UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از فروغ بختیاریان برگرفته از مجموعه ی شعر “ناسور”

پنج شعر از فروغ بختیاریان برگرفته از مجموعه ی شعر “ناسور”

 

فروغ بختیاریان متولد ۱۳۶۷کرمانشاه شاعر، نویسنده، خبرنگار، فارغ‌التحصیل رشته‌های نرم افزار کامپیوتر، سخت افزار و گرافیک محیطی

 

فعالیت ها:

 آغاز فعالیت ادبی شعر و داستان کوتاه از سال ۱۳۹۱

برگزار کننده و کارشناس جلسات ادبی درکرمانشاه

شرکت در دوره های تخصصی و کارگاهی در زمینه های داستان نویسی،شعرو نظریه ادبی، نقدسینما و فیلمسازی در تهران و کرمانشاه

چاپ کتاب ناسور در تابستان ۹۷

 

۱.

شب به نیمه رسیده

مهار مردن بود

مهار گمنامی بدون مرز

ازغارت صدا در مسقف ها

 

کهولت دهان ها و حرف ها

کهولت مسیر عقربه

کهولت میزها و فنجان ها

 

من از غارت صدایم

درچشم های مسدود

دهان های مسدود

دست های مسدود

باز می گردم

 

از دواری  مدارهای احاطه گر

مسیر نامرتبط اجسام به چشمان

 دهان به خاک

 

از فکر خواب های رنگی در مقابل دوربین – مداربسته-

دیدن بدون مرز در تابلوی تصویربرداری ممنوع

 

غارت صدایم در مسقف های ممنوعه

نگاه ممنوعه

نام ممنوعه

اندام ممنوعه

 

مسیر مندرس زیستن

بامرگ

سرمیزصبحانه

 

که از هزار زبان مردمک ها بیابمش

 

تا تنهایی گریخته در پیراهن

تنهایی بی آدرس سردرهمه سو پراکنده

 

تنهایی آلاینده باصدا

با اشیا و لمس ها

 

وهمچنان که می گذرم

وهمچنان که تکثیر می شوم

هیچ کس نامم را شبیه به خودم صدا نمی زند

 

درشهر شنود و همهمه

وثبت شدن در چهار ضلعی متمدن

 

که سرایت می کند

با نامیدگی قطعه به قطعه ی زمین

با ریختن خاکسترهای ظرف تدفین درباد

 

تا ابرهای بعد از تاریکی به کدام جغرافیا دست  بسایند

که مسیرها از جابجایی خطوط

ازکلمات قرارداد بسته با اشیا

فقط شعاع تنهایی را می پراکنند

 

من از غارت گام ها

غارت دست ها و حرف ها

ازغارت نام ها بازمی گردم

 

وهمچنان که می گذرم

و همچنان که تکثیر می شوم

هیچکس نامم را شبیه به خودم صدا نمی زند.

 

 

۲.

در نوربازیِ چهره  و نقاب

روشنایی دریچه های خاموش…

روشنایی اندک شهر

که به حصار می کشد

سوسو زده در ویرانی

روشنایی پیگیر

 

از روز به شب

از شب به روز

 

روشنایی که در صدا دست می برد

درباقی مانده ی عطرلباسها دست می برد

درتاریخ نگاتیوها دست می برد

روشنایی مه گرفته.

 

نگاه را از وسعت امکان

به درگاه های همه سو می ریزد

به درگاه های خاموش

به درگاه های همه سو گریخته…

 

 

که دهان بستیم

به مشتی حرف

به روشنایی همیشه ی همراه

ودوربین ممنوعه ی دیرسال

 

این بودن چقدر می ارزد!؟

 

حصارهای استخوانی

حصارهای خونی

حصارهای من در من

فرسایش همیشه ی همراه

 

به لحظه که درتجمع فرو می ریزد

به قراردادی که پشت میز

به مشت هایی که در خیابان

به من که درحصار می ریزد

این بودن چقدر می ارزد؟!

 

 

۳.

دست می بَرد درصدا

گذشتِ آن روز

که می مردم

دست می برد

درچینش لباس های کمد

دهانی که از پله های بیمارستان به بعد

بسته مانده بود.

آن سو

میزی که می توانست قایقی باشد

که پیشتر

مواج بود زمان

مواج بود صدا

مواج بود اعماق

دست بر شانه هایم و

هیچ سویی

بادبان را نمی لرزاند

پشت تمام خطوط

درتیررس نشانه ها

صدایی قطع…

وعطری به جز

سیگارهای پی درپی

درخاطرم نیست

قایقی کناره گرفته درکافه ای

نامه ای بلندمدت در دست

و زمان که هی تاریکتر می شود

درساختارِ عبورکرده از انگشتان

صدور چند شی

صدورچند حرف معمولی

به دهان های جعل شده

که زخم باز می کنند

چینش مدام روز در اشیا

چینش مدام فریاد درسکوت

ما که تمام دریچه هارا گشته بودیم

آن سوی دیوار

به جزقایقی

کناره نگرفته

که کاردیگری باجهان نیست

جزکندن از گوشه و کنارشهر

حفره های نمور

حفره های دور

دهان بستن به سایه های رونده

کلمات آغشته به خون

و باران

که چنگ می زند

برچینش چشم ها

که شیوع پیدا می کند

ندیدن

هزاران روز

هزاران نفر

ازیاد می روند.

 

۴.

صدا

 

صدا که به وقتِ تو درد می‌کند

صدا که برای تو حرف نمی‌زند

صدا که با هزاران سکوت 

به در کلید می‌اندازد

صدا که خوابگردی خیابانی است

و مرا به دنبال بیداری می‌کشاند

مشت به دیوار می‌‌زند

و از میان عبورهایش تنم ترک برمی‌دارد.

در فرو می‌ریزد

دیوار فرو می‌ریزد

خیابان فرو می‌ریزد

و من که 

در پیراهنم دفن می‌شوم

و گام‌هایم مرددّند

که راه بردارند

و دوباره تابم بدهند به دور زمین

به دور حدود

حدود عریانی

حدود صدا

حدود بغض

که گریستن را خندیدم

و خندیدن را گریستم

و حدودِ دیدن را این‌گونه خواسته‌اند!

از این است

که آخرین‌بار

دست‌هایم را

در خنزرهای دوره‌گردی کهن‌سال دیده‌ام

از این است

که هربار خواسته‌ام بگویم

دیدم دهانم را جایی گم کرده‌ام

که هر روز غروب

فقدان نامی بر زبانم درد می‌کند

و فقدان چیزهای زیادی که نمی‌دانم

و قرص‌های متفاوتی برایشان تجویز می‌کنند.

اگر حدود صدا را ندانی

اگر حدود بغض را ندانی

اگر حدود عریانی را ندانی

آنگاه با انگشت‌های اشاره نشانت می‌دهند

که با مفاد سازمان حقوق بشر

محکومت کنند.

 

۵.

به سپیدی ماه در آستانه

و گشایش شب در بستر

نه دری بود

نه دستگیره ای

و نه دستی بر در.

قسم به سرگردانی

که در گورستان می دوید

به اشک

که زبان نخستین ادراک است

به لرزشی در صدا

و گواه بودن و نزیستن

نه دری بود

نه دستگیره ای

و نه دستی بر در.

چقدر می شود

به ساعت نگاه بیندازی

و دقیقه ای به جهانت اضافه نشود؟!

به چند سال بعد

به نفس های بریده بریده ات

و لبت که مرثیه می خواند و نمی جنبد

نه دری بود

نه دستگیره ای

و نه دستی بر در.

قسم به صبح که از سمت دیگری آغاز شد

که وعده داد

زمین را گهواره ای ساختیم

به آسانی پس از سختی…

و درد بود که از هر سمت وزیدن گرفت.

چقدر می شود

 به ساعت نگاه بیندازی

و دقیقه ای به جهانت اضافه نشود؟!

به تنهایی

به گورهای جمعی

که تفرقه را می پوشانند

به پراکندگی

که در زمین وزیدن گرفت

نه دری بود…..

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: