
مرگِ دیگرِ کارولا

بخشِ نخستِ رُمانِ «مرگِ دیگرِ کارولا»*

«منتظر اتوبوس بود. در ایستگاه، یك میز بود و سه صندلی. زن و دختری سه- چهار ساله پشت میزی چهارگوش یا گِرد، درست به یاد نمیآورد، در صندلیها فرو رفته بودند. در دستِ زن لیوانی بود با مایعی سرخرنگ، دختر با چیزی بازی میكرد شبیه قفل. نه فصل را به خاطر میآورد و نه موقعیت هوا را. فقط میدانست كه سكوت بود. دری كه از آن بیرون آمده بود تا به ایستگاه اتوبوس برود، به بیابانی ختم میشد؛ انگار جهان یك در بود و یك بیابان. نمیدانست از كجا آمده بود. اما میدانست مسافر بود، از جایی دور، شاید با هواپیما، به اینجا رسیده بود و حالا باید با اتوبوس به مقصد میرسید. اصلا به مقصد بعدی فكر نكرده بود. مقصدی نبود تا به آن فكر كند. نمیدانست چه مدت منتظر اتوبوس بود. نگاهش را از آن دو نفر برگردانده بود. به جهتی نگاه میكرد كه باید اتوبوس از آنجا میآمد. بار دیگر كه به آن دو نفر نگاه كرد (نمیدانست چقدر طول كشید تا نگاهش را از مسیر اتوبوس در بیابانِ بیجاده، به سوی آنها بچرخاند)، صندلیِ سوم پیكری را در خود گرفته بود. پسر بچهای روی صندلی كنار آنها نشسته بود و به او نگاه میكرد. عجیب شبیه خودش بود. خوب كه دقت كرد، متوجه شد كه كودكی خودش بود كه به او نگاه میكرد….»
سه سال بود كه این خواب، آخرین رؤیای شبانهاش بود. در انتهای شبی آن را میدید كه باید فردایش سرِ كار میرفت. اما روزهای تعطیل (آخر هفتهها و روزهایی كه نمیدانست برای چه تعطیلاند) به سراغش نمیآمد. گمان میكرد شبهایی كه فردایش تعطیل بود اصلاً خواب نمیدید.
* * *
ساعت پنج و چهل و پنج دقیقهی صبح جمعه 23 مه 1997 مثل همیشه با همین خواب بیدار شد تا خود را برای كاری آماده كند كه اصلاً آمادگیاش را نداشت. این بار اما در خواب، به جای كودكیاش، خودش روی صندلی نشسته بود و به او نگاه میكرد. صندلی دختر خالی بود. زن اما آنجا صندلی را پر كرده بود، در پیراهنی سیاه با گلهای ریز، ریزِ سفید یا نارنجی.
مثل همیشه زنگ ساعت او را از روشناییِ روز متنفر كرد كه با سماجت به خوابش تجاوز كرده بود. به جای خالیِ زنی نگاه كرد كه هفت سال در همین رختخواب به او چسبیده بود: «هفت سال»
با صدای خفهای آن را دوبار تكرار كرد و فكر كرد چگونه توانسته سالها خودش نباشد، آن همه شبها، تنش را و مهمتر از آن، خوابش را با زنی قسمت كند كه دیگر رؤیا را نمیفهمید. «تقسیم تن؟» فكر كرد آیا غیر از تقسیم تن راه دیگری وجود ندارد تا آدم باشی؟ تن باید تقسیم میشد تا یادت نرود كه آدمی: وقتی كه كار میكنی، موقع عشقبازی، وقتی كه بچهدار میشوی و تن در گوشتهای كوچكتر پخش میشود… به تنش فكر كرد كه مثل مجسمهی «تفكرِ» رودن روی تخت چمپاتمه زده بود. وقتی دست راستش از زیر چانه كنده شد تا انگشتها بر سینهی پرمویش بلغزد، از نرمیِ شكم بگذرد و آرام پایینترسُر بخورد و وارد شورتش بشود، نگاهش به ساعت افتاد. عقربههایش خطی عمودی ساخته بودند. دوباره از خودش بیرون آمد. فكر كرد ساعت برای این اختراع شده تا خودت نباشی. زمان را پیشخدمت باوفایی دید كه از شدت نظم و وفاداری حال آدم را به هم میزد. این پیشخدمت از شدت تسلط بر زندگی، ارباب واقعی شده بود. او بود كه دستور میداد تا صاحبخانه چه وقت بیدار شود، چه وقت غذا بخورد، كی پیر شود و چه هنگام بمیرد، چه وقت دستش را از شورتش در بیاورد و دوباره از خودش بیرون بیاید و به شكل همهی مردهای بی شكل و بی «خود»، ریشش را بتراشد، موهایش را شانه كند، لباس بپوشد و از در بیرون برود.
باید از عرض خیابانی عبور میكرد كه در آن سو اتومبیلش پارك شده بود. اتومبیل را همیشه سمت راست خیابان پارك میكرد تا مجبور نباشد، صبح سر و ته كند. از بس اتومبیل را سمت راست پارك كرده بود، حتی زمانی كه جای پارك پیدا نمیشد، به این فكر نمیافتاد كه میتواند آن را در سمت چپ هم پارك كند. آنقدر میراند تا در همان سمت جای خالی بیابد. گاه میشد كه چند خیابان آنطرفتر پارك كند، بی آنكه حتی نگاهی به سمت چپ خیابان بیندازد.
وقتی ساعت شش و بیست و پنج دقیقه خواست از عرض خیابان عبور كند، یابان خلوت بود. در سمت چپ، ماشینی را دید كه در دویست متری به سویش میآمد. فرصت كافی برای عبور داشت. به وسط خیابان كه رسید، فكر كرد اگر آن ماشین در همان لحظه با سرعت دویست متر در ثانیه حركت میكرد به او میرسید و زیرش میگرفت. فكر كرد بین بودن و نبودن نباید مرزی وجود داشته باشد. در همان لحظه كه وجود داشت میتوانست نباشد. ترمز ماشینی از سمت راست، همراه با صداهایی كه اسمش را «فحش» گذاشتهاند، باعث شد تا ادامهی فكرش را گم كند. وقتی به آن سوی خیابان رسید توانست ادامهی فكرش را پیدا كند، كه حالا مثل خط ترمز ماشین، سیاه میزد. مثل مرگ؛ نه، خودِ مرگ بود. از اینكه یك لحظه بین هست و نیست گیر افتاده بود، احساس كرد آن روز حادثهای میبایست روی دهد كه مرگ را نزدیك میكرد یا شاید به خود مرگ میرسید. برای اولین بار در زندگیاش، كه چهل خرداد از فراز آن عبور كرده بود، صدای مرگ را كه بوی تحقیر و علف تهتراش شده میداد، شنید.
ساعت هفت درِ فروشگاه را كه باز كرد، یك قطره خون كه هنوز كاملاً خشك نشده بود، نگاهش را بر موزائیك كف فروشگاه دواند. به دزدی فكر كرد. روزنامهها و مجلهها در دو سوی فروشگاه با آرامش همیشگی هنوز كنار هم خوابیده بودند. به طرف پیشخوان رفت. صندوق و عددها دست نخورده بودند. سیگارها هم، همچنان در انتظارِ دود شدن به صف ایستاده بودند. به انباری رفت. پنجره بسته بود و مگسی خود را به آن میكوبید. همه چیز همانگونه بود كه ساعت شش بعد از ظهرِ روز قبل، پیش از بستن فروشگاه. تنها وقتی پارچه را خیس كرد تا قطره خون را پاك كند، متوجه شد كه چند مجله، بی نظم و درهم شده روی زمین پخش بودند و ترشحات خون مثل سوزنهایی ریز بر آنها پاشیده شده بود.
میآمدند، مجلهها را ورق میزدند، نامنظم آنها را جا میگذاشتند. فكر كرد لابد آخر وقت مثل همیشه شتاب در فرار از آنجا باعث شده بود كه به آنها توجه نكند. اما قطره خون چی؟
ساعت 9 هنوز در فكر قطره خون بود كه حادثه با نوری تند و آبی وارد شد. بعدها كه حادثه ها را مثل پازلی ناقص كنار هم میچید تا معمای زندگی اش را (معما؟) حل كند، متوجه شد كه زندگی واقعی تنها از همین حادثه هایی ساخته شدهاند كه بسیار كوتاهتر از طول عمراند، و آنچه كه معمولاً «زندگی» نامیده میشود، زندگی نیست. و وقتی هم دانست به آنچه عشق میگویند، نمیتواند برسد (رسیدن؟) یا اصلاً نباید برسد تا عشق معنی پیدا كند یا معنایی برایش تراشیده شود، به واژهی «واقعی» شك كرد و مرز بین واقعی و غیر واقعی مثل مرز هستی و نیستی ناپایدار شد.
لحظهای كه نور آبی، فروشگاه را پر كرد و باعث شد تا او در پی یافتن علت حضور ناگهانیاش سرش را از سنگینی قطرهی خون و اعداد برهاند و به سمت درِ فروشگاه بچرخاند، نمیدانست ساعت چند است. تنها بعدها كه آن نور هر جمعه، در لحظهای كه فروشگاه را در نسیمی معطر شناور میكرد، و خود را سك پاولفی مییافت كه در لحظهای معین عاطفهاش شروع به ترشح میكرد، دانست كه آن نور، در آن روز، ساعت 9 وارد شده بود.
سرش را كه بلند كرد، حادثه روبرویش ایستاده بود: با چشمهایی كه دریا و جنگل را یكجا در خود جمع كرده بود و با لبخندی كه گونههایش را به آبكندی پر از نیلوفر صورتی تبدیل میكرد. بعدها فكر كرد كه زن آنجا نایستاده بود، مثل درختی جادویی ناگهان سبز شده بود و قد میكشید و شاخهها و برگهای سیاهش هر دم حجم فروشگاه را بیشتر پر میكرد و او را میپوشاند.
دستی كه سفیدیاش تا بازو پیدا بود، روزنامهی FAZ را روی پیشخوان گذاشت و دو مارك در دستش نشاند. وقتی صاحب آن دست، پشت به پیشخوان كرد، رگههای طلا را میدید كه بر سیاهی پشت زن میلغزیدند. در هر گام، در هماهنگی چرخش باسن، از چاك دامن سیاه بلندش، سفیدی ساق و ران، پیدا و ناپیدا میشد. هر باز و بسته شدن چاك، مثل فانوس دریایی یا مورس نورافكن كشتی، به یادش میانداخت كه هنوز در سیاهی زندگی غرق نشده، و ساحل آنجاست، میتواند باشد. هنگامی كه زن در آستانهی در، از روی شانه، سرش را به سوی او چرخاند ودست راستش را به كندی در فضا گرداند، مرد غرق شد. فكر كرد تمام شده است و فانوس، سرابی بیش نبوده، كشتیای نبود، فقط خیال كرده بود؛ و او غرق میشد…
ـ مارلبورو لایت لطفاً!
ـ بله؟
ـ دو بسته!
ـ بفرمایید!
ـ اینكه وسته!!
ـ اوه ببخشید، بفرمایید!
ـ گفتم دو بسته …
ـ آه، بله، ببخشید… بفرمایید…
————————————
* این رُمان به زبان آلمانی به ترجمهی سوزان باغستانی توسط نشر Sujet Verlag (2009) منتشر شده است.
رمان زیبایی باید باشد.همان آغاز کار فضای وهم مثل هوا آدم رادر خود می گیرد.دنیای خواب و خیال.دنیای عین و ذهن.
راستی کدام یک وافعی تر است؟
اصلا ( واقعی )یعنی چه وقتی که همه چیز در درون تو می گذرد و از حال و هوای خودت ریشه می گیرد!
وفتی همه چیز اعتباری شد، دیگر چه واقعیتی!؟