
پاشيده از درون، ناسازگار با بيرون

اشاره: این مقاله نوشتهی آقای فتحالله بىنياز، نویسنده و منتقد ادبی پیشکسوت ایرانی است که ایشان آن را از کتاب خود، «در جهان رمان مدرنیستی» انتخاب کرده و برای چاپ در اختیار مجلهی شهروند بی سی قرار دادهاند.

فتحالله بینیاز
نوولت تونل در سال ۱۹۴۸ چاپ شد و در همان سالها توجه بسيارى از نويسندگان و منتقدين را به خود جلب كرد. اين مطلب ارزيابى موجزى است از جنبههاى مختلف آن. داستان به «عشق ظاهراً ناگهانى» يك نقاش گوشهنشين برمىگردد و تب و تاب روحى نامتعارف او را در مقابل اين عشق بازنمايى مىكند.
۱ – بررسى موجز وجه تاريخى:
مكتب انحطاط فقط يك مكتب هنرى (ازجمله ادبى) نيست، بلكه به مكتبى گفته مىشود كه از اوايل قرن نوزدهم در مقابله با نظريات مدون جامعهشناسان و فلاسفه، مورخان، اقتصادانان و انقلابيون و نيز آراى هنرمندان شكل گرفت. پيروان اين مكتب به لحاظ فكرى و سليقهاى تمام شيوهها، رويكردها و راهبردهايى را كه براى بهسازى زندگى و همگرايى ابنا بشر بهكار مىرفت، رد مىكردند و به ديده تحقير مىنگريستند. در رديههاى خود به سخن فلسفى و تئورىهاى مشخص اقتدا نمىكردند، بلكه از هر جريان فكرى سود مىجستند تا جريان ديگر را مردود شمرند. هم پوچگرا بودند و هم نيستانگار، اما بهموقع برضد آنها هم طغيان مىكردند. ماشينى شدن جهان و مدرنيته را به باد حمله مىگرفتند، اما از شيوههاى كهنه توليد و سنتگرايى هم بيزار بودند. با ديدگاههای آنارشيستى، ساختارهاى جامعهشناختى ماكس وبر و گئورگ زيمل را رد مىكردند و با تكيه بر نابترين روشهاى احساساتگرايى و حتى سانتىمانتاليستى، بر آنارشيسم باكونين و نظريه تغيير و مبارزه طبقاتى کارل ماركس خط بطلان مىكشيدند. روح ملى هگل را واژهاى ميانتهى مىدانستند و وجدان كانت را مقولهاى انتزاعى و فاقد مابهازا تلقى مىكردند. هنر براى هنر و سبموليسم را كم و بيش مانند هنرمندان مكتب انحطاط ارج مىنهادند، اما بهمحض نزديكى به كليسا، كه تا ديروز تقرب به آن را نشانه جمود فكرى مىدانستند، كل هنر را هم تخطئه مىكردند. از طبيعتگرايى روگردان بودند، اما گاهى جز طبيعت هيچ پديدهاى از عالم را مورد تاييد قرار نمىدادند. عشق را مسخره مىكردند و زندگى زناشويى را به بهانهاى براى تحقير افراد متأهل تبديل مىكردند، اما اگر امكانى پيش مىآمد، با ترفندهاى مختلف جنس مخالف را به دام مىانداختند. بازاراف قهرمان رمان «پدران و پسران» از تورگنيف يا جوان پرحرارتى كه در داستان بلند «روشنائىها» از چخوف با او آشنا مىشويم، نوع ابتدائى و رشدنايافته پيروان اين مكتب هستند. از آنجا كه به قول ماركس هيچ مسألهاى از نظر تاريخى مطرح نمىشود مگر اين كه مقّدرات تاريخى، طرح آن را الزامى كرده باشد، مكتب انحطاط گرايى را هم بايد بهدور از قضاوتهاى شتابزده و سطحى ارزيابى كرد. بايد ديد كدامين عوامل تاريخى – اجتماعى – فرهنگى در ارتباط تنگاتنگ با وضعيت موجود، چنين پديدهاى را شكل داده بودند؛ درست مانند آنارشيسم، نیهلیسم، انترناسيوناليسم اول و پيدايش فراگير و همهجانبه سنديكاها و اتحاديهها به موازات رشد صنعت. مكتب انحطاط يا در تقابل با آن، مكتب اخلاقگرا را، نه مىتوان ستود و نه تقبيح كرد. آنها مثل خود خصوصيات انسانى ما – تفكر، كار، زبان و گرايش به زندگى اجتماعى – محصول پروسه تكاملى تاريخىاند.
۲ – بررسى موجز وجه هنرى مكتب ادبی انحطاط:
از منظر جامعهشناختى هنر، اين موضوع قابل بررسى است كه مكتب انحطاط چگونه به عرصه هنر راه يافته است. در اين مورد سخن بسيار است، اما براى اينكه از بحث اصلى دور نشويم، فقط به اين اختصار بسنده مىكنيم كه هنر و بهطور مشخص ادبيات – شعر و داستان- بازتابهاى همهجانبهاى از اين جهاننگرى ارائه دادهاند. حتى در آثار استاندال، بالزاك، زولا، موپاسان هم مىتوان ردپايى از اين واقعيت ديد. اما «انحطاط» خود نيز بهشكل مستقل در ادبيات پديد آمد، رشد كرد و تعّين تاريخى بهدست آورد. جنبش سمبوليسم و جنبش هنر براى هنر نهتنها با مكتب ادبى انحطاط نزديكى عميقى دارند، بلكه چونان شاخههاى آن به حساب مىآيند و عمل مىكنند. سمبوليستهاى معروف، آرتور رمبو، استفان مالارمه و پل ورلن از نظر جهان ذهنى رابطه تنگاتنگى با ادبيات انحطاط دارند. كسانى چون ژوريس كارل اوئيسمانس و موريس بارس در فرانسه، موريس مترلينگ در بلژيك و اسكار وايلد و آرتور سايمونز در انگلستان و ولاديمير سالاويف و تاحدى الكساندر بلوك در روسيه از شاخصترين نويسندگان و شاعران اين جريان ادبى هستند. در آثار ادبى آنها ارزشهاى متعارف حقير شمرده مىشود، مردمگريزى و انزواطلبى قوياً تأييد مىشود، بر نخبهگرايى تأكيد مىگردد و گونهاى عصيان عليه وضع موجود مشاهد مىشود.
شخصيتهاى اول و شاخص آثار روايى متنهاى اين جنبش، از يكسو موجوداتى ترحمانگيزاند و از سويى ديگر گروتسك كه هميشه مىخواهند خلاف جريان مرسوم و متداول زندگى شنا كنند. تا زمانىكه در موقعيتی راضىكننده هستند، همهچيز را مىكوبند و زمانى كه دچار آشفتگى مىشوند به ادبيات، يا مذهب يا عرفان رو مىآورند.
در ادبيات انحطاط مىتوان از اين شخصيتها نام برد: ژان داسنت (رمان بيراه از ژوريس كارل اوئيسمانس)، تست (رمان شبنشينى آقاى تست اثر پل والرى)، بارمادو (در رمان سفر به انتهاى شب اثر لويى فردينان سلين) ناتانائل (در رمان مائدههاى زمينى اثر آندره ژيد)، هادرين (در رمان خاطرات هادرين اثر ماگريت يورستار) ژوزف (در رمان مرد سرگشته اثر سال بلو) روكانتن (در رمان تهوع اثر ژان پل سارتر) مرسو (در رمان بيگانه اثر آلبر كامو) كه هر كدام در حدى جهاننگرى انحطاط را متجلى مىسازند، و هر کدام به نوعی واقعيت هنرى و داستانى چنين نگرشى هستند.
۳ – خوانش موجز فلسفى(وجه درونى):
حال اگر با دقت متن رمان «تونل» را بخوانيم و تفكر و آراى خوان پابلو كاستل شخصیت اول آن را بكاويم، مىبينم رگهاى از انديشه انحطاط در جهاننگرى او وجود دارد. فرديتگرايى افراطى و بيمارگونه ژرفساخت نگاه او به زندگى است.
پابلو خودخواهى را محوری ترين ضعف بشر مىداند:«تا آنجا كه من مىدانم هيچ انسانى در جريان زندگى با آدمها، از حس خودخواهى تهى نبوده است.»(صفحه 13) و «خودخواهى هميشه در دورترين جاها خود را نشان مىدهد: مهربانى، بزرگمنشى، بخشندگى.»(صفحه 14) و براى اثبات عملى حرفش از مادرش حرف مىزند كه به ازاى خستگىِ سفر طولانىمدت پسرش، از حضور او ابراز خوشحالى مىكند.
مدعى است كه نقاشىاش سطحى نيست. پس مىبينيم كه در روزهاى شروع رابطه با ماريا به او مىگويد:«اين نقاشى به شكلى به بشريت، به انسانها وابسته است. مىخواهد با آنها حرف بزند. مىفهمى؟» (صفحه ۴۴) اما كدام انسانها؟ او در اين مورد مىگويد:«مىخواهم اعترافى بكنم. من هميشه با حسى از انزجار و تنفر به مردم نگاه كردم… در تمام زندگى فقط به چند مرد و تعداد انگشتشمارى زن، احساس خوبى داشتهام. بهنظر من انسانها نفرت انگيزاند. به نظر من طمع، حسد، گستاخى، پستى و بيچارگى انسانها باورنكردنى است.»(صفحه ۵۰)
آيا فردى با اين ديدگاه مىتواند «چيزى وابسته به نوع بشر به او اهدا كند؟» در اين ترديدى نيست كه در سخن فلسفى، از انسان خوب و انسان بد حرف زدن، كلامى است سطحى، اما بههمان نسبت هم بايد خوب يا بد بودن اين يا آن جنبه از هستى در حوزههاى مشخص و چهبسا ميدانى، تحليل خود را داشته باشند. گفتنِ «بهنظر من كلمه انسان هميشه بهمعنى پستى، پوچى، حقارت، حرص و خساست بوده است. هميشه فكر مىكردم تنهايى بهمعناى موفقيت است و انسان تنها يك موجود آسمانى است.» (صفحه ۹۵) گرچه از جدايى فرد از نوع خود حكايت مىكند و گرچه نمىتوان منكر اهميت عاطفى تنهايى بهمعنى خلوت با خويشتن شد، اما ضمن اينكه از نظر روايى پشتوانهاى ندارد، از ديدگاه علمى فقط بيان سلبى يك انسان را نسبت به انسانهاى ديگر «نشان» مىدهد. به تجربه خاصى اشاره نمىشود و مهمتر از اين، اين ديدگاه كلى زمانى در رابطهاى تبلور پيدا مىكند كه پابلو با يك بحران روحى دست به گريبان است – موضوعى كه در بحث جامعهشناسى اين مطلب از آن سخن خواهد رفت.
اما تا پيش از آن موقعيت، پابلو باورش شده است كه خودش عميقتر از ديگران و حرفها و آثارش ژرفتر از خودش هستند. به ماريا مىگويد:«چيزى كه مىخواهم بگويم، عميقتر از خود من است…پيامى از نااميدى.» (صفحه ۴۵) كه از نظر خودش يك امتياز است، اما ماريا به او مىگويد:«شما فكر مىكنيد كه يك پيام از نااميدى، خيلى شاهكار و ستودنى است؟»(صفحه ۴۵) به راستى هم اگر پيام نااميدى فاقد پشتوانه فلسفى باشد، جز حرفهاى كليشهاى و نخنما چه چيزى خواهد بود؟
پابلو، درعين حال با هر گونه تشكلى مخالف است:«من از هر چه تجمع، اتحاديه، صنف و گروه كه به هر دليل حرفهاى، شغلى يا سليقهاى تشكيل مىشود، متنفرم.» (صفحه ۲۰) پس هر تشکلی را می کوید و تحقیر می کند. شكل مستقل كار و حرفهاش و عدم نياز مالى و مهمتر از آن عدم نياز به نهادى كه حقوق پايمالشدهاش را استيفا كند، عواملى هستند كه او را از نظر ذهنى آماده پذيرش چنين نقطهنظرى ساختهاند. اما خواننده مىفهمد كه موضعگيرى او به معنى نفى هرگونه يكپارچگى انسانى است؛ چون ممكن است منِ نوعى بههر دليلى، از جمله شكل كار و حرفهام، چنين تشكلهايى را ارج ننهم، اما به كلى هم مردود نمىشمرم؛ زيرا در مقابل ساختارهاى متّعين و منسجم شرايط اقتصادى – سياسى حاكم، مردم چارهاى ندارند مگر تشكيل نهادهاى دموكراتيك. البته خوب كه دقت كنيم مىبينيم مشكل پابلو يك چيز ديگر هم هست؛ تشكلى كه منتقدين دارند. به اين جمله توجه شود:«اما من هنوز يك دليل ديگر هم دارم: نقد.»(صفحه ۲۲)
اين نگاه بدبينانه نسبت به همنوعان و اين تنفر عمومى بىدليل – كه در متن اشاره به آن نمىشود- نهتنها ناشى از ديدگاه پابلو است، بلكه از خودشيفتگى او هم سرچشمه مىگيرد. دراينباره نظرى مىاندازيم به رابطه ساده نگاه كلى انسان و زندگى روزمرهاش. بىترديد همه ما تا اين زمان با كسانى روبهرو شدهايم كه هيچ امتياز معنوى خاصى بر ديگران ندارند، مانند بقيه مردم زندگى مىكنند، اگر براى موفقيت خود، تجملات، پول و مقام و اعتبار اجتماعى حرص نزنند، دستكم منفعل هم نيستند. وقتشان را چندان صرف همنوعان خود يا ادبيات و هنر نمىكنند، مثل بقيه از غيبتگويى و حسادت و دوبههمزنى غافل نيستند، اما چپ و راست از «عقبماندگى مردم» حرف مىزنند و مردم را «مشتى گاو و گوسفند» مىخوانند. مدام دهان به تحقير و استخفاف ملى باز مىكنند:«ملت ما آدم نمىشود. و ما…» و جملاتى از اين قبيل. حال اگر كسى از آنها بپرسد كه برترى خودشان چيست؟ جواب مشخصى ندارند. اما مصيبت روزى است كه چنين كسى از امتيازى معمولى يرخوردار باشد؛ مثلاً چند ماهى در يك كشور خارجى پيشرفته زندگى كرده باشد يا به ارث زيادى رسيده باشد، يا به تّشخصى دست يافته باشد؛ مثلاً يك اثر هنرى خلق كرده باشد. در آنصورت اطرافيان بايد فقط شاهد تحقير و زخم زبانهايى باشند كه پايانى بر آنها متصور نيست. و این اولين نكتهاى است كه ما از شخصيت اول داستان مىبينيم. ساباتو از نظر ذهنى چنين شخصيتى را خيلى خوب براى ما خلق مىكند. پابلو اطرافيانى ندارد كه طعم حقارت را از حرفهاى او بچشند، اما خود او اين حرفها را در خودگويىهايش مىآورد.
نتيجهگيرى هولناك او بههمين دليل است:«يك فرد مىتواند به خودى خود، تهديدى براى جامعه باشد، پس بايد حذف شود.»(صفحه ۱۲) شايد من و شما هم فكر كنيم «انسان موجود غيرتحمل و وحشتناكى است. تنها انسان خوب، انسان مرده است.» اما حكم به حذف هيچ انسانى ندهيم؛ چون حتى پيرزنِ نزولخوار رمان «جنايت و مكافات» داستایفسکی گلوىمان را همچون گلوى راسكلنيكف خواهد فشرد. اما پابلو را مىبينم كه با تكرار اين حرفها مدام فاصله خود را از ابنا بشر بيشتر مىكند؛ طورىكه وقتى با ماريا ارتباط برقرار مىكند، منتظر هستيم فاجعهاى رخ دهد.
نكته حساس اين جاست كه خود او، مردم را به دليل همين بينش محكوم مىكند:«خيلى وقتها آدمها احساس مىكنند از بقيه مهمتر هستند. تافته جدابافتهاند.» (صفحه ۱۳) و به اين ترتيب انگشت روى وجهى مىگذارد كه خودش به نحوى بيمارگونه به آن مبتلا است. این بینش را نمی توان صرفا ناشی از «غرور منبعث از موقعیت یک نقاش» دانست، آرایی است که شاید مدون نشده است، اما میتوان گونه ای از ژرف ساخت راسیسم و فاشیسم را در آن دید. کافی است آرای نظریه پردازان و حتی پراکتسین های نازیسم، برای نمونه هیملر و گوبلز، مطالعه شود. دیده می شود که افکار پابلو از جنس و سنخ اینها است، فقط در آرای نازیسم واژه مردم جای خود را به نژاد پست تر داده است. بدبختانه به تجربه زیسته خودمان هم که مراجعه می کنیم، می بینم پابلو های عالم هنر در همین ایران هم کم نیستند، و هرکدام به اتکای یکی دو جلد کتاب یا پرده نقاشی، مردم را در حد «عوام» و «توده نفهم» می دانند و چون سطح سواد و دانش مردم ایران به طور نسبی پایین است، هنرمند با جسارت و خودبرحق بینی بیشتری این حق و حقوق را برای خود محفوظ نگه می دارد. به بیان دیگر، ساباتو ، شخصیتی ساخته است که امروزه تیپ شده است و در همه جای دنیا مصداق پیدا میکند.
۴ – خوانش موجز روانشناختی (وجه درونى):
شخصيت پابلو بدون ارزيابى روانكاوانه، خصلت انتزاعى به خود مىگيرد و خواننده نمىتواند بين تفكر او و رفتار و كردارش ارتباط لازم را پيدا كند. لذا در اينجا سعى مىشود سويههاى تاريك روانكاوى او در حد موجزى بيان شود تا ببنيم پشتوانه روانى و ذخيره روحى آن ديدگاه فلسفى فردگرايانه و تا حدى ارتجاعى از كجا نشأت مىگيرد. البته در رمان كمترين نشانهاى از گذشته پابلو ديده نمىشود؛ چون نويسنده به فلسفه اگزيستانسياليسم گرايش دارد كه بر مبناى روانشناسى آن (لودويك بينزوانگر و مدارد باس) شخصيت هر انسانى فقط در زمان حال بررسى مىشود و گذشته او محوشده تلقى مىگردد.
خواننده پى مىبرد كه پابلو همواره روحيهاى انزواجويانه و در عين حال هراسيده داشت. يكى از معدود جاهايى كه به گذشته او نقب زده مىشود، صفحه ۶۴ است:«از بچگى عادت داشتم وقتى تنهاى تنها مىشدم، وقتى ناراحت بودم، به خانه تاريكى فكر كنم كه تنها در آن نشستهام. از همان بچگى يادم مىآيد هر وقت آنجا بودم، احساس مىكردم كسى مىخواهد از پشت به من حمله كند. احساس مىكردم همه پشت سرم ايستادهاند و درباره من حرف مىزنند. انگار بهسادگى و حماقت من مىخنديدند. اما آنها چه كسانى بودند؟ از من چه مىخواستند.» با همين پاراگراف خواننده پى مىبرد كه روحيه پابلو اساساً به تنهايى و تاريكى تمايل دارد، درضمن او دچار اين توهم بوده است كه ديگران مىخواستند آزارش دهند، اما از پشت سر و نه روبهرو. بههمين دليل ترس جنبه مشخص ندارد، بلكه دلهرهاى است كه عامل آن نامعلوم است. اين نکته هم و حرفهايى كه از زبان پابلو شنيده مىشود، نشان مىدهد كه او انسانى مضطرب است. اگر اضطراب را «تركيبى از برانگيختگى فيزيولوژيكى و عاطفه منفى» بدانيم، برخوردهاى غيرعادى پابلو را با ماريا بهتر درك مىكنيم؛ برخوردهايى كه از فرط خشونت و تحكم گاه بارورناپذير مىشوند. اما حقيقت اين است كه اضطراب بازتابى از حالاتى درونى همچون نگرانىهاى كلى است كه معمولاً با رويدادهاى تنشزا و استرسآور همراه است. همين رويدادها هستند كه انسانهاى مضطرب را نسبت به افراد عادى آسيب پذيرتر مىكنند.
اضطراب پابلو هم موجب اختلال رفتاری (در برخورد با ماریا، رستوران ها و کارکنان پست خانه) و تحرک زیاد و بی دلیل بی خوابی و بدخوابی می شود. از سوی دیگر دچار پیش فعالی دستگاه عصبی سمپاتیک و افزایش تنش عضلانی می گردد و مهم تر این که مدام افکار نگران کننده
(Worrying Thoughs) می شود؛ افکاری پریشان کننده و اساسا تکراری که با سطح برانگیختگی همراه هستند. داستان مملو از دیالوگ های تند و تیز و تشرهای پابلو خطاب به ماریا و در درجه دوم خطاب به دیگران است. احساس این که دیگران ، خصوصا ماریا ریاکاری به خرج می دهند و همه علیه اش توطئه می چینند، یکی از عارضه های همین اضطراب است . عارضه دیگر تاثیر آن روی شناخت و تغییرات شناختی پابلو است که به وضوح موجب اختلال تمرکز و حافظه او می شود.
او انسان روانپريشى نيست، اما بهوضوح روانرنجور است و عوامل اصلى اين روانرنجورى را مىتوان در اضطراب، ترسيدن از جمع و احساس فريبخوردگى ديد. در بحث جامعهشناختى متن مىبينم كه او همواره خيال مىكند كه ماريا و ديگران او را فريب مىدهند، ضمن اينكه هم از او و ديگران و هم از عوامل ديگر هراسان است و از جمع گريزان.
او با جنبههاى مختلف زندگى به كلى قطع ارتباط كرده است و فقط «خود و هنرش» را مىبيند. انسانى تك ساحتى است، منتها از نوع هنرمندش. ظاهراً نيازى به هيچچيز و هيچكس حس نمىكند، درحالىكهاين نيازهاى بشر در بنيان خود از نوع پوشيدهاند و به اصطلاح در حالت كما قرار دارند. بسيارى بودند كه در زندگى خود وجه خاصى را عمده كردند و از ديگر وجوه غافل شدند، اما در گرهگاه يا بزنگاهى دچار چرخشى غيرعادى و حتى مهلك گرديدند. مؤمنى كه فقط به دعا رو مىآورد، هنرمندى كه تنها وجه بارز زندگى را نوشتن يا نقاشى يا موسيقى مىپندارد، كسى كه فقط به كسب پول دل خوش مىكند، مرد و زنى كه جز خوشگذرانى در انديشه چيز ديگرى نيستند، ممكن است به هر دليلى دچار دگرگونى شوند؛ آنهم از نوع انفجارى و چهبسا منهدمكننده. چون سركوب هر يك از اميال معمولى، خواهناخواه انرژى رهاشدهاش را در جاى ديگرى نشان مىدهد. به قول مولانا:
در حديث آمد كه يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يك گروه را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته است و نداند جز سجود
يك گروه ديگر از دانش تهى
همچو حيوان از علف در فربهى
زان سيوم هست آدميزاد و بشر
از فرشته نيمى و نيمش ز خر
محروم کردن خود از وجوه مختلف زندگی و تمرکز افراطی و بیمارگونه ذهن و عین روزمره روی جنبه ای خاص، این خطر بالقوه را خارج از اراده فرد شکل می دهد که همواره برای گرایش تب آلود به سوی وجوهی که تا چندی پیش خوارشان می شمرد، وجود داشته باشد. هیچ نیازی به ذکر مثال در عالم واقع و یا داستانی نداریم. فقط اشاره باید کرد که وسعت و عمق جنون عشق پابلو از نظر روانشناسی پاسخ به سرکوب امیال است؛ منتها این سرکوب از سوی خود شخص موجودیت پیدا کرده است و نه از جانب عوامل بیرونی. گاهی این نوع سرکوب ها ویرانگرتر و مهارناپذیرتر هستند. ساباتو، خواسته یا خواسته، همین وجه را به ما نشان می دهد.
۵ – خوانش موجز جامعهشناختى(وجه بيرونى):
پابلو كه هيچ وجه مشتركى با بقيه مردم ندارد و ارتباطش را با آنها قطع كرده است و با همسايه و خويشاوند و همكلاسى سابق و هنرمندان و شاعران معاشرت نمىكند و عنان خود را به دست شهوات لجامگسيخته هم نمىدهد و اهل خوشگذرانى با زنها نيست و از شكمبارگى، افراط در نوشيدن و پوشيدن بهترين لباسها هم اجتناب مىكند، و ما خوانندگان او را بهعنوان انسانى تنها مىشناسيم، و مىدانيم به اين نتيجه رسيده است كه ديگران موجوداتى بسيار تنگنظر با سرگرمىهاى حقير و بىارزش هستند؛ و جنس مخالف را كم و بيش سفيه و ابله، ملالآور و طاقتفرسا مىپندارد، مردم را به دليل داشتن سليقه يكسان و علايق پست، فاقد تخيلى پويا و قوى مىداند، و بههمين دليل بر اين باور است كه قابل احترام نيستند. تنفر بيمارگونهاى نسبت به نوع بشر وجودش را فراگرفته است و دورى از «اين موجودات پست و حقير» را برمىگزيند. و همواره در ذهن خود در پى اثبات بىارزش بودن دلمشغولىهاى مردم است. چنين كسى چگونه عاشق فردی از اين مردم مىشود؟
جدايى كوتاهمدت پابلو از نقاشى و تمركزش روى ماريا از زمانى شروع مىشود كه منتقدين تابلوى «مادرانه» او را ناديده مىگيرند. احساس مىكند كه طرد شده است، و ناخواسته و ناخودآگاه بهسمت چيزى سوق داده مىشود. اين چيز، فارغ از خواست او در درون خودش است و آن چيزى نيست مگر تمايلى بيمارگونه نسبت به زنى زيبا كه به تابلوى او توجه نشان داد؛ آنهم تابلويى كه چشماندازش، افق مطلوب خودِ پابلو است. در صفحه ۳۷ به اين نكته توضيح روانى داده مىشود: «ناراحت و عصبى بودم، ولى بايد راهى براى رسيدن به تنها كسى كه نقاشى من را فهميده بود، پيدا مىكردم.»
و ناخرسندى خود را در يكى از اولين جلسهها به ماريا مىگويد:«ببين، الان فقط آن پنجره براى من مهم است و تو تنها كسى بودى كه به آن توجه كردى.» و چون ماريا مىگويد:«شما از منتقدها متنفريد، اما آنها هميشه شما را تحسين مىكنند.» با عصبانبت جواب مىدهد:«بدبختى از اين بيشتر؟ در آن نمايشگاه حتى یك نفر از ان شارلاتانها معنى نقاشى من را نفهميد. يادت هست؟ تنها كسى كه آن را فهميد، تو بودى.» (صفحه ۴۲) پيش از آن، در مقابل از دست دادن نظر منتقدين، احساس كرده بود كه قلب ماريا را تصاحب كرده است: «تا همين چند لحظه پيش، دنيا برايم پوچتر از هميشه بود. اما حالا احساس مىكردم دنيا در دستها من است، من تعيين مىكنم. من تصميم مىگيرم.» (صفحه 31) اما پس از مدتى در عين اين كه دچار جنون عشق شده است، مىگويد:«بعضى وقتها احساس مىكنم كه هيچچيز معنى ندارد. همهچيز بىمعنى است.»(صفحه ۴۵)
كمترين واژهاى در بازى بودن اين رابطه جديد به كار نرفته است، اما خواننده هوشمند درمىيابد كه پابلو وارد یک بازى فرساينده شده است. ماريا، زنى كه توجه پابلو را به خود جلب كرده است، خود را به زبان بی زبانی دوشيزه معرفى مىكند، و گرچه دوست ندارد پابلو به او نزديك شود و مدام مىگويد كه «من به هر كسى گه من نزديك شود، صدمه مىزنم.» اما از سوى ديگر به او مىگويد كه دوستش دارد. موضوع زمانى پيچيده مىشود و به بازى شبيه مىگردد كه پابلو مىفهمد ماريا شوهر دارد و اين شوهر- آلنده – كور است. پابلو زمانى اين نكته را كشف مىكند كه به خانه ماريا مىرود تا نامه او را كه مستخدمه در تلفن به او خبرش را داده بود، بگيرد. مستخدمه او را به سالن هدايت مىكند و آنجا مردى كور به نام آلنده كه خود را شوهر ماريا معرفى مىكند، نامه را به پابلو مىدهد. ترديدى نيست كه اين روش يكى از آزاردهندهترين شيوههايى بود كه ماريا مىتوانست متأهل بودن خود را به پابلو بفهماند. بىاعتمادى پابلو از اين لحظه بيشتر و اضطراب او جانكاهتر مىشود. اما مشكل ديگر و خردكنندهتر اين كه آلنده خبر مىدهد كه پسر عمويى دارد به اسم هانتر كه ماريا براى ديدن او به ملك اربابى استانسيا رفته است. به راستى همسر یک مرد كور چرا نزد مرد ديگرى مىرود و چند شب را آنجا مىگذراند؟ آلنده در جملهاى كوتاه به كنه اين مطلب اشاره مىكند. او خطاب به پابلو مىگويد: «ماريا رفتارهاى عجيبى دارد، ولى هيچوقت، هيچچيز را تغيير نمىدهد. منظورم را كه مىفهميد؟» (صفحه ۵۵)
اين بازى دست كمى از نوع معرفى ماريا ندارد. او خود را ماريا ايريبارن معرفى مىكند و چون به متأهل بودن خود اشاره نمىكند، پس پابلو در تلفن به خانه او مىگويد:«مىخواهم با دوشيزه ايريبارن صحبت كنم.» و مكث و پنهانكارى ماريا به شك و ترس پابلو دامن مىزند.
پابلو نه همچون يك عاشق بلكه مثل يك طلبكار عصبى عمل مىكند. در گفتگو با ماريا بازوى او را مىفشارد، حرف زدنش با ماريا دست كمى از سؤال و جوابهاى بازجوهاى سياسى ندارد. گاهى به حدى خشونت به خرج مىدهد كه ماريا خاموشانه اشك مىريزد يا با ملاطفت مىگويد:«خوان پابلو، تو دارى من را اذيت مىكنى.»(صفحه ۷۱)
پرسشهاى كلافهكننده پابلو از ماريا براى كشف حقيقت و رفتارى كه او با اين زن دارد، نشان مىدهد كه پابلو متعلق به دنياى بازىهاى متداول نيست. او موقعيتى مشابه آنا كارنينا دارد. آنا به كنت ورونسكى علاقهمند مىشود، اما ترجيح مىدهد راه و رسم زنهاى شوهردار طبقه خود را پيش نگيرد، بلكه از همسرش جدا شود و با ورونسكى ازدواج كند. پس به كلى خانهاش را ترك مىكند. همين جسارت و صداقت موجب مىشود كه اشراف شهر پشت سرش بدگويى كرده و او را طرد كنند. بايد توجه داشت كه زنهايى از طرد و محكوميت آنا حرف مىزنند كه خود چندين و چند معشوقه دارند و براى شوهرهاىشان نقش همسر وفادار را بازى مىكنند. پس، اگر آنا شخصيتى سطحى مىداشت، هرگز از سوى اطرافيانش طرد نمىشد. پابلو هم اگر به بازى هميشگى ماريا تن مىداد، مىتوانست سالهاى سال رابطهاش را با او ادامه دهد. اما اين هنرمند عصبى و خودخواه و خودشيفته از يك سو در عشق صداقت دارد و از سوى ديگر نمىتواند از ماريا دل بكند.
عصبيت پابلو به حدى است كه در پستخانه همچون يك مرد تنلش و لمپن رفتار مىكند. مردم عادى «رفتار اين هنرمند» را تقبيح مىكنند و كارمند پست كه ادعايى هم در روشنفكرى از او نمىبينم و نمىشنويم، شكيبايى و مردمدارى به خرج مىدهد و عقلانىتر از او عمل مىكند.
البته با تنشهاى روحى پابلو و پرسشهاى عجيب و غريب و حدس و گمانهاى او درباره ماريا و تعداد معشوقههاى احتمالى اين زن، خواننده درمىيايد كه پابلو يا بايد مانند ريچارد- يكى ديگر از عشاق ماريا- خودكشى كند يا فرد ديگرى، مثلاً ماريا، را بكشد.
پابلو در دام يك بازى افتاده است، اما حاضر نيست مانند ماريا و آلنده و هانتر قاعده بازى را بپذيرد. او ماريا را بهتمامى مىخواهد و نه در صدى از او را و چنین چیزی با قاعده مرسوم آن خانواده جور در نمىآيد. بههمين دليل از نظر روحى آماده فروپاشى است و در قبال ماريا حالت ثابتى ندارد:«خيلى آشفته بودم. عاشقش بودم. از او نفرت داشتم. از او رنجيده بودم.»(صفحه ۵۸) كه براى ما خوانندگان ايرانى، بيزارى عاشقانه رمان «بوف كور» را به ياد مىآورد.
۶ – بررسى وجوه تكنيكى متن:
چه ما و ساباتو با شخصيت پابلو موافق باشيم و چه مخالف، بايد گفت نويسنده در ساختن او موفق بوده است: هنرمندى كه فكر مىكند خلاقيت هنرى اين حق را به او مىدهد كه خود را برتر از همه بداند. او با سياستمدارى كه به اتكاى قدرتش مردم را خوار مىشمرد يا با ثروتمندى كه به دليل برخوردارى از امكانات مالى مردم را تحقير مىكند، چه فرقى دارد؟ چه بسيارند هنرمندانى كه تنهايى را برمىگزينند و از اين حيث خلاقيت خود را متعالىتر هم مىكنند. نگارنده اين سطور اين حرف نيچه را «كه براى فيلسوف شدن، نسخت بايد عزلتنشين شد» كاملاً منطقى مىداند، اما براى تنها شدن معتقد نيست كه كاليگولاوار دستور داد: «اينجا را خلوت كنيد، كسى زنده نماند.» ساباتو، نارسيسيم پابلو را در همين حد و اندازه مىسازد. اين جهان ذهنى در بيشتر جاها به خواننده گفته مىشود و تصویر نمی گردد. گويى نويسنده مىخواند و خواننده گوش مىدهد. براى نمونه در جايى بهجاى تصوير، از نقل استفاده مىشود: «بهپايش افتادم، پاهايش را بوسيدم، اما هيچچيز نبود جز ترحم. فقط ترحم. مطمئن بودم هيچوقت احساس خاصى به من نداشته است.»(صفحه ۹۳). البته ممكن است اين جواب داده شود كه «پابلو در شرايط روحى بدى بود و حرفهايش جبراً بيشتر خصلت نقالى و در عينحال از هم گسيخته و اسكيزوفرنيك دارد. و از نظر ذهنى نمىتواند تصويرسازى كند.» اين پاسخ درست است، اما براى برجستهنمايى يك رابطه به هر حال تصوير بر نقل اولويت دارد.
شمارى از كسان داستان مانند مادرِ پابلو، دوستى كه اتومبيل دارد و حتى «مى مى» يكى از خويشاوندان هانتر به اين دليل در داستان حضور پيدا مىكنند كه در ساختن شخصيت اصلى يعنى پابلو كمك كنند.
البته راوی اول شخص به شيوه حدس و گمان گاه به ذهن ديگران هم نفوذ مىكند:«شايد شوهرش از اين كار لذت مىبرده شايد هم هر دو. ازنظر آسيبشناسى، فقط يك امكان منطقى وجود داشت: ماريا مىخواسته من بدانم او ازدواج كرده است.»(صفحه ۶۱)
از نكات برجسته اين نوولت، تنيده شدن انديشه در متن است. افكار و ديدگاه پابلو به فضاى بسته و چهارديوارى خانهاش محدود نشده است. همهجا با او است؛ از رابطه با ماريا تا رفتارش در پستخانه و رستورانها. این افکار، صرف نظر از ارزش شان، تمام برخوردها، کنش ها ، واکنش ها، و دیالوگ های پابلو را پوشش می دهد. حتی جائی که او احساس می کند مخاطبش (ماریا) از دایره احساسات و باورهای او به کلی خارج شده است و کس دیگری است و به مرد دیگری تعلق دارد:«ماریا با دیدن یک برگ، یک حشره، یا استنشاق عطر گل ها که با بوی دریا آمیخته شده بود، چنان به وجد می آمد که تا آن روز ندیده بودم . این حالت ماریا بیشتر از آن که خوشحالم کند، ناراحت و افسرده ام می کرد چون می دانستم این جنبه از زنی که من عاشقش بودم ، متعلق به من نبود . مال هانتر یا شاید مرد دیگری بود. .هر لحظه افسرده تر می شدم. هیجان او و صدای موج دریا اذیتم می کرد… فهمیدم که غم اجتناب ناپذیر است . این همان حسی بود که من همیشه در کنار حضور هر نوع زیبائی با خود داشتم . ..او همچنان داشت حرف می زد و من دلم می خواست با ناخن هایم صورتش را چنگ بزنم ، دلم می خواست با دست هایم خفه اش کنم و بعد او را به دریا بیندازم. هنوز صدایش را می شنیدم. داشت درباره یکی از پسر عموهایش، از خاطرات کودکی اش حرف می زد.» (صفحه ۱۱۹ تا ۱۲۲) باید توجه داشت که ماریا فقط از احساسات و خاطراتش حرف می زد، اما این حرف ها برای مردی که گوشه هایی از بینش و وضعیت روحی او را بیان کردیم، غیرقابل تحمل است. این آستانه پایین تحمل کاملا با آن چه نویسنده از شخصیت پابلو به دست می دهد سازگاری دارد؛ نه فرامتن است که وصله ناجور و مکانیکی تلقی شود و نه اضافه گویی – چون به هر حال باید وضعیت روحی پابلو در «موقعیت متعارف عشق های متعارف» هم نشان داده می شد.
رمان تكصدايى است. خواننده صدايى جز صداى پابلو نمی شنود. حتى جايى كه صداى ماريا يا هانتر يا مىمى و آلنده شنيده مىشود، از سوى صداى غالب -صداى راوى- سركوب و مسخره مىشوند يا مورد شك قرار مىگيرند. راوى – پابلو – با موضعگيرى حق بهجانب و مظلومنمايى، خواننده را از نظر روحى عليه همه كسان داستان مىشوراند؛ از جمله هانتر و میمی و اظهارنظرهایشان درباره ادبیات.