UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از امیر محمدی

پنج شعر از امیر محمدی

 

۱

ماورای بهار است

جانی که

به هنگامه ی تغزل در تن تو جاری ست

در این سیاه زنجیر

که تنها مجال آمیزش

شهد گل های در باد است

با لبانی از شکوفه

ببوس مرا.

آنگاه که سبز با شاخه های نرم_نازک

در آغوش می کشد

پیراهن ابریشمی ترا و

جهان مرا

با لبانی از مومیا و عسل

ببوس مرا.

در این تیره بند

که چرک آب ها

در زخم های کهنه اش

با نور ماه جان می گیرد

به سادگی نمی شود فهمید

زمان

کی و چگونه

به وقت شب پره نزدیک می شود.

می دانم

می دانم

تعبیر رهایی

اگر زخم و زنجیر باشد

بدر کامل که از راه می رسد

گودی شب در بالهای نازک

با زلزله ای چاک می خورد

وسحر

از آسمان چیزی جز تصویر رنگینی از اکنونش بر جا نمی ماند.

ای ستاره، ای دور

ای شب آغشته به گیسوان تو

به هوای ناخن های کشیده ی من

آن ده هلال ماه را

با ده گلبرگ سرخ بیارای

و اشاره ای از سر انگشتان تسکینت را

به شب پره ها بسپار.

بوسه های سیاه چاله ها

دردناک ترین و غمگین ترین بوسه هایند

با لبانی از مرهم

ببوس مرا.

 

۲

محبوس آواز کبوتر هایم.

آنجا که

در طوقی گردن ها شان

هزار پرستو بال در بال پرواز را به انتظار ایستاده اند.

در این سیطره ی سکوت

بی شک ،

خورشید با هفت شعاع اش

به دیده ی تردید می نگرد

که این چنین سایه ها را درازتر می کند تا مردمان خیابان هابا دست و پایی رنگین با دست و پایی کنده برقصند و از زبان کبوتران مرده آواز بخوانند.

در طوق پرنده ای غریب مسکن گزیده ایم

که هو حق هوی چینه دان چینی اش

هق هق هوی رنج های ماست.

مگر که ای شب

به آواز سحر شوی!

که خروس خوان عاشقان

بانگ هفت گلوله درتن سینه سرخ هاست.

 

۳

لی

دو ..

لی

ر ..

لی

می ..

لی

فا ..

دورتر که می شوم

بیشتر

صدای پایم

شبیه اسم توست .

 

لی

سل

 

لی…لا.

 

۴

نسب من

به مورچه ی کارگری بر می گردد

که کبریت های نمور بر گرده اش

تیر های خاموش چراغ برق اند و

چوبه های دار

هفت پشت من

مست از عرق پیشانی

در آرزوی زنبور شدن بودند

که آزادی را

هرچند که کارگر

از گلی به گل دیگر

شهدی سازند.

 

آه آزادی

بوی آلاله

بوی شقایق می دهی

آزادی.

 

آینده برای من خاکستر فراموش شده ی سیگاری ست که

مسیر باد را عوض می کند

بادی که

ناخدا از آن میترسد  و پیشگوی بزرگ

هراس از توفانی عظیم  را

در دل آشوبی و

در سینه غم بادی

می پروراند

تا

نوید جنگی مقدر را دهد

که در رپ رپه ی طبل هایش

آ

ز

ا

د

ی

تنها واژه ی از هم گسیخته ایست  که به خون آبیاری اش می کنیم

 

آه… آزادی

بوی خون

بوی نعش برادر می دهی

آزادی.

 

ای واژه ی رهایی

اژدهایی در تو زندانیست

که اینچنین فلس اندامش

غربت بزرگ میدان شهری میشود برای من

که صبح به صبح

پاره ی نانش را به انتظار و اضطراب

دستها به هم میسایم

چون کودکی یتیم

که مهر دریغ شده ی پدر را

اژدهایی

در دل پرنده ای

با فلس اندامش

از آسمانم پریده است.

 

۵

چشمانت

دو سنگماه روشنند

تماشاگران تلخ

تلخ از آنگونه

که رسامان

شوکران را به تصویر کشیده اند

با ایشان.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: