچ درکی از آن ندارد؟ چرا همچین سوالی باید در امتحان تعیین سطح علمی بیاید؟ تقلب کردم و انتقامم را از آموزش و پرورش چرندیات گرفتم.

انشاءهای ما را هم بابا تکمیل می‌کرد. مهم نبود موضوع انشاء چه باشد، ”کفش‌ها چه می‌گویند” یا ”فایده درختان چیست”، او تمام موضوع‌ها را به نفع خودش تمام می‌کرد و آنچه می‌خواست می‌گفت. می‌توانست به کفش‌های مردم نگاه کند و تحلیل جامعه‌شناسی ارائه دهد، آن هم در سطح درک بچه‌ی یازده ساله. می‌توانست آن جمله‌ی به یاد ماندنی‌اش را بنویسد و توجه و همدلی ما را به پیری و از کار افتادگی جلب کند. اگر موضوع انشاء ”جنگ تحمیلی” بود، بابا می‌توانست آن را وصل کند به داستانِ آخرین درسِ آلفونس دوده، و از اهمیت نقش معلم بنویسد. یا از بیسمارک نقل قول بیاورد که «معلمان ما در کودکی به دانش‌موزان‌مان در مدارس آموختند که آلزاس و لورن متعلق به آلمان است» … وقتی انشاء را سر کلاس می‌خواندم مو بر تن همه سیخ می‌شد. بابا دستم بگرفت و پا به پا برد تا قدرت کلمات و تأثیر نوشته‌ی خوب را به من بشناساند. آن روزنه‌های روشن در روزهای بی‌رنگ دهه‌ی شصت. چیزی که در زنگ ملال‌آور و مضحک انشاء یادمان نمی‌دادند.

پدر من به آموزگار بودنش وفادار ماند. ۱۲ فروردین سال ۵۸ بابا جزو آن دو درصدی بود که پای صندوق‌های رأی نرفتند. برای من مسأله انتخاب درست یا نادرست او نیست. مسأله پایبندی اوست به عقایدش. چیزی که از او یاد گرفتم ”نه گفتن” بود. انتخاب ”نه گفتن” حتی وقتی که ۹۸ درصد دیگر مردم بگویند ”آری”.

پدرم؛ اولین مرد ایرانی‌ای که شناختم.

حالا من و ربه‌کا چای به دست روبه‌روی هم ایستاده‌ایم و من دنبال بهانه‌ای می‌گردم که حرفم را پس بگیرم ولی زبانم نمی‌چرخد. شوخی بی‌مزه‌ای کرده‌ام و خوب می‌دانم ماله کشیدن به این راحتی نیست. آن فرصت کوتاه گذشته است. یعنی وقتی پرسید «مرد ایرانی چه جوری‌ است؟» می‌توانستم سخنرانی غرّایی تحویلش بدهم. همان که همیشه در چنته دارم. همان که با گوشه و کنایه شروع می‌شود «خب ایران کشور وسیعی است. حداقل هشتاد میلیون جمعیت دارد. حتی میوه‌ی ایرانی از شمال تا جنوب کلی فرق می‌کند چه رسد به مرد یا زن ایرانی.»

اگر وقت دیگری بود حتما همین‌‌ها را می‌گفتم. اما آن روز از مرد ایرانی به‌خصوصی دلخور بودم. دلخور و عصبانی. لحظه‌ی انتقام بود.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: