نامههای اثیری – بخش بیستوسوم
۱۹ ژانویه ۲۰۰۹
از هرمز به مرمر
مرمری جان سلام
صدبار خودم رو نفرین میکنم چرا یکی دوروز بیشتر پیشت نموندم. و هربار به خودم جواب میدم که من از خدام بود ولی اربابی که شما باشید، برام جیره گذاشته بودی. صد بار ممنون تو و حتی جیره گذاریت.
راستی از عجایب روزگار، چون قرار بود همه چیز رو به تو بگویم به گزارشم خوب توجه کن:
به مینا تلفون کردم. از قبل میدونست که سفری به آمریکا دارم و بعد هم چندروزی در اروپا خواهم بود. جالب اینکه وقتی شنید اواخر فوریه سرراه ترکیه به اروپا میرم اصلا نه سوالی راجع به سفرم به آلمان کرد و نه دنبال مطلب رو گرفت. یک لحظه فکر کردم شاید یه جوری از جریان من و تو خبردار شده ولی اولا امکانش وجود نداره دوم این که لحنش معمولی و دوستانه بود و به هیچ وجه حالت رنجش یا سرزنش ندشت. اگر اشتباه نکنم سرش و شاید هم دلش جائی و به کسی گرم شده. نوش جانش. فقط خواستم در جریان باشی. قصد لوس بازی نداشتم.
میبوسمت عزیز و امیدوارم هیچ وقت نه از من برنجی و نه اینکه سیر بشی.
۲۱ ژانویه ۲۰۰۹
از مینا به جهان
جهان جان سلام،
اگر فرصتی شد و تو کوچه پس کوچه های دهاتتون به آقای سعدی برخوردی، از قول من بهش بگم ممنون، حتما در سفر بعدی ترتیبی میدم که آقا جهانگیر شمعهاشو خاموش کنه. نه اینکه تا حالا خیلی روشن بوده!
میبوسمت آقای شعرشناس باستانی
۲۲ ژانویه ۲۰۰۹
از مرمر به هرمز
سلام هُرهُری جان،
انقدر غر نزن وگرنه ممکنست در برنامه ام برای دیداری از آنکارا قبل یا بعد ازسفرم به ایران که امیدوارم برای ماه مارس ترتیب بدهم، تجدید نظر کنم. من مدارک مربوط به آفیس بیلدینگ را تا دو سه روز دیگر برایت پست میکنم. این ساختمان با مرکز شهر بیش از بیست دقیقه فاصله ندارد و یکی از پر رشدترین مناطق از لحاظ تمرکز ادارات و دفاتر شرکتهای تجارتی به حساب میآید. به سرمایه گزارهای آشنایت بگو پیش بینی شده که ونکوور بعد از برگزاری بازیهای زمستانی المپیک ۲۰۱۰ سرمایه های پراکنده بسیاری از ثروتمندان بین المللی را به خود جلب کند. همانطور که یکی دو سال بعد از برگزاری نمایشگاه جهانی ۱۹۸۶ ونکوور پیش آمد. البته این بار با ابعادی به مراتب وسیع تر به خاطر مطلوب بودن کشوری چون کانادا که خلاف آمریکا، مورد انزجار جهان سوم نیست و به همین دلیل میتواند مامنی برای سرمایه داران بین المللی و سرمایه هایشان باشد. ظاهرا گروههای افراطی و تروریستی با کشورآمریکا مشکل دارند، نه کانادا. در نتیجه از دیدگاه کسانی که میخواهند خانواده اشان را در کشوری امن و در عین حال برخوردار از بالاترین استاندارد های زیستی اسکان دهند، کانادا و به خصوص منطقه موسوم به ونکوور بزرگ بهترین انتخاب است. منتظر بروشورها باش. بدیهی است خوشحال میشوم به سوالاتی که حتما دوستانت خواهند داشت جواب دهم. صحبت کسب وکار را به همین جا ختم کنم.
راجع به مینا نوشته بودی، بین خودمان بماند، من هم احساس مشابهی دارم. البته صددرصد مطمئن نیستم. ولی مثل اینکه حدست درست است. ولی چه میشود کرد؟ مینا مینا است. و دقیقا به همین دلیل که همیشه خودش بوده هنوز هم نزدیکترین دوستم است(یعنی در گروه نسوان!) به هرحال اگر تو دراین باره مشکلی نداشته باشی و دل شکسته نشده باشی، من هم سعی میکنم از کنار این موضوع بگذرم. ضمنا، بدون این که قصد تعیین تکلیف داشته باشم، شاید مصلحت در این باشد که گه گاه دستی به سروگوش مینی عزیزمان بکشی، ولو ازراه دور- نه، اصلاح میکنم – حتما ازراه دور. قول میدهم چنانچه دقیقا به نصایحم عمل کنی، علیه تودر دادگاه از مدارک مربوط به اقدامات «استمالت آمیزت» استفاده نکنم. البته صلاح مملکت خویش هرمزان دانند
احتیاج به یادآوری نیست ولی به قول خودتو کار از محکم کاری عیب نمیکند: ترجیح میدهم از دید دوست مشترک و بسیار بسیار نازنینمان، تماس من و تو در حد کسب اطلاعات درباره شرایط تحصیلی در کانادا باشد، آنهم از طریق اینترنت و احیانا در آینده، یکی دو تلفون کوتاه. وتحت هیچ شرایطی – حتی در حد خرید یک آپارتمان برای خواهرزاده ات هم – حرف خرید املاک درکانادا پیش نیاید. میبخشی عزیز، ولی من در این چندسال اخیر بیش از توان و تصورم از دوستان و نزدیکان حرف و حدیث شنیده ام. تا فراموش نکرده ام بگویم که در حضور سرکار به من هم خیلی خوش گذشت.
۲۸ ژانویه ۲۰۰۹
از مینا به جهان
جهان عزیزم،
چقدر کوتاه بود و چقدر خوش گذشت. شاید به قول تو به خاطرکوتاه بودنش بود که انقدر خوش گذشت.
یک لحظه خواستم باز به قول تو لودگی کنم و از کنار بعضی مسائل بگذرم ولی راستش دیدم نمیشه. تو خیلی سعی کردی حرکتی نکنی و یا حرفی نزنی که مبادا صحبت به گذشته بکشه و خوره ای که ظاهرا سالهای ساله که روحت رو خورده. ولی جهان عزیز، گاهی آدمها برای خلاص شدن از خاطرات دردناک چاره ای ندارن جز روبرو شدن با اون خاطرات، نه اینکه به فرار متوسل بشن. روانکاوی دیگه بس. من بازهم بهت اطمینان میدم که میتونم – و میخوام- برات سنگ صبور بشم. یک زمانی نوبت تو هم میرسه که سنگ صبور من بشی. ولی الآن مشکل تو خیلی فوری تر و فوتی تره.
من باید به مرمر زنگ بزنم چون که متاسفانه زن برادرش( برادر سوسوله) فوت کرده. میخوام بهش تسلیت بگم. ولی همونطور که قبلا هم اشاره کردم اصلا دلم نمیخواد اشاره ای به دیدارم از تو بکنم. نه برای اینکه خرده برده ای داشته باشم، ابدا. فقط راستش فکر میکنم بیشتر از اونی که باید به تو نزدیک شده ام که راضی بشم به سوالات خصوصی ای که معمولا خانمها در چنین مواردی از همدیگه میکنن جواب بدم. بله قربان. جریان ما انحصاریه. به هیچ موجود زنده و یا مرده ای ربط نداره که از این به بعد من و تو به هم چی میگیم – وازهمه مهمتر- با هم چیکارمیکنیم(!) اگرهم از نظر فهم و یا هضم این حرف مشکلی داشتی بهتره زیپ دهنو بکشی و صدات در نیاد.
من دیگه نمیخوام چیزی رو به خوبی رابطه خودمون با موجود دیگه ای تقسیم کنم. ممکنه هنوز مختصری خل و کمی بیشتر ندید بدید و مقدار زیادی هرزه باشم ولی میخوام اونچه که بین من و تو میگذره بین من و تو بمونه. پیرمرد، تو دیگه چه دلت بخواد و چه نخواد ناسلامتی «مرد من» شده ای.
صحبت ندید بدیدی و هرزگی شد، نمیدونی چقدر دلم میخواست به قول یکی از خاله هام "صندوق دلم رو(سینه نبود؟) برات خالی کنم" و بگم آره عزیز من چند صباحی ندید بدید بودم. خیلی هم دلم میخواست هرزه باشم ولی مدت زیادی هر چه سعی کردم دستم به جائی بند نشد. انگار که خشکسالی شده باشه، هر مرد به دردبخوری که پیدا میشد یا اعوذباله ای بود و صراط مستقیمی و یا این که اگر هم مال بود، یک راست میرفت سراغ مرمر( گمانم لغت ادبی و رومانتیکش آغوش باشه.)
آخرش هم گره به دست لقمان حکیم بازشد. مرمر به من که دو سالی هم بود شوهر اولم عمرشو به شماداده بود، محبت کرد و دست یکی از خاطرخواهای پروپا قرصشو گذاشت تو دست من. بگذریم چند تا از خانم های آبرودار(!) از قماش من و مرمرچو انداخته بودند که مرمری از دست خرجهائی که پرویز رودستش میذاشت ذله شده بود. راستش رو بخوای من نه میدونم این حرف درسته نه اینکه میتونم با اطمینان بگم غلطه. فقط و فقط خدا میدونه و ارباب بزرگ، که خودش یه پا خداست! به هر حال چه دری وری های اون زنهای حسود راست باشه چه دروغ ، مرمری به من محبت کرد. یادم بنداز یه روز مفصل راجع به معمار باشی که آرشیتکت بود -و ما به شوخی اسمشو گذاشته بودیم معمارباشی- و خواهر جونش صحبت کنم. اگر آدم بخواد خون مرمرو به جوش بیاره کافیه ولویک کلمه، از این دختر تعریف کنه. داستان شیرین خواهر معمار باشی هم باشه برای روزی که حرف مهمتری نداشتم بزنم.
بای بای جونی
۲۹ ژانویه ۲۰۰۹
از جهان به مینا
حالا آخر عمری ما ناغافل مرد شدیم؟!
تو واقعا بی نظیری. بعید نیست همه صفات خوبی(!) را که به خودت نسبت دادی داشته باشی، من ازکجا بدانم! ولی بیش از هر چیز «معرفتی» داری که گاهی مرا دچار اعجاب میکند. به مراتب بیشتر از هرزگی ای که به خودت نسبت میدهی. کسی که به این راحتی راجع به خودش صحبت کند مسلما نمیتواند هرزه باشد، دستکم هرزه به معیارهای من. هرزه ها، نظیر معتادان و یا دروغگوها هرگز اعتراف نمیکنند- وگاهی حتی باورندارند- که چنین مشکلی دارند. فقط معدود پاکدلان بی غل و غش، شهامت و مهمتر از آن، صداقتش را دارند که از گفتن آنچه که باوردارند نهراسند. من واقعا از اینکه دوست نازنینی چون تو یافته ام به درگاه خدائی که زیاد هم به حواس جمعش اطمینان ندارم سپاس میگذارم.
و اما اشکال مسائل گذشته اینست که معمولا فقط وقتی تنهاهستی و راه به جائی نداری روحت را میخورند. ولی من مدتی است که دیگرتنها نیستم. ازلطف بیدریغت ممنون. اولین باری که اخلاقم به قول یکی از دوستان «گه مرغی» شد بلافاصله در خانه ترا خواهم کوبید. برایم بنویس زن داداشی چطور شد مرد. خبر داشتم یکی دو سال قبل، مدتی بستری بوده. اگر چیزی شنیدی مراهم در جریان بگذار. مثل اینکه این روزها برای طفلکی ارباب از در و دیوار مشکل میبارد.
تا نامه بعد
نزدیک بود فراموش کنم. زن، در همان چند ساعت کوتاه نشان دادی که محشری. اگر به زودی زود سفری به این طرفها نکنی بدان و آگاه باش که ارادتمند شرفیاب حضور خواهد شد. راستی فکر میکنی بتوانی از دکترت قرصی برایم بگیری که اگر هم نتوانم ترا ترک کنم دستکم میزان اشتیاق به مصرف را پائین بیاورم؟
میبوسمت.
۳۱ ژانویه ۲۰۰۹
از مینا به جهان
سلام آقای ناغافل مرد!
شانس مارو ببین، بعد از اینهمه این در و اون در زدن تازه ببین چی نصیبمون شده. یک پیرمرد(اصلاح میکنم: پیرِ نیمه مرد)، غرغرو و به قول خودش گه مرغی. بپوکی شانس. ولی دلتو خوش نکن. هرچی باشه من یه عمرکشمش رنگ وارنگ اراک رو خورده ام و در محضر لقمان حکیم طلبگی کرده ام. میخوای برات ژست بگیرم و بکم که میدونم لغت درستش تلمذه؟ ولی این قلمبه سلمبه ها به من نمیاد. لغتهای سطح بالا ارزونی تو و ارباب. باز دارم بال بال میزنم برای اینکه دلم میخواد به پیرمردی که فعلا از بد روزگار تنها آدمیه که میشه باهاش حرف بزنم، یه چیزی بگم و خب، سختمه…
نمیدونم از کجا شروع کنم. و آیا اصلا شروع بکنم یا نکنم. چطوره من هم مثل تو یه هو بزنم به آب؟ اون همکار آلمانیم که گفتم بلونده و چاق، دقیقا هم بلونده و هم چاق. ولی ضمنا شب قبل از برگشتن از ایرلند متوجه شدم که…برم از اول ماجرا. اون روز و روز قبلش خیلی کار کرده بودیم، بخصوص من. چند ساعت تموم پای میکروفون چمباتمه زده بودم که با چندین و چند ایرانی مصاحبه کنم. دردسرت ندم. وقتی رسیدیم به هتل دیگه رمقی بهم نمونده بود. کارن، که بلونده با بیشتر از یه پره گوشت، و غلط نکنم باید باب دندون تو باشه، پیشنهاد کرد بریم استخر و سونا. طفلک که دیده بود من اون دو روز چقدر جون کنده بودم گفت میخواد بهم یه ماساژی بده که (به قول ما ایرونیا نظیرش در خاورمیانه پیدا نمیشه) و واقعا هم محشر بود. من انقدر احساس آرامش کردم که مثل بنگی ها داشتم چرت میزدم. یه موقعی، خدا میدونه چند دقیقه بعد بود که به نظرم اومد یه تیکه از مایوی دوتیکه ام غیبش زده! با همون چشمای نیمه باز دستی به سرو سینه ام کشیدم و دیدم، نه دیگه، خبری از سینه بند مینه بندم هم نیست. بفهمی نفهمی لای چشمامو یه خورده بیشترباز کردم ودیدم دوتا دست داره با ملایمت تمام سینه اموماساژ میده. ولی نمیدونم چرا هیچ حرکتی نکردم. فقط اینو میدونم که یه مدتی چشمامو بستم و تو خیالم مجسم کردم تو کنارم هستی، شاید هم گونتر! ولی خدائیشو بخوای اصلا توجهی نداشتم – در حقیقت نمیخواستم هم داشته باشم – که یه زن داره پیش درآمد چه میدونم چی رو میزنه. و شاید از اون بدتر اینکه باید اعتراف کنم برای مدت کوتاهی لذت هم بردم.
بالاخره اش نمیدونم چی شد که به اصطلاح به خودم اومدم. ولی برای اینکه اون بیچاره رو که خیال کرده براش از آسمون یک پارتنر جدید(وخیلی ناز) نازل شده توی ذوقش نزنم ، یک فیلمی بازی کردم که باید میبودی و میدیدی. یعنی وانمود کردم که تازه دارم از خواب بیدار میشم و اصلا انگار نه انگار کارن خانوم داشت شوخی شوخی ترتیب مارو میداد. تو چون شاید آدم بی شیله پیله ای هستی درست متوجه نشی. باید این جریانو برای یک زن تعریف کنم. فقط یک زن میتونه بفهمه آرتیست بازی من چقدر جالب بوده. بنده چند دقیقه کِیفمو بردم و بعد که دیگه دلم نخواست بازی رو ادامه بدم چشمای خمارم رو باز کردم و با چند تا خمیازه و آه و ناله پرسیدم من کجام، الآن چه ساعتیه.
دردسرت ندم پیرمرد. ما یه نیمه کیف مجانی و بی دردسر کردیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. فقط میترسم نکنه عادت کرده باشم. ولی نه، فکر نکنم. اینکه میگم فکرنکنم برای اینه که خانمی در دوران جوونی باهام دوست بود که خیلی امروزه و مکش مرگ ما بود. این زن که تازه هم شوهر کرده بود یه دختربچه دهاتی رو به اصطلاح به عنوان دختر خونده آورده بود خونه اش. این بچه دهاتی تا دلت بخواد خوشگل و تودل برو بود، انگار کپی من! در حقیقت این دختر بچه یه پا کلفت بود تو اون خونه و یه پا هم بچه اون زن و شوهر. و خب بعضی «مزایای» مخصوص داشت که بقیه کارگرای خونه نداشتن. مثلا این که با صاحبخونه ناهار و شام میخورد و دوست من گاهی اوقات اونو با دست مبارک خودش توحموم میشست. اعترافات چقدر طولانی شد.
خلاصه اش کنم. یه روز که خونه دوستم بودم از شیراز بهش تلفون شد. معلوم شد همون دختره که حالا شوهر داشت پسرزائیده. دوستم ازشدت ذوق گریه کرد، خیلی احساساتی شده بود. بعد در همون اوج احساسات بودکه بندو آب داد و بهم گفت که یه روز، حدود ده یازده سال پیش، متوجه میشه که مدتهاست داره تن و بدن دختره رو لیف میکشه وظاهرا داره …باتمام وجود لذت میبره. دوستم، که دلیلی نداشت به من دروغ بگه، گفت یکی دودفعه دیگه هم بازجریان لیف کشی دراز مدت!پیش اومد ولی بعدش دیگه به کل تموم شد. نتیجه اخلاقی این داستان اینه که ماهم چند دقیقه ای در عالم خستگی- و یه خورده هم بیعاری- از یه چیزی خوشمون اومد، بعدهم تموم شد رفت پی کارش. ولی خودمونیم ها، بشر چه موجود پیچیده ایه. سوالی نبود؟ متلکی؟ مزه ای؟
ولی بازهم بنازم به تو که باهمه پیری و پر حرفیت هنوزدست صدتا کارن خانومو ازپشت میبندی، اونم تازه بی دست!
به عنوان حسن ختام باید بگم اون شب چنان نقشمو خوب بازی کردم که کارن اصلا متوجه نشد فیلم میام و بنابراین احساس نکردجلوی من سبک شده. واقعا باید به من افتخار کنی.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید