نوروز در تبعید – بخش یک
برگزار کردن ِ آیینی وطنی در تبعید، قدر مسلّم به نسبت آنچه از آن آیین در سرزمین مادری به جای آورده میشود، حال و هوای دیگری پیدا میکند؛ چه رسد به این که آن آیین، جشن نوروز باشد که کاملا ایرانی است و برای ایرانیان به معنای تجدید دیدار با فامیلِ دور و نزدیک، دوستان و آشنایان است؛ که چنین چیزی مسلماً در تبعید نمیتواند اتفاق بیفتد.
مصطفی عزیزی داستاننویس، فیلمنامهنویس و تهیهکنندهی برنامههای تلویزیونی، سال ۱۳۴۱ در اراک متولد شده است. او در سال ۱۳۸۹ به کانادا مهاجرت کرد و در تورنتو زندگی میکند. ناگفته نماند که اغلب وبلاگنویسان، او را با نام “شبح” میشناسند که زمانی یکی از پر خوانندهترین وبلاگهای ایرانی به شمار میآمد.
از فعالیتهای ادبی و فرهنگی این نویسنده میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
برنامههای تلویزیونی
۱۳۷۲ – مسابقهٔ دانش و هوش – شبکه سوم.
۱۳۷۵ – رایانه در زندگی – شبکه دو.
۱۳۷۷ – مسابقه گزینهها – شبکهٔ تهران.
۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ – مسابقه تلاش. شبکه یک.
۱۳۷۹ – مسابقه کمتر از ۵ دقیقه. شبکهٔ تهران.
مجموعههای تلویزیونی و تلهفیلم
۱۳۸۰ – سریال مسافر. شبکهٔ تهران.
۱۳۸۶ – راه بیپایان. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم بازی. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – تلهفیلم انتقال. شبکهٔ سه.
۱۳۸۷ – بیگانه – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
۱۳۸۷ – مرد – شبکهٔ سه (در حال تولید)
۱۳۸۸ – گاوصندوق – شبکهٔ سه (نویسنده و تهیهکننده)
کتاب
۱۳۸۹ – مجموعه داستان “من ریموند کارور هستم” (نشر افق)
اوست که در این شماره، از نوشتنها، ننوشتنها، جشنها، آیینها و نوروزهایی که در این دو سال تبعیدش بر او گذشته است، برایمان میگوید: «سردی رابطهی انسانی در اینجا برایام جذاب نیست. در ایران مشکل این را داشتیم که حریم خصوصی معنی نداشت اینجا مشکل این است که هر کس یک دیوار چین دور خودش کشیده و از این که بیگانهیی از این دیوار عبور کند در هراس است.»
آقای عزیزی، تا جایی که من اطلاع دارم، شما هیچ گاه تمایلی به مهاجرت و ترک وطن نداشتید. چهگونه تصمیم به مهاجرت گرفتید؟ با توجه به عدم تمایل شخص شما در این خصوص، آیا میتوان این مهاجرت را نوعی تبعید نامید؟
من وقتی در آستانهی بیست سالهگی قرار داشتم میخواستم مهاجرت کنم. در نوجوانی در انقلابی شرکت کرده بودم برای زندگی بهتر و حالا میدیدم تمام آن آرزوها چون حبابی بر آب میترکد و محو میشود و دیکتاتوری تازهنفسی جای دیکتاتوری روبهزوال گذشته نشسته است. دوستی داشتم که برادری در اروپا داشت رفتیم بندرعباس تا از آنجا بهطور غیرقانونی از کشور خارج شویم. تقریبا همهی کارها درست شده بود که من در آخرین روزها تغییر عقیده دادم. حسی درونی به من میگفت باید بمانم و با خوب و بد این زندهگی بسازم. از دوستم جدا شدم، او به اروپا رفت و من ماندم. اگر مهاجرت در جوانی معنی داشته باشد در میانسالی مضحک است. نه شما درست میگویید من مهاجرت نکردم و اکنون مانند تبعیدیها روزگار میگذرانم.
الان با زندگی جدیدتان به عنوان یک مهاجر کنار آمدهاید؟
نه، تا حالا که مثل مهاجران زندگی نکردم یعنی جذب کار و بار اینجا نشدم. کارهای کوچکی اینجا و آنجا کردهام اما اینها را اسمش را نمیگذارم زندهگی جدید. بیشتر جسمی در اینجاست و روحی سرگردان در ایران. اما به هر حال کارهایی را شروع کردهام که اگر به بار و بربشیند شاید به شود گفت: «زندهگی جدید».
این دوری از زادبوم و زبان مادری، خللی در نوشتنتان ایجاد نکرده است؟ بیشتر از زمانی که در ایران بودید مینویسید یا کمتر؟ از کیفیت نوشتههای اخیرتان در هر دو حوزهی داستان و مقاله راضی هستید؟
در مورد مقالهنویسی تغییری نکرده است نه بهتر شده است نه بدتر اما در مورد داستاننویسی اتفاق وحشتناکی افتاده است. اصلا نوشتنم نمیآید از پیرامونم الهام نمیگیرم. در این دو سال فقط دو داستان کوتاه نوشتم. آنهم وقتی کارگاه «کافه رنسانس» ساسان قهرمان، برقرار بود و با دوستان جمع میشدیم و داستان میخواندیم آنقدر حال و هوای ایران و جمعهای داستانخوانیمان تداعی شد که شروع به نوشتن کردم. با تعطیل شدن آن کلاسها موتوری که داشت روشن میشد خاموش شد.
آیینهای نوروزی از معدود آیینهاییست که اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان اعم از مذهبی و غیر مذهبی، برای آن اهمیت قائلاند. نوروز در زندگی شما چه جایگاهی داشته است، پر رنگ یا کمرنگ؟ آیا در این طرف نیز همان جایگاه را برایتان دارد یا الان ترجیح میدهید که به عنوان نویسندهای مهاجر، بیشتر با آیینهای کشوری که در آن زندگی میکنید آشنا شوید؟
راستش من اصولا آدم آیینگرایی نیستم. چهارشنبهسوری و سیزدهبدر را به دلیل مشارکت جمعی دوست دارم. وقتی بچه بودم از عیدی گرفتن و شیرینی و آجیل خوردن هم خوشم میآمد اما خیلی اهل سفرهی هفتسین و دیدوبازدیدهای نوروزی نیستم. نه این که این دیدوبازدیدها بد باشد اتفاقا خیلی خوب است اما نوعی اجبار در آن است که مرا دچار هراس میکند. من دوست دارم وقتی دلم برای کسی تنگ میشود به دیدنش بروم در خانهام هم باز است برای کسی که دلش برایام تنگ شده یا کاری دارد اما این که بخواهم به اجبار عید به دیدار کسی بروم یا میزبان کسانی باشم که میدانم صرفا برای انجام آیین و ادب و رسم در خانهام را زدهاند خیلی برایام دلچسب نیست هر چند به هر حال خوشوبش و معاشرت با دیگران را دوست دارم.
در مورد رسم و رسوم اینجا هم آیینهای جمعیشان را دوست دارم و در آنها شرکت میکنم اما راستش علاقه و اشتیاقی برای گذاشتن کاج کریسمس در گوشهی خانه و خورد بوقلمون در عید شکرگذاری ندارم. البته این دومی را اگر دعوت شوم و بوقلمون هم خوب پخته شده باشد بدم نمیآید و خوشبختانه در این دو سالی که اینجا بودم خوردن بوقلمون را از دست ندادم و هر دو سال دعوت شدم.
اصولا بیشتر اهل رفتوآمد با فامیل هستید یا با دوستان؟ این را از آن جهت سؤال میکنم که یک – بر اساس تجربه میدانم که اغلب نویسندهها و هنرمندان خیلی به رفتوآمدهای فامیلی علاقهای ندارند، اما علت یا عللاش احتمالا فرد به فرد فرق میکند… دو – جایگاه نوروز معمولا برای افرادی که بیشتر به رفتوآمدهای فامیلی علاقهمندند، پررنگتر است و برای کسانی که از این رفتوآمدها گریزانند، این “نوروز” گاهی حتی ملالآور میشود. شما از کدام دستهاید؟ چرا؟
من اصولا اهل رفت و آمد هستم و رفت و آمد با فامیل را هم خیلی دوست دارم. چون معمولا دوستان آدم، همفکران او هستند وقتی رفتوآمد محدود میشود به دوستان کمکم دید آدم از انسان و زندهگی محدود میشود. در عزا و عروسی فامیل و مهمانیها معمولا شرکت میکنم حتا اگر راه دور باشد. البته متاسفانه در این دو سال بسیاری از این مهمانیها و عروسیها و جشنهای فامیلی را از دست دادم هر چند سعی کردم از طریق تلفن تبریک بگویم اما بودن در جمع و آشنایی با شخصیتهای مختلف و عروس و داماد و قوم و خویشهایی که به فامیل اضافه میشوند دنیای دیگری است. اصولا آشنایی با هر انسان جدید برای من مثل کشف دنیای تازه میماند به وجدم میآورد.
اما در مورد نوروز همانطور که گفتم اجباری بودن و نوعی تکلفی که در آن است زیاد برایام خوشآیند نیست و راستش از این جهت از نوروز وحشت دارم. از تبریک گفتنهای الکی هم بیزارم. مثلا راستش از ایمیلهای فلهیی تبریک هم خوشم نمیآید و برای کسی نمیفرستم. دوست دارم اگر پیام تبریک از کسی دریافت میکنم مخصوص خود من نوشته شده باشد و اگر برای کسی پیام تبریک بفرستم حتما شخصی میفرستم. یک ایمیل گروهی هم درست میکنم هر کس ایمیل گروهی برایم فرستاد در جواب میفرستم گاهی هم البته اگه حوصلهام نگذارد نمیفرستم. خوب است یک چیزی را اینجا بگویم من اصلا از رابطهی زوری بدم میآید و نوعی واکنش، شاید، ناخودآگاه نسبت به آن دارم.
در مجموع، آشنایی با فرهنگی دیگر که احتمالا تفاوتهای زیادی با فرهنگ ایرانی دارد، تأثیری بر نوع دیدگاهی که در نوشتههایتان انعکاس پیدا میکند، گذاشته است؟ در جهانبینی شما نسبت به زمانی که ایران بودید، تغییری رخ داده است؟
راستش آشنایی من با فرهنگ یا منشها و روشهای زندهگی در اینجا تغییر زیادی نکرده است و این به دو دلیل است یکی این که از قبل هم به هر حال با این فرهنگ و نوع زندهگی از راه مطالعه یا تماشای فیلم و ارتباطهای اینترنتی کم و بیش آشنا بودم و دوم به این دلیل که اینجا زیاد با مردم عادی بومی ارتباط و رفتوآمد ندارم و بیشتر رفتوآمدم با ایرانیتبارهاست که بسیاریشان سی سال زندهگی در اینجا هم نتوانسته است تغییر چندانی در روشها و منشهایشان ایجاد کند. اکثرا تبعیدی هستند نه مهاجر.
اما به هر حال سردی رابطهی انسانی در اینجا برایام جذاب نیست. در ایران مشکل این را داشتیم که حریم خصوصی معنی نداشت اینجا مشکل این است که هر کس یک دیوار چین دور خودش کشیده و از این که بیگانهیی از این دیوار عبور کند در هراس است. نزدیکترین یار و مونس بسیاری در اینجا «سگ» و گاه «گربه» است و خانواده، پدر و مادر و فرزند، تبدیل شده است به مرد یا زنی تنها و سگاش!
“من ریموند کارور هستم” با وجودی که نخستین مجموعه داستان شما به شمار میآید، در ایران مورد استقبال منتقدان داستان قرار گرفت و مقالهها و نقدهای متعددی دربارهاش نوشته شد. با داستانهایی که از شما در طول این همه سال در نشریات و سایتهای ادبی خوانده بودم – که البته داستانهای موفقی هم بود در نوع و سبک خودش – برای من این سؤال پیش آمد که چرا این قدر دیر به فکر انتشار مجموعهای از داستانهایتان افتادید؟ معمولاً کتاب اول یک نویسنده چندان جدی گرفته نمیشود، البته خوشبختانه همان طور که گفتم، دربارهی مجموعه داستان شما چنین اتفاقی نیفتاد. اما میشد که این مجموعه، کتاب چندم شما باشد به جای کتاب اول. این طور نیست؟
سرنوشت بازیهای مختلفی دارد من نخستین داستان خود را که داستان بلندی بود برای کودکان و نوجوانان، و شدیدا تحت تاثیر صمد بهرنگی، در ۱۸ سالهگی نوشتم که متاسفانه تنها نسخهی دست خطی که داشتم در یورشهای سال ۶۰ از بین رفت. حالا نه این که چیز ارزشمندی بود اما به هر حال اولین داستان بلندم بود. دیگر کار و زندگی موجب شد که ننویسم و اصولا نوشتن را فراموش کرده بودم. تا این که «وبلاگ»ها بهوجود آمدند و من وبلاگنویسی را با نام مستعار «شبح» شروع کردم و احساس بسیار خوبی داشتم و دیدم مخاطب بسیاری پیدا کردم و اعتماد به نفس تازهیی نسبت به نوشتن پیدا کردم. موضوع جدایی از همسرم که پیش آمد دچار افسردگی شدیدی شدم و پس از سپری کردن دوران حاد آن افسردهگی شروع به نوشتن کردم که «غوزک پلاتینی» آخرین داستان همین مجموعهی «من ریموند کارور هستم» اولین داستانی بود که نوشتم. بعد از نوشتن این داستان در کارگاههای داستاننویس آقای محمد محمدعلی و سپس آقای حسین سناپور شرکت کردم و بسیار آموختم. البته ناگفته نماند قبل از همهی اینها فیلمنامهنویسی را شروع کرده بودم. خودم فکر میکنم آشنایی با آقای شاملو و افتخار همجواری با این شاعر و نویسندهی بزرگ حس نوشتن را در من بیدار کرد گیرم در جوانی آشنایی با شعر شاملو باعث شد من اصولا شاعری را کنار بگذارم زیرا با خودم گفتم: «هرگز نمیتوانم بهتر از شاملو شعر بگویم پس این چه کاری ست!» حالا این قصه سر دراز دارد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.