UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

پنج شعر از نرگس باقری

پنج شعر از نرگس باقری

 

نرگس باقری عضو هیات علمی دانشگاه و دارای دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است تا کنون از او آثاری چون «زنان در داستان» در حوزه پژوهش و سه مجموعه شعر با عناوین «از هزاره ی ترنج»، «نزدیک به نبض ماهی‌ها» و «در جریان رگ‌هایم باش» از سوی انتشارات مروارید و چندین کتاب در حوزه ادبیات کودک و نوجوان به چاپ رسیده‌ است.

 

۱.

 

معشوقه بودم در راستای انقلاب سفید

تفکیک اراضی شد

سه سال بعد از آنکه وبا از دلها گذشته بود

و آن شب موهایم را نبافته بودم

ماه در آب ریخت و

سیلابها تا ارگ ساسانی گسیخت

پدربزرگ چاپاری شد در حوالی شمش

و روزی رسید که در تنگنای غنچه ماندن دردناک تر از شکفتن بود

گل داشت انار می شد

اما جهان گوشواره های زیادی دارد که مرگ را تکان بدهد

و بر گوشواره های من هم پرنده ای بود

از رگ به گردن باریک تر

از خون به صدا نزدیک تر

گفتند در شیارها دانه بکاریم و از پرنده ها نهراسیم

این شرط رویش در کنار شاهدانه بود

اما چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که پدربزرگ هرگز نامه ی جمال را به جمیله نداد

ما کتاب را بستیم

و جمله ناتمام ماند

گفتم پس جهانگردان در امامزاده ها چه می کردند؟

لب بیاور!

لب بیاور تا حرفی در دهانت بگذارم!

بزرگ شده ام

بزرگ شده ام و می دانم  مزارع زنانی هستند که به دامن هایشان پناه برده اند

و رطوبت پایان خشونت است

 

۲.

بیا که پیری از حروفیه در هیئت ب

 افاضه ی باد را با خود برده است

من در کجای جهانم؟

که زیر درختان اقاقی

به گلها همچون خارها زخمی

می چرخم

می چرخم روی خطوط می گذارم پا  درجا تکان می دهم دایره را

به هر سو ادامه دهم در دامم

داشتم در تاری چون پشم گوسفندان به رنگ می رسیدم

آبی پیش رفت و سورمه ای به دوتا آمد و لاجوردی به سه تا رفت و طلایی سر شد

دیدم که دو تا درخت می آمد و یک گل می نشست و ترنجی گره می خورد

و هی از خودم بالا آمدم

در هرات

در طوس و در کلات

در صفحات ساحلی

در سنگهای هزاران ساله

در سرتاسر

حتی سنگ اعضای خود را گم کرده بود

 از مرد، سر مانده بود و از زن دهانی باز

 به بهلول گفتم باور داری ستاره ای از شرق در چشم کسی محو شود ؟

و مرغان آوازه خوانی از سر گیرند؟

 و ستاره تا نارنج بپیچد؟

خندید

و در من پیری از حروفیه خم شد

و انحنای میانش به حرفی بدل شد که در دهان نمی آمد

گفت: همه چیز را در آدم بنمود یا  آدم را در همه چیز؟

گفتم: بی همه چیز

 

۳.

گفت اقراء

اقرا  به ذاتی که ذراتش در آتش معنا یابد

ای مستدرک!

اقراء که ذراتش کشیده و پاشیده به درک

پا شوم

پا شوم و از پشیمانی چون ماهی در ارتنگ مانی هی در خودم بفشرم

که ماتم

لاهمو ولا هومو همان و

 اینک مستحق کراماتم

و من نتوانستم

چرا که به هیئت نون بودم و نان در گلویم شکسته بود

نمک شد از درِ زخم ریخت توی رگهایم

کسی به آیه های تاریک مجال خوانده شدن نخواهد داد

 

۴.

در اینجا سکوت میکنم برای تو

ای هفت

که نماینده‌ی آبان ماهی

شب آبانماه است

سنگ در گذرگاه است

سنگ گذرگاه است

سنگ آب است

 

۵.

دانستم روزی تمام این کلمات باریدن خواهد گرفت

چه بودم جز ابری که هالکِ میان دو تپه خواهد شد؟

پس دهان به کشتنِ شمعی رساندم و گفتم: پ

پرنده از پ برخاست

چه کسی در خود، آخرین لکّه‌ی ابر را بدرقه میکند

وقتی هیچ بارقه‌ای پوست را روشن نکرده است؟!

در پی‌نوشت اشاره کنید:

آشفتگی به ذهن نزدیکتر از پیراهن است.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: