مقاومت اسیدبَردار نیست!
شما میدانید در ذهن یک آمرِ به معروف و ناهی از منکرِ «اسیدپاش»(!)، درست در لحظهای که بطری اسید را برمیدارد، از خانه بیرون میزند و سوار موتورسیکلتاش میشود تا آن بطری را روی سر و بدنِ یک زن جوان خالی کند، چه میگذرد؟… فکر میکنم من بدانم!
شک ندارم که او زن را موجودی با حد اعلایی از «انفعال» فرض میکند؛ اُبژهای که هر چه به سرش بیاورند عقبنشینی میکند و گامی پیش نمیگذارد. برای چنین ذهنی، زنی که از خانه بیرون میآید که برود دانشگاه، دفتر کار، و از همه بدتر(!) محفلی ادبی یا هنری، کلاً تعریف نشده است. زن چون زن است و جزء مایملکِ مَردش یا پدرش محسوب میشود، تمامِ وقت را در خانه میگذراند مباد که «دلی»(!) در کوچه و خیابان و محل کار و دانشگاه و محفل ادبی و… از دیدن روی او یا شنیدن صدایش بلرزد. ای دادِ بیداد! و وقتی مجبور باشد مثلا هنگامی که در شُرُفِ موت است به کلینیکی، بیمارستانی، قبرستانی، جایی مراجعه کند، آن وقت باید با او چه بکنیم؟ بهترین راه این است که سر و صورت و بدناش را با میزان معتنابهی البسه که چه عرض کنم، ملحفهی سیاه بپوشانیم تا نفساش هم درنیاید مباد که آن نَفَس موجبات تحریک اندام جنسیِ جوانی پاک و معصوم و مظلوم را فراهم آورَد.
در واکنش به چنین ذهنیتی، دو راهکار پیش پای ما هست: یکی که شاید سادهتر به نظر برسد اما به مراتب، فرسایندهتر است، این است که به همان اُبژهی منفعل و مطلوب و محبوب او تبدیل شویم و بخزیم کُنج خانههایمان که نه آفتاب مهتاب رویمان را ببیند و نه اسید!
دومی که دشوارتر و حتی شاید غیرعملیتر به نظر میرسد، اما دست کم به فرسایشِ تدریجی ما منجر نمیشود و دست بالا، شاید به تحولی در نگرشهای یک جامعه منجر شود، آموزش آن ذهن است. میپرسید چگونه؟ این شعرها را بخوانید:
گفتیم:
زنده باد آزادی
زنده باد آگاهی
زنده باد زندگی؛
و دستهایمان را در نور کاشتیم.
گیسوانمان را پوشاندند
دستهایمان را بستند
گلویمان را سوراخ کردند
و تفنگهایشان
که دستهایشان بود
آرامش آب را شکست.
بهار شد
ما زنده ماندیم و سبز شدیم
آنها برای تفنگهایشان
سیاه پوشیدند.
(صفحات ۲۵و ۲۶، کتاب «چشمی خاک، چشمی دریا»، ماندانا زندیان، انتشارات ناکجا)
ما زنده بودیم، اما، در لاک خود مرده بودیم
ما حرفهای مگو را با بغضمان خورده بودیم
ما زنده بودیم، اما، تنها و دلتنگ و خاموش
از داغهایی که دیدیم، ویران و سرخورده بودیم
ما شانه بودیم و آغوش، ما اشک بودیم و فریاد
تنها در این شهر غربت، بر زخم خود گرده بودیم
حتی اگر ترس و وحشت در جانمان لانه میکرد
اما به ویرانی خویش ایمان نیاورده بودیم
ما ایستادیم و مردیم تا زندگی جان بگیرد
در گور تنهایی خویش… ما شرط را برده بودیم
(صفحهی ۳۶، کتاب «۸۸»، فاطمه شمس، نشر گردون)
ببینید این شعرها علاوه بر اینکه سرودههای مقاومت زنان محسوب میشوند، به وضوح از ذهنی کنشگر، اثرگذار و در عین حال، زنانه برخاستهاند که دقیقا به همین دلیل، خط بطلان میکشند بر آن ذهنیتی که زن را به تمامی منفعل، اثرپذیر و در یک کلام، «تو سری خور» فرض میکند.
شاید بگویید که سرایندگان آنها در آزادی کاملی که زندگی در نقطهای بالفرض «امن» نصیبشان کرده است و بیآنکه احتمالِ اسید و تیغ و باتوم و زندان و شکنجه و اعدام در موردشان وجود داشته باشد، این اشعار را سروده و منتشر کردهاند. در این صورت، چشم به روی دو واقعیت بستهاید. یکی اینکه، سرایندگانِ این اشعار، سالها در همان شرایطی که شما به سر میبرید و شاید هم شرایطی به مراتب بدتر از آن، دوام آوردند و سرودند و نوشتند و منتشر کردند و اصلا مگر چند سال است که بهناچار به زندگی در تبعید تن دادهاند؟
ماندانا زندیان در اصفهان به دنیا آمده است. بله، درست خواندید، اصفهان. او هم سالهایی از عمرش را در جایی گذرانده، نوشته، سروده و منتشر کرده که هر دم در آن احتمال مورد غضب واقع شدناش از سوی همان ذهن متعصب، سرکوبگر و اسیدپاش میرفته است.
او سال ۲۰۰۰ از ایران خارج میشود، به دنبال جریانات ۱۸ تیر سال ۷۸ که برابر است با سال ۱۹۹۹ میلادی: دوران تحصیل زندیان در دانشگاه به پایان رسیده و درگیر کارهای اداری برای گرفتن مدرک پزشکیاش بعد چند ماه از مدتی کار کردن در خارج از تهران است. به دنبال آن حادثه، بی آنکه دانشجو باشد، تنها به دلیل اعتراض به تعطیلی یک روزنامه به معترضین میپیوندد: روزنامه سلام، که شاید با نظام ارزشی او در هماهنگی کامل هم نیست، ولی به باور او حق حیات دارد و به ویژه که دارد از قتلهای زنجیرهای مینویسد. به هر حال، او شناسایی میشود و به او میگویند که مشکل اخلاقی دارد و شایستگیِ اجازهٔ داشتن برای انجام هیچگونه کار آکادمیک یا ادامهی تحصیل در ایران را ندارد. البته شمارهی نظام پزشکیاش را صادر میکنند اما عملا نمی شود با آن کاری کرد…
صدای سرخ میدهد سبز
و چرخ میزند نگاه جهان
گرد استواریِ انسان
و سرگیجهی کودتا
که گلوله بالا میآورد
در موسیقی سفید دستهایی
که غرور زمیناند
در برابر آسمان.
نگاه کن دروغ چگونه خون درخت را
در نگاه نور میپاشد
و سکوت
چگونه حرمت لاله را
از خشم باروت
پس میگیرد.
سیاووشان* است
و سبز میآویزد درخت گیسو بر سرود دختری
که تیر میخورد و تیر میکشد جوانیاش
در میدان آزادی.
(صفحات ۳۹ و ۴۰، کتاب «چشمی خاک، چشمی دریا»، ماندانا زندیان)
و فاطمه شمس، در شهری که کمابیش به همان میزان، تعصبات مذهبی در آن به چشم میخورَد متولد شده است: مشهد… او در سال ۱۳۸۱ به عضویت کمیتهی مرکزی انجمن اسلامی دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران درمیآید و به عنوان نمایندهی فرهنگی انجمن مشغول به فعالیت میشود. در سال ۱۳۸۲ و در پی دستگیریهای گستردهی دانشجویان فعال، حکم بازداشت او به همراه سه تن دیگر از اعضای انجمن اسلامی از سوی قرارگاه ثارالله صادر میشود. او همچنین در انتخابات ریاستجمهوری سال ۸۸، به عنوان یکی از اعضای کمیتهی مرکزی ستاد جوانان حامی خاتمی و موسوی فعالیت میکند. در سالهای ۸۹ و ۹۰، برخی از اعضای خانوادهی او به عنوان گروگان و به شرط بازگشت او به کشور بازداشت و سپس آزاد میشوند… و او، از سال ۸۸ تا کنون را، در تبعید به سر برده است.
تو قبل از اینکه به سربازی بروی
عاشقم بودی
تو بعد از اینکه به سربازی رفتی هم
باز عاشقم بودی
سالها گذشته بود
من، زن سربازتمامِ دیگری بودم
و از ترس سنگسار
شش سال و نیم، فقط
به هر سربازی که از کوچهمان میگذشت
عاشقانه سنگ پرتاب میکردم.
(صفحهی ۶۰، کتاب «۸۸»، فاطمه شمس)
دومین واقعیتی که شما هوادارانِ ضربالمثلِ «کنار گود نشسته میگوید لنگاش کن» از آن چشم پوشیدهاید، این است که، باشد، بحثی نیست! اصلا فراموش کنیم که این دو شاعر و دیگرانی که از این سوی آبها با هدفِ تغییر شرایطی که شما در آن به سرمیبرید قلم میزنند، زمانی طولانی را به طور دقیق در همان شرایط مقاومت کرده و قلم زده بودند. چرا به زنان شاعر، زنان کنشگر حقوقی، زنان روزنامهنگار، زنان کنشگر سیاسی و این همه زنی که به هر طریقی طلایهدارِ کنشها و فعالیتهای اجتماعی، نه از این سوی آبها، که درست وسطِ همان معرکهاند، تأسی نکنیم؟
چرا به ذهنِ آقای اسیدپاش یاد ندهیم که ایندیرا گاندیها، سیمون دوبووارها، جوآن بائزها، «پوسی رایوت»ها، و اصلا چرا راه دور برویم، زهرا رهنوردها، فروغ فرخزادها، سیمین بهبهانیها، نسرین ستودهها، هاله سحابیها، نرگس محمدیها، ژیلا بنییعقوبها، بهاره هدایتها،… و «ما» را نیز ببیند و بفهمد که اشتباه میکند و زن گِلِ کوزهگریِ در دستهای او نیست که به هر شکلی بخواهد درش بیاورد. یادش بیاوریم سوژه بودنِ زن را، زنده بودنِ زن را:
دیکتاتور!
خاک میشود دستها وُ درها وُ پنجرههایمان
مثل چشمهایی
که مثل مین
در این تاریخ،
در این تن، در این وطن،
دفن است وُ باز
از خاک، از پوست، از خون، از خرداد
رد میشود در هوای ابری وُ
منفجر میشود بر شال بهار وُ
گل میدهد
گِردِ گلویی
که تکرار میشود
بر دارِ کودتا
در بهارستان وُ
باز
چشمهای تو باز نمیشود.
تمام قصه همین است:
تو با چشمهای بسته راه میروی
من با چشمهای باز منفجر میشوم
و نور
غبار پلکهایمان را
در هوای خانه
سبز میکند.
(صفحات ۴۱ و ۴۲، کتاب «چشمی خاک، چشمی دریا»، ماندانا زندیان)
یا انتخاب با خودتان: هر چه میتوانیم عقبتر بکشیم، تا پستوهای تنگ و تاریکی که این ذهن تدارکش را برایمان دیده. بی هیچ اعتراضی، صدایی و حتی نَفَسی. بنشینیم و شاهد فرسایش و مضمحل شدنِ تدریجیِ جسم و روحمان باشیم، که این بار نه با اسیدی که از بطری او به بیرون میپاشد، که با اسیدِ بیمها و ناامیدیهای خودمان حاصل شده، و با سپردنِ شمشیر به جلاد، چنانکه فاطمه شمس در این شعر وصف کرده است:
در کوچه صدای قدم باد، به تدریج
گم میشود از حافظهام، یاد، به تدریج
در کوچه کسی نیست و این جسم تهی را
با خویش سفر میبرد این باد، به تدریج
هی میگذرم، فصل به فصل از سر این درد
از خاطرهی مبهم خرداد، به تدریج
بر لاشهی تقویم کپک بسته به دیوار
یخ بسته تن زخمی اعداد، به تدریج
در سیطرهی ساکت و پرهول زمانیم
در قحطی نان، گم شده فریاد، به تدریج
هر کس نفسی داشت به چنگ قفس افتاد
ویرانه شد آن خانهی آباد، به تدریج
میخواستم آرام از این درد بمیرم
از این همه ویرانی و بیداد، به تدریج
ما ساکت و خاموش از این قصه گذشتیم
شمشیر سپردیم به جلاد به تدریج
(صفحهی ۷، کتاب «۸۸»، فاطمه شمس)
_________________
*سیاووشان: مراسمی است در سوگ سیاوش که در آن زنهای جوانی که شوهرانشان را در راه آزادی از دست دادهاند، هنگام سحر دستهای کوچک از موهای بافته شدهشان را به نشانهی عزا، به شاخههای درختی که درخت گیسویش میخوانند، آویزان میکنند و مردان، سوار بر اسبهای سیاه، دهل زنان، به بازسازی صحنهی کشته شدن سیاوش برمیخیزند. (این توضیح، از پانوشت شعر فوق در کتاب «چشمی خاک، چشمی دریا» برگرفته شده است).
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.