UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

پیر چشمی

پیر چشمی

خرداد – هشت و پنج دقیقه – صبح

آقا یدالله طبق معمول هر روز، صبح زود بیدار شده بود. او باید ریشش را اصلاح می کرد، که کرده بود. او باید حتما دوشی هم می گرفت که اینکار را هم با حوصله انجام داده بود. او باید صبحانه مفصلی هم می خورد که خورده بود. امروز او حتی کمی بیشتر از خودش پذیرایی کرده بود. عسل مرغوبی که مشتری اردبیلی‌اش، آقای شارعی برایش فرستاده بود را هم به میز صبحانه‌اش اضافه کرده بود و دست آخر هم طبق عادت هر روزه‌اش یک لیوان بزرگ چای را با دل صبر، در سکوت محض خانه نوشیده بود.
از سر و صدا خوشش نمی آید. از هم سفره شدن و هم صحبتی حین خوردن صبحانه تقریبا بیزار است.  او عادت‌هایش را دوست دارد. او خیلی دوست دارد که بعد از خوردن صبحانه‌اش، بالا تنه‌اش را روی میز صبحانه پهن کند و در حین تعقیب بخاری که از لوله ناودانی شکلِ قوری چای بیرون میزند و در هوا گم می شود، چشم‌هایش را ببندد و برای ده، پانزده دقیقه‌ای خالی از همه چیز، خود را شلِ شل کند و بعد بلند شود و مثل کسی که بخواهد نشئه‌گی از سرش بیرون کند، دوباره صورتش را با آب سرد بشوید و با حوله زرد رنگ مورد علاقه‌اش، خوب پاکش کند و بعد که همه نفسش را در دلِ حوله‌اش خالی کرد، دوباره کمی ادوکلن به زیر چانه و دور گردنش بمالد و دست آخر هم نگاهی به ساعتش بکند و اگر عقربه ساعت بالاخره در نزدیکی ساعت هشت چرخ بزند، با عجله،  آماده رفتن بشود.  حالا هم طبق عادت همیشگی‌اش، تقریبا حاضر است که از در خانه راهی محل کارش بشود.
با زحمت خم می شود تا بند کفش‌هایش را ببندد.  هنوز گره‌ی لنگه دوم کفشش را سفت نکرده‌است که هوای توی سینه‌اش به طاق گلویش می چسبد، خون با فشار در رگهای صورتش می دود و رنگ صورتش به کبودی می رود.  به‌سختی نیم تنه سنگین‌اش را بالا می کشد و با عجله کمر بند شلوارش را کمی شل می‌کند.  راحت تر نفس می‌کشد.  شکم برآمده‌اش را کمی مالش می‌دهد و آنگاه چند بار به آن ضربه می‌زند.
«آقا یدی، کار از مخفی کاری گذشته، برادر!  باید یه کار اساسی براش بکنی! »
سرش را به علامت افسوس تکان می دهد اما بلافاصله خود را مستحق دلداری می یابد.
« درست میشه، درست میشه!  بزار اول این مارمولک رو سر جاش بشونم، اونوقت هیکلی بسازم که رستم دستان پیشش لنگ بندازه! »
درِ کمد لباسِ دمِ در را باز می کند، کت مخمل- قهوه‌ای رنگی که به‌زور در آن چپانده شده‌است، مثل مرده‌ای، جلوی پایش بر زمین می افتد.  آقا یدالله از دیدن کت مخمل- قهوه‌ای رنگش، یکه می‌خورد.
« دِ باز که این کته سر و کله‌اش پیدا شد!  ببین ترو… صد دفعه گفتم بده این کته رو یه بدبخت مستحقی بپوشه، آنوقت هنوز تو کمد داره خاک می خوره!  مثل همه کارهای دیگه!  این کار را هم باید خودم بکنم!»
پلاستیکی را از توی کابینت زیر ظرفشویی پیدا می‌کند و کت را به‌زور در آن جای می‌دهد و سرش را چند بار گره می‌زند و آنگاه آن را به طرف کیف دستی‌اش شوت می کند.  در حالی که هنوز فاتحانه به بسته پلاستیکی نگاه می‌کند، به سرفه می‌افتد.  گلویش را با قورت دادن خلط سینه‌اش صاف می کند.  به طرف کمد لباسها بر می گردد و بعد از مختصری جستجو، کاپشن کرم رنگِ بهاره‌اش را بیرون می کشد و می پوشد.  روبروی آینه قدی دم در، خود را بالا و پایین می کند.  از انتخابی که کرده است، راضی است.  می خندد.
«اصلا پیراهن مغز پسته‌ای با کاپشن کرم رنگ جور می شه، حالا گیریم گور بابای احمدی نژاد!»
هنوز روبروی آینه قدی ایستاده است، دکمه پیراهن زیر گلویش را می‌بندد اما چهره‌اش در هم می‌شود.  دکمه را باز می کند. حالا اینطوریش را بیشتر می پسندد.  به دور و برش که نگاه می‌اندازد، یقین می‌کند که کاری برای انجام دادن باقی نمانده است.  مثل کسی که گرد و خاک زیادی روی سر تا پایش نشسته باشد، از سرتا پایش را می تکاند.  به ساعتش که نگاه می‌کند، مثل کسی که برای رسیدن به جایی ساعتها دیر کرده است، سراسیمه بطرف انتهای اتاق نشیمن برمی گردد.  روی میز تلویزیون، موبایلش را از شارژر جدا می کند.  بعد از یک وارسی سریع آن را در جیب کاپشنش فرو می‌برد و از آنجا  روی پنچه پاهایش با عجله خود را به دم درمی رساند.  کیف دستی‌اش را از روی زمین قاپ می زند، با همان دست، پلاستیک محتوی کتش را هم به چنگ می گیرد.  بلند که می شود، تندی، بالا تنه‌اش را دوباره در آینه معاینه می کند.  ایرادی نمی بیند.  اما درست قبل از بستن در خانه، مثل کسی که گویا بالاخره انجام کاری را از قلم انداخته است، سر جایش متوقف می شود.  نگاهش را به دستگیره در گره می زند و با صدایی که تنها خود می تواند آنرا بشنود، زنش را صدا می کند.  «من رفتم سایه، کار نداری؟»
گوشش را به در نزدیک می کند و برای لحظه‌ای منتظر می‌ماند اما جوابی نمی‌شنود. البته او مدتها، بلکه سالهاست که  این پرسش را هنگام بستن در خانه می‌کند و مدتها، بلکه سالهاست که جوابی نمی شنود، با اینحال این کار را هم مثل خیلی از عادت‌هایش، هر روز تکرار می‌کند، با این تفاوت که حالا براستی به نظر می آمد که مخاطبش نه زنش بلکه دستگیره در است.  دستش را از دستگیره در بر میدارد و در، پشت سرش بسته می شود.  در هوا فوتی می‌کند و به طرف آسانسور، قدم‌هایش تند و تندتر می‌شود.
سکوت همراه آقا یدالله با هجوم ناگهانی چند بچه مدرسه‌ای، از راهروی روبروی در آسانسور،  می‌شکند.  آقا یدالله با دیدن بچه‌ها، به تاخت خود را به درون آسانسور می‌اندازد تا بلکه بتواند خود را از همراه شدن با آنها برهاند اما قبل از آنکه انگشش به دکمه آسانسور برسد، فشار دستجمعی بچه ها او را کنارمی زد.  انگشتان کوچک بچه‌ها یکی پس از دیگری بر روی  دکمه‌های آسانسور فرود می‌آیند.  آقا یدالله مثل کسی که خود را از مالیده شدن به چیز ناپاکی بدزدد، در گوشه اتاقک آسانسور خود را جمع می کند.  نگاهش را به زیر پاهایش منگنه می کند و بی حرکت، تا رسیدن به طبقه همکف ساختمان، سر جایش  می‌ماند.  در آسانسور که باز می شود، در یک چشم بر هم زدن،هیچ اثری از بچه ها و شور و هیاهویشان بر جا نیست!  آقا یدالله در فضای مرده‌ی صد ساله‌ای، نفسی به راحتی می کشد.
«ای تف به قبر پدر هر چه بچه تخسه! مگه درِ این باغ وحش‌ها هنوز بازه!»

ساعت ۱۰ دقیقه به ۹  – صبح

تنها چند دقیقه بعد از روشن کردن رادیوی ماشین‌اش، آنرا با فحش و ناسزا خاموش می کند.  خبرها حکایت از یک روز طاقت فرسا و نفس گیر دیگری دارد. آقا یدالله که حالا بیشتر از نیم ساعت است که در حال رانندگی است اما هنوز نصف مسیر خانه تا محل کارش را طی نکرده است. چشمان خسته‌اش را برای لحظه‌ای از جلوی ماشینش می‌گیرد و به دورو برش نظری می‌اندازد.  حرکتِ کند ماشین‌هایی که بگونه‌ای نامنظم، چسبیده به یکدیگر، بزور راه باز می‌کنند و به سختی بجلو می‌خزند، او را مثل خیلی های دیگر بیقرار کرده‌است.  از نگاه کردن به دور پشیمان می‌شود. نگاهش را به طرف راننده سمت چپی‌اش که بغل به بغل او می‌راند، پیش می کشد. راننده بغلی‌‌اش آنچنان با بی میلی به سیگارش پک می‌زند که تو گویی سیگارش او را شکنجه می‌کند.  راننده حالا دود سیگارش را به شیشه جلوی ماشینش می پاشد.  آقا یدالله هنوز پسِ گردن خیسش را با سر انگشتان دستش پاک نکرده است که با بوق ممتد ماشین سمت راستیش که شانه به شانه ماشینش، برای پیش رفتن تقلا می کند، نگاهش را به جلوی ماشینش بر می‌گرداند. او بخوبی می داند که در چنین شرایطی تنها لحظه‌ای غفلت می‌تواند به تصادفی بیانجامد که عواقب پس از آن می تواند آدمی را تا عمق یک فاجعه مرگبار با خود ببرد، پس، خود را به فرمان ماشینش می چسباند و همه حواسش را جمع رانندگی‌اش می کند.
خورشید هنوز نتوانسته‌است خود را بر دل شهر عمود کند اما گرمایش با نفوذ از لابلای دودهای متراکم شده بر روی سقف شهر، حضوری کاملا محسوس دارد و حالا همچون نیش عقربی بر تن و جان مردمی که اسیر ترافیک سنگین، ناامید از وقوع معجزه‌ای در پشت فرمان ماشین‌هایشان دم به دم مشغول عوض کردن دنده ماشین‌هایشان هستند نشسته است و مردم که گویی جان می کنند، گاه زیر لب و گاه بلند بلند غر می زنند و به خود و دیگران ناسزا می گویند و از دردی لاعلاج  با عرق تن خود می گریند.  قطره عرقی که  از میان دو ابروی  آقا یدالله تا روی نک بینی او جلو آمده‌است، با توقف شدید ماشین، به پایین سقوط می کند و پشت دست راستش می نشیند.  پشت دستش را به پیشانی خیسش می مالد و بعد با انداختن سنگینی‌اش بر روی فرمان ماشینش خود را جابجا می‌کند و زیر لب به خود نهیب دوباره‌ای می‌زند که در یک چنین موقعیتی او باید همه حواسش را متوجه رانندگی‌اش بکند.
در موقعیتی که  او و همه، هر آن، منتظر وقوع یک حادثه بودند، اگر او می خواست طرف بی‌گناه آن حادثه باشد، آنوقت جایی برای لحظه‌ای غفلت برایش باقی نمی گذاشت.  روزی نبود که آقا یدالله در باره ترافیک شهر با مشتریانش صحبت نکند و در این خصوص به آنها پند و اندرز ندهد. ‌« ماشین باکره که نداریم! همه بالاخره یه جورایی دیر یا زود، کم یا زیاد، افتادن زیر دست صاف کار و رنگ کار، استثنا هم وجود نداره! پس زیاد فرقی نمی کنه که تو، یک روز در میون ماشینتو ببریش تعمیرگاه یا یکسال به یکسال، مهم اینکه  زرنگ باشی آقا جان و این وسط هزینه این بزک و دوزک ها بیفته گردن یک گردن شکسته‌ای که همه رو خر فرض میکنه و خودش رو فیثاغورس!»
آقا یدالله هم مانند بسیاری دیگر از مردم این شهر،همه جورش را به چشم دیده بود.  از مالیده شدن بغل به بغل ماشین‌ها که  امروزه روز، تقریبا به یک امری عادی بدل شده است تا چپ شدن و روی سفف دویدن ماشین‌ها، و متعاقب آن، دعواهایی که به خیر و خوشی، تنها با فحش و ناسزا پایان یافته بود تا آنهایی که به جنگ قمه وچاقو و جغجغه کشی و گاه حتی کاتر و پیچ گوشتی منتهی شده بودند. از بازگویی آخرین موردی که مدتی پیش، درست به فاصله چند متری از او رخ داده بود، هنوز خسته نشده بود.  او چند روزپیش که جلوی مغازه‌اش تصادفی مشابه آنچه که او پیشتر به چشم دیده بود، رخ داد، بد ندیده بود که خاطره اش را برای چند دهمین بار برای مردمی که آن حوالی جمع شده بودند و دعوای چند راننده را تماشا می کردند، تعریف کند.
‌«درست چند متر جلو تر از ماشینم،  سر چهارراه نواب، یه  بچه ریقویی راه یه ماشین دیگه رو  قیچی می کنه.  ماشینه  که چیزی نمونده بود چهار راه رو رد کنه مجبور میشه بکشه به چپ و بزنه به تیر چراغ راهنمایی، بچه ریقوه هم که شتاب بر داشته بود می شینه رو کولِ ماشینِ یه بدبختی که به خیالش با رد شدن از چهار راه، ازخطر  جسته!  آقا بیا و ببین!  طرفی که زده بود به تیر چراغ راهنمایی، نیمه هوشیار و نیمه بیهوش، با هر جون کندنی که بود خودشو از تو ماشین می‌اندازه بیرون.  حالا هیکل، این هوا!  گوریل باغ وحش!  چِشا، یه کاسه خون!  رگ‌های گردن به قاعده لوله آب، از دو طرف گردن زده بیرون، شَل شَل زنان  می‌ره طرف ماشین اون ریقوه که پشت فرمانِ یه پژوه تازه از کارخونه گرفته شده، تقریبا از حال رفته بود. همه منتظر بودیم که گوریله، هیکل نیمه جون راننده زبله رو بکشه بیرون و خلاصه روی آسفالت چهار راه نواب، یارو رو حلالش کنه! همین هم شد! یعنی گوریل انگوریه دست میکنه یقه پسر ریقوه رو می چسبه که ِبکِشَتش بیرون که آقا یه دفعه مرده زنده میشه، جستی می زنه و از توی داشپورت ماشین، کلتش رو برمیداره و میذاره وسط پیشونی گوریله.  پاسداره، طرف از قضا پاسدار از آب در میاد!  با یه صدایی که از ته جهنم در می آومد دهان وا میکنه  که:» زر زیادی بزنی همینجا دارت می زنم مادر جنده!» جان شما!»
البته آقا یدالله همیشه از دیدن چنین صحنه‌هایی بشدت ناراحت و دلخور میشد.  او از اینکه دولت نتوانسته است هیچ کار اساسی در این خصوص انجام بدهد، شکایت داشت و ابایی هم نداشت که دولت را در این خصوص متهم به بی‌عرضه‌گی بکند.
« آخ اگه این چرخ گردون یه جوری، فقط برای یه چند وقتی بر وفق مراد ما می‌چرخید، اگه میشد یه جوری یه جای این حکومت می افتاد دست ما، اونوقت حالیشون می کردم که یه من ماس چقد کره داره! خایه همشون رو باید کشید آقا! این ملت جور دیگه‌ای آدم نمیشه، والله! …پژو ۴۰۵ رو انداختن زیر پای یه مشت قاطر سوار بیلمز!  آنوقت انتظار داریم مثل بشر قرن بیست و یکمی، رعایت هم روبکنیم و با خنده و سلام و صلوات به همدیگه راه بدیم؟  مگه شدنی؟ مگه میشه؟! چاره کار اینکه سر هر چهارراه یه رضا شاه و یه غلطک ارتعاشی بِکاری!  چند تا متخلف رو سر چهار راه‌ها، رو آسفالت چهار میخ می کنی و یا علی! جریمه که درمون درد ما نیست!»
تا آنجا که به آقا یدالله مربوط میشد او همیشه از رودر رو شدن با اینگونه آدم‌ها دوری جسته بود. او دهان به دهان شدن با چنین آدمهایی را کسر شان خود می‌دانست و معتقد بود که در واقع دهان به دهان شدن با اینگونه آدمها یعنی بحساب آوردن شان در جرگه آدمها.
«آدم زبون نفهمو که نمیشه باهاش حرف حساب زد. باید فقط زد تو اون ملاج پراز کاهش، که اونم از ما بر نمی‌آد!  خدا وکیلی، ما تا حالا آزارمون به یه مورچه هم نرسیده! از بد اقبالی برخوردیم میون یه مشت گر و گوری که دوست دارن گیر بدن به اینو و اون و یه مشت که معتادن بهشون گیربدن! ما را با این قافله کاری نیست!»
اما علیرغم خوداری مصرانه آقا یدالله در مواجهه با مردمی که به اعتقاد او معتاد به گیر دادن به دیگران هستند، اتفاق افتاده بود که او نیز نتواند در حمله به نقاط ضعفش، خوددار بماند و ناگزیر تن به مقابله با چنین آدمهایی بدهد. سال گذشته در یکی از همین روزها که او نیز بالاخره عنانش را از دست داده بود و مجبور به واکنش شده بود، کار بطرز خطرناکی بالا گرفته بود و اگر پا در میانی  زن آقا یدالله نبود، قائله بدون شک پایانی خون بارتر بخود می‌گرفت.
مردی که معتقد بود آقا یدالله راهش را «قاپ زده» است، سر اولین چراغ قرمزی که توانسته بود خود را به او برساند، ترمز دستی ماشینش را می‌کشد و در حالی که با صدای بلند فحش و ناسزاهای رکیک می‌داد ماشین آقا یدالله را  زیر مشت و لگدهای پر زورش می‌گیرد و از او می‌خواهد که از ماشینش پیاده شود. آقا یدالله اما طبق روال معمول خود، بلافاصله  پنجره ماشینش را بالا می‌کشد و بی اعتنا به مرد، سفت سر جایش می‌نشیند.  مرد اندکی بعد برای بستن راه فرار آقا یدالله خود را به جلوی ماشینش می‌رساند و حالا از آنجا با همه توانش، مشتهایش را بر روی کاپوت ماشین می‌کوبد وهمراه  با فحش و ناسزا، بی وقفه از آقا یدالله  می‌خواهد که برای اثبات مردانگیش کاری بکند. آقا یدالله اما همچنان سفت و سخت از دهان به دهان شدن با آن مرد امتناع می‌کند و چسبیده به فرمان ماشینش، منتظر سبز شدن چراغ راهنما، لحظه شماری می‌کند. مرد به هیچوجه قصد کوتاه آمدن نداشت.  سبز شدن چراغ و بوقهای کر کننده ماشینها حتی مرد را جری تر می‌کند و او مرتب و هر بار با شدت بیشتری روی کاپوت ماشین آقا یدالله می‌کوبد و همه آن فحش و ناسزاهایی را که می‌دانست و تا آنموقع چندین بار تکرارشان کرده بود، دوباره نثارآقا یدالله می‌کند تا بلکه او را به نشان دادن عکس‌العملی وادار کند.  اما آقا یدالله، پا روی پدال گاز، تنها مترصد فرصتی برای فرار از آن مهلکه، حتی از نگاه کردن به آن مرد نیز خود داری می‌کند.  اگر چه در آن میان برای لحظه‌ای به  فکرش می‌رسد که  با ماشین پر گاز به مرد بکوبد و خود را بدر ببرد اما هوشیاریش بلافاصله مانع شده‌بود.  ترافیک آن ساعت روز هیچ شانس فراری را پیش پای او نمی‌گذاشت  پس همچنان صبر پیشه می‌کند تا بلکه  فشار مردم که با بوق‌های ممتد ماشین‌هایشان آنجا را به جهنمی تبدیل کرده بود، در مرد شاکی نیز اثر کند و او را از نفس بیاندازد.
مرد سرانجام وا می‌دهد. با نفس‌های بریده بریده ، ناامید از وادار کردن آقا یدالله به کوچکترین واکنشی، چرخی می‌زند و خود را به شیشه سمت راننده می‌چسباند و با جمع کردن توان باقیمانده‌اش، آخرین فحشی را که در  کیسه داشت بیرون می‌کشد و آنرا حواله آقا یدالله می‌کند.
« زن ذلیل بدبخت، می‌دادی زنت پوشک پات کنه لااقل!»
مرد اما نادانسته درست بر رگ غیرت آقا یدالله ضربه ای کاری وارد آورده بود!  آقا یدالله بدون آنکه خود بخواهد، به‌یک‌باره از خود بیخود میشود.  پنچره ماشینش را تا نصفه پایین میدهد و با صدایی خش دار، ناسزای مرد را به خود او بر می‌گرداند.
« زن ذلیل جد و ابادته مرتیکه!»
واکنش ناگهانی آقا یدالله به مرد جان تازه‌ای می‌بخشد.  او که تا نزدیکی ماشین خود عقب رفته بود، نعره‌زنان به سوی او برمی‌گردد  و از همان درزی که آقا یدالله سرش را به بیرون داده بود، یقه‌اش را می‌گیرد و با نهیبی، هیکل گنده او را از جایش بلند می‌کند و به بیرون می‌کشد. مرد که حالا توانسته بود بالاخره مزد  پا فشاری‌هایش را بگیرد در حالی که  دستش را به یقه کت مخمل- قهوه‌ای رنگ آقا یدالله گره زده بود ولاشه او را روی اسفالت به این طرف و آنطرف می‌کشید و چپ و راست به او لگد می‌پراند، یک بند جوان همراهش را برای کمک، فریاد می‌زد.
« اصغری! اصغر بجنب! یاالله اون آچار شلاقی رو از صندوق عقب ماشین ور دار بیار پسر، میخوام این جوجه فکلی روهمین جا حلالش کنم!»
در کمتر از چند ثانیه جمعیت بسیار زیادی دور آنها حلقه می‌زند. بوق ماشین‌ها  دیگر به هیچ گرفته می‌شود و مردم، در انتظار عملی شدن تهدیدات مرد، مشتاقانه بر گرد آنها این پا و آن پا می‌کردند.  مرد که حالا از  اینکه آنهمه جمعیت را مجبور به پیاده شدن از ماشین‌هایشان کرده بود، لبریز از احساس غرور، بر آن می‌شود تا آنجا که می‌تواند پاسخ راضی کننده‌ای  به نگاه‌های منتظر جمعیت دور و برش بدهد. آقا یدالله زیر باران مشت و لگد‌های مرد، چون لاشه‌ای بی جان له می‌شود. سایه اگر چه نخست از چهره بکلی رنگ باخته از ترس آقا یدالله خوشحال بنظر می‌آمد اما حالا دیگر نمی‌توانست تاب بیاورد. مردی پیش چشمان صدها نفر درمیان خون و درد بخود می‌پیچید و ناله می‌کرد و این خارج از دایره تحمل سایه بود.  او خود را به وسط مهلکه می‌رساند و خود را میان مرد و آقا یدالله حائل می‌کند.
« اوهوی آقا! اوهوی با تو ام! اگه با کشتن یکی، دلت خنک میشه، بیا منو بکش!  بیا منو بکش و راحتم کن!»
قائله با مداخله چند زن دیگر از میان جمعیت ،به پایان می‌رسد.  مرد با کوبیدن  لگد محکم دیگری  به پهلوی آقا یدالله رضایت می‌دهد و یقه کتش را رها می‌کند.
آقا یدالله از لحظه ای که توانسته بود از جایش بلند شود وخود را به کمک زنش به درون ماشینش برساند، کل ماجرا را از حافظه اش پاک کرده بود! او پس از یک هفته که به محل کارش برگشته بود، چند بار با آب و تاب جریان سقوطش را از صخره بلندی که او با دست‌های خالی قصد صعودش را داشت، برای همه تعریف می‌کند!


نه و سی دقیقه صبح

از تقاطع خیابان بهار و طالقانی می‌گذرد.  تا محل کارش راه چندانی در پیش ندارد . آقا یدالله برای پیدا کردن جای پارک  چشم می‌گرداند اما بوق ماشین پشت سری نگاهش را به جلو می‌راند. پس از رد شدن از چهارراه از سرعت ماشینش می‌کاهد و دوباره شانسش را می‌آزماید. جایی برای پارک کردن نمی‌بیند.  بارها اتفاق افتاده بود که برای پیدا کردن جایی برای پارک ماشینش، تا حوالی شیرودی نیزبرود وهنوز جایی نیابد.  هر چه به جلو میرود بیشتر به این یقین می‌رسد که شانسی برای پیدا کردن جای پارک نخواهد داشت.  بدون زدن راهنما به راست می‌پیچید . هنوز به بیمارستان ایرانشهر نرسیده است که ماشینی  ناگهان از پارک خارج می‌شود و جلوی ماشین آقا یدالله می‌پرد.  آقا یدالله با همه توانش روی پدال ترمزمی‌کوبد.
«ای به گور پدر پدر سگت!»
صدای بوق ماشینهای پشت سرش، همه  فضای خیابان فرعی را پر می‌کند. آقا یدالله اما نمی‌تواند از جای خالی پیدا شده بگذرد. پس همه حواسش را معطوف به فرصت طلایی می‌کند که درچنگش افتاده‌است.  با زحمت ماشینش را جا می‌کند تا راه برای ماشین‌های پشت سری باز شود.  راننده اولین ماشینی که از او می‌گذرد شیشه ماشینش را پایین می‌کشد تا ناسزایش را به گوش آقا یدالله برسد.  آقا یدالله بی‌اعتنا به راننده، حالا ازاینکه بالاخره به مقصدش رسیده‌است شادمان است اما آنچنان بی رمق و خسته است که ترجیح می‌دهد هنوزسر جایش بنشیند.  با لبخند کم رنگی که بر گوشه لبش نشسته است برای دقایقی خود را روی فرمان ماشینش پهن می‌کند تا تجدید قوا کند.  وقتی که دیگر صدای بوق ماشینی شنیده نمی‌شود او سرش را از روی فرمان ماشین بلند می‌کند و با چند بار عقب و جلو کردن، بالاخره ماشینش را خاموش می‌کند.


نه و چهل دقیقه صبح

به خیابان شریعتی  که وارد می‌شود به طرف سه راه طالقانی می‌پیچید. پلاستیک محتوی کتش را زیر بغلش سفت می‌کند و با قدم‌های آهسته  به طرف جوی آب می‌رود.  پلاستیک را به دست می‌گیرد ودر حالی که اطرافش را می‌پاید، کنار جوی آب می‌ایستد.  وقتی مطمئن می‌شود که کسی متوجه او نیست، بدون آنکه هیکلش را کج یا راست کند بسته پلاستیکی را درون جوی آب می‌اندازد و بسرعت خود را به سمت راسته مغازه‌ها می‌کشد. مثل قاتلی که بالاخره خود را از شر جسدی خلاص کرده باشد، خوشحال است.  حالا در حالی که آهنگی را  با سوت می‌زند، از کنار مغازه‌ها می‌گذرد.  لحظاتی بعد، آقا یدالله از جلوی اولین مغازه شوفاژ فروشی محل رد می‌شود.  کارگر مغازه که مشغول پاک کردن شیشه‌های جلوی مغازه است او را می‌شناسد.
« صبح بخیر آقا مهندس»!
بدون  آنکه جوابی بدهد از جلوی مغازه می‌گذرد. راه بندانی که سر سه راه ایجاد شده است صف طویل نامنظمی‌از ماشینهای بی حرکت را شکل داده است که تو گویی در میان دود اگزوز‌های خود خفه می‌شوند. بوق ماشینها لحظه ای قطع نمیشود. آقا یدالله از لابلای ماشین‌ها می‌گذرد وخود را به آنسوی خیابان می‌رساند و بسرعت بدرون بانک می‌خزد. حالا سر و صدای کمتری در سر و گوشهایش احساس می‌کند. هنوز در حال سرفه کردن است که  آقای شهسواری با دیدن اواز پشت میزش بلندمی‌شود و با صدای بلند سلام می‌کند.
«مخلص آقا مهندس»!
«آقای شهسواری گل و گلاب!  ارباب خودم، چطوری؟»
« داشتم می‌آمدم که موجودی حساب رو بدم خدمتت. کلهم سه تایی ته حساب مونده داری. برا پاس کردن همش هم، یه سه و هشتصد کم داره!»
«چک آملی هم قاطیشونه؟»
« اون که اول صبی دستی آورده بود ننه جنده!»
« می‌بینی این تخم جلبو؟ دارم براش. جوری اخته‌اش بکنم که آغا ممدخان تو روش بخنده! حالا خیالی نیست اگه سالارمون آقای شهسواری هوای ما روداشته باشه، تا آخر وقت پر میشه انشاالله.»
« اختیارون وار آقا مهندس! در بست چاکرتیم! »
همه آدمهای اهل معامله آن دور و بر، از آنها که مجلس عیش و طرب ترتیب می‌دادند  تا کله گنده‌های بازار لوازم گرمایش و سرد خانه، همه آقای شهسواری را می‌شناختند و کمتر کسی بود که هنوز برای پاس کردن چک‌هایش دست به دامان آقای شهسواری نشده باشد.  در این میان  دلال‌ها، به اصطلاح بازار، «سر پاییها»، بیشتر به او نیاز داشتند و از همین رو بارها اتفاق افتاده بود که برای «حال دادن»به آقای شهسواری به او جنس با زیر قیمت بازار، پیشنهاد بدهند . در یک چنین مواقعی نزدیکترین فرد به او آقا یدالله همبازی دوران بچگی اش بود که می‌توانست جنس‌ها را به پول تبدیل کند. آخرین معامله پر سود آندو، دویست عدد رلهِ مشعلِ موتورخانه بود که همه می‌دانستند از انبار صدقانی جهود دزدیده شده است. آقا یدالله وقتی سود حاصله از آن معامله را با آقای شهسواری  تقسیم می‌کرد طوری که علی آقا بشنود گفته بود:
«کم خون این فلسطینیهای مادر مرده رو تو شیشه کردن؟ شنیدم که این مرتیکه صدقانی راپورتچی رادیو اسراییله اصلاً!»

 

حدود ۱ بعد از ظهر

آقای شهسواری است که به موبالش زنگ می‌زند. خیالش را از بابت چک‌ها راحت می‌کند. در گاوصندوق را می‌بندد و از دفتر بالای مغازه‌اش بیرون می‌زند.  سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌آید و وارد راهروی ورودی ساختمان می‌شود.  قفل در منتهی به زیر زمین را که به اتاقک آسانسور چسبیده،  دوباره وارسی می‌کند.  با خاطری آسوده، پس از طی چند قدم  از در ورودی ساختمان، وارد مغازه اش می‌شود.  جنس زیادی در مغازه به چشم نمی‌خورد.  در ویترین جلوی مغازه تنها یک مشعل موتورخانه و چند پره رادیاتور آلومینیومی‌گذاشته شده است.   چند ردیف پره چدنی دیگ موتورخانه هم از دیواری که به در آبدار خانه نقلی مغازه منتهی میشود، بالا آمده است.  دور تا دور مغازه  بیست و پنچ متری نیز پر است از پیچ و مهره‌های رادیاتور در باک‌های حلبی.  بالای سر آقا یدالله جایی که یک میز بزرگ و چند تایی صندلی در امتداد میز چیده شده است، تابلوی بزرگ تذهیب شده‌ای به دیوار آویزان است که خط خوش داخل آن چشم را می‌نوازد: « از علی آموز اخلاص عمل».  پایین تابلو چند ردیف قفسه کوچک، که تا پشت سر آقا یدالله پایین آمده‌اند قرار دارند  که بر روی هر یک، چند تایی رله مشعل، شیر رادیاتور و ترانس مشعل موتورخانه جای داده شده‌است.  آقا یدالله اما عمده اجناس خود را در زیر زمین بزرگ ساختمان جا داده است تا بقول او از گزند چشم بد، بخصوص ماموران اداره مالیات محفوظ بماند.  او هنوز استکان خالی چای را روی میز نگذاشته است که تلفن زنگ می‌زند.  آقا یدالله با دست پاچگی استکان را روی میز می‌گذارد و گوشی تلفن را زودتر از علی آقا می‌قاپد.
« یدالله فتحی، در خدمتم! … ای بابا تویی؟!»
آقا یدالله «تق»‌ای می‌زند روی دگمه آیفون تلفن و بعد با حوصله به پشتی صندلی راحتیش تکیه می‌زند و پایش را روی پایش می‌اندازد.  به جلو خم می‌شود تا دستش به استکان چای برسد.  هورتی به چایش می‌زند و حالا انگار از نگاه پر از ملامت علی آقا خجالت کشیده باشد، مشغول حرف زدن می‌شود.
« تختی چطوری، چه کردی آقا جان؟»
آنطرف خط تلفن، مسعود خدا بنده مامور ویژه‌ی آقا یدالله برای وصول طلب‌های مرده شرکت، سلام و احوالپرسی می‌کند.  قد بلند و هیکل ورزیده و درشت مسعود خدا بنده بیشتر اوقات برای ترسانیدن بدهکارها موثر واقع می‌شد.  هر گاه چانه زنی‌هایش با مشتری بدحساب راه به جایی نمی‌برد، آنوقت آقا یدالله برای زنده کردن طلب سوخته، آسش را رو می‌کرد.  مسعود خدا بنده نیز بسان سگ هار قلاده پاره کرده‌ای تا مرز تهدید جانی مشتری بد حساب پیش می‌رفت.  در مقابل،  آقا یدالله نیز به پاس خدمات اینچنینی او به شرکت اختران، همیشه به جیبش رسیده است.  رابطه حسنه آن‌دو اما از آن هنگامی‌که  آقا یدالله به او لقب تختی راسته شوفاژ فروشان را  داده بود به یک رابطه مرید و مرادی تبدیل شده بود طوری که مسعود خدابنده مثل موم در  دست‌های آقا یدالله، از او فرمان می‌برد.  او  حالا مامور شده بود که به شیراز برود و ده میلیون حساب مرده شرکت را از  شخصی بنام هاشمی‌که با هزار و یک کلک نزدیک به  دو سالی، از پرداختن آن طفره رفته بود، زنده کند.
«آقا مهندس این جناب مهندس هاشمی‌خیلی کم لطف تشریف دارن.  خدایی بالای دویست سیصد میلیون جنس تو مغازه شون خوابیده اینجا.»
«خوب چی میگه این مرتیکه تریاکی حالا؟»
« آقا هاشمی‌کم لطفیشون حد و حساب نداره…میگن شرمنده ان و پول نقدی تو حساب ندارن!»
« بیخود کرده ننه جنده!  یا پول ازش می‌گیری یا نفسشو!»
« هر چی شما بگی آقا مهندس.  امر امر شماست……یه لحظه گوشی …یه لحظه گوشی، ایشون می‌خوان با خودتون صحبت کنن…گوشی…»
« آقا سلام عرض شد!»
« به! سرور خودم، جناب مهندس هاشمی! قربان احوالتون چطوره؟»
« آقای مهندس فتحی، قربون از شما چنین توقعی نمی‌رفت به والله!  اونهم بعد از چندین و چند سال نون و نمک خوردن!»
« آقا به سرتون قسم قصد اسائه ادب نبوده به مرتضی علی!  این مسعود ما آمده شیراز  برا دیدن برادر زنش که سربازه تو شهر شما.  از ما پرسید آشنایی کسی رو ندارم که هوای برادر زنه رو اونجا داشته باشه که منم گفتم کی بهتر از ارباب خودم مهندس هاشمی!  فرستادمش بلکه شما درِ کرمت رو روی این بیچاره بی نوا وا کنی! به موتون قسم فقط همین و همین!»
« اختیار دارین قربون ایشون بجای سلامش هم به بنده فحش خواهر و مادر حواله دادن»!
«کی؟ این مسعود؟ خودم ادبش می‌کنم جون شما، طوری که به دست و پاتون بیفته برا گهی که خورده!  حالا که اونجاست در خدمتتون، شما هم بزرگواری بفرماین دست خالی نفرستینش. می‌دونین که جوونی و غرور و بی‌کله گی»!
«خدا به سرشاهده که پول نقد چندانی ندارم الان، اما هرچی هست تقدیم می‌کنم. ما حالا حالا‌ها با هم کار داریم….مهندس!..»
آقا یدالله  لبخند رضامندی روی لبانش می‌نشیند. حالا مطمئن است که مسعود خدابنده دست خالی بر نخواهد گشت.  با سر به علی آقا می‌فهماند که چای می‌خواهد.  او سر جایش جا بجا می‌شود.
« جانا سخن از زبان ما میگویی آقا مهندس! بعله که ما حالا حالا با هم کارها داریم!  انشالله سفر بعدی تون به تهران جایی می‌برمتون که همه بهشتی ها حسرتشو دارن!   ُپرِ حوری و غلمان ….جون شما!»
«آقا تو هر دفعه به ما وعده‌اش رو می‌دی! یه خرده عمل، برادر من!»
« ای بابا! مهندس، خودت می‌دونی که اوندفعه وقت نشد. حالا تو این مسعوده رو بساز؛ چشم.  روی دو تا تخم چشمام.»
« لاالاالالله از دست این مرکز نشین‌ها! مهندس فتحی، آدم رو پاک هوایی میکنی شما هم»!
« ما مخلص شماییم!  چشم! .. بی زحمت این گوشی رو بده این مسعوده تا من یه چند تا لیچار بار مرتیکه‌اش بکنم!»
« پس، از من خدا حافظ تا شما رو تهرون ببینم…..»
« تختی، گوش بده ببین چی میگم بهت، پدر جان! اگه بدون پول برگردی دیگه نه من نه تو!  شده جون این مرتیکه قرمساقو بگیری من ازت پول می‌خوام، پول!  دست خوشت هم تا نخورده تو صندوق محفوظه، شیر فهم!»
«ما نوکرتیم مهندس!»

 


ساعت ۳:۴۵ بعدازظهر

علی آقا در سکوت معمول بعدازظهر ها، پا را روی پا انداخته است  و با شش دانگ حواسش مشغول حل جدول روزنامه ایران است . علی آقا عاشق بعدازظهرهای ساکت و بی سر خر است. بعدازظهرهای خلوت و بدون آقا یدالله به او این فرصت  را میدهد که بتواند به فامیل و دوستانی که دلتنگشان میشود، زنگی بزند وحالی بپرسد و از همین رهگذر  به قول خود فتق امور شخصی اش را رتق کند. مابقی وقتش را هم اگر کاری نباشد، تا پایان چرت بعدازظهر های آقا یدالله در دفتر بالای مغازه ، به حل جدول و نوشیدن چای می گذراند.
آشنایی آقا یدالله  با علی آقا به اوایل سالهای۶۰ بر می گشت. سالهایی که آقا یدالله ،کارمند جوان و تازه استخدام شده بانک کشاورزی به عنوان یکی از سازمان دهنده گان اعتصابات کارمندی سالهای انقلاب، عنصری مخرب و خطرناک تشخیص داده می شود و پاکسازی می شود. آقا یدالله که دیگر برای او کار در ادارات دولتی به امری محال تبدیل شده بود، پس از مدتی این در و آن در زدن ، نا امید و سر خورده، تصمیم می گیرد که چوب حراج  به همه آن چیزی که از ارث پدر برای خود اندوحته داشت، بزند و مانند بسیاری دیگر به خارج از کشور کوچ کند. اما نداشتن پاسپورت و خطراتی که می توانست در راههای قاچاق در کمین او باشد، او را متقاعد می کند که به پیشنهاد مادرش گردن بگذارد و با آقا مصطفی برادر بزرگترش که یک فروشنده نه چندان موفق پوشاک در خیابان بهار بود شریک بشود. از همان روزهای نخست روشن بود که آب آندو برادر در یک جوی نمی رود. آقا یدالله بعنوان فردی درس خوانده و باهوش هر روز با یک ایده نو در صدد رونق بخشیدن به کسب و کار شان بود و هر بار این آقا مصطفی شدیدا محافظه کار بود که کار شکنی می کرد و مانع از اجرای نقشه های بلند پروازانه آقا یدالله می شد. در چنین گیر وداری،این علی آقا بود که در لحظات بحرانی بین آندو با زیرکی خاص خود حق را به هر دوی آنها میداد و قائله را برای چند صباحی هم که شده، می خواباند.
علی آقا اگر چه بعنوان فروشنده در استخدام آنها بود اما خوشرویی، شخصیت بی آزار، صبور و سخت کوش و امین او باعث شده بود که مورد احترام هر دوبرادر و بویژه آقا یدالله  باشد. اطلاعات و مهارتهای فنی  علی آقا  که درگذشته کارگر ماشین آلات سنگین یک شرکت بزرگ خارجی بودو  پس از مصادره شرکت  توسط دولت انقلاب  تنها به دلیل کـُرد بودنش از کار بیکار شده بود، گاه موجب حیرت آقا یدالله میشد. از اینرو آقا یدالله به او نه همچون یک کار گر فروشنده ساده  بلکه بعنوان شخصی مطلع و کاردان  توجه داشت و با او دوستی می کردو در این میان هر چه دامنه اختلافات بین دو برادر بیشتر بالا می گرفت، آقا یدالله بیشتر و بیشتر بر دوستی با علی آقا پا می فشرد و سرانجام وقتی که پس از سه سال کشمش، دو برادر به مرز جدایی رسیدند آقا یدالله با یک پیشنهاد دندانگیر، علی آقا را تنها با این شرط که حقوقش را به موقع و چک در وجه حامل به او بپردازد، با خود همراه میکند. آقا یدالله  در پایان شراکت و برادری اش با آقا مصطفی، یک مغازه کوچک می خرد و شرکت تاسیساتی اختران را تاسیس  می کند و علی آقابعنوان» دستیار «او در آن مشغول بکار می شود. با اینهمه علی آقا هیچگاه رابطه نزدیکش را با آقا مصطفی فدای موقعیت بهتری که آقا یدالله برایش فراهم کرده بود، نکرد و ابایی هم نداشت که  هراز چند گاهی که  فرصتی پیدا می شود ، سری به آقا مصطفی بزند. او خود را مکلف می دید که قدر دان نان و نمکهایی که با آقا مصطفی خورده بود، بداند، امری که گاه مورد تمسخر آقا یدالله واقع میشد و اونیز همیشه با لبخندی از روی آن می گذشت.
او در شرکت اختران همه کاره کسب و کار آقا یدالله محسوب می شد. نظافتچی، باربر، تلفنچی، فروشنده، مهندس امور تاسیسات، حسابدار و محرم مطلق آقا یدالله بود. او اهل اعتراض نبود و همه امور مربوط به خود را  در نهایت صبوری و بی سر و صدا انجام میداد. آقا یدالله چند باری پشت سر او گفته بود:
«  این علی آقای ما اهل هر جایی میتونه باشه الا یه کردستانی. اگه همه کردها مثل او بودن که هیچوقت قاضی محمدی پیدا نمیشد!»
حالا علی اقا تقریبا همه خانه های جدول را پر کرده است که آقای خرمشاهی وارد مغازه می شود.
« حاج علی آقای گل و گلاب، اسلام و علیک، برادر!»
علی آقا با دیدن آقای خرمشاهی لبخند زنان از جایش بلند می شود.

« به به! حاج آقا خرمشاهی دامت….»

« بعله! دامنها کوتاهتر هو!… ارباب ما کوشش ؟ لالا؟»
علی آقا همیشه از دیدن آقای خرمشاهی خوشحال می شد. آمدن آقای خرمشاهی، فضای یکنواخت و خسته کننده مغازه را برای مدتی بهم می زند و این برای علی آقا که بیشتر اوقات روز کاریش چون زندانی در چهار دیواری مغازه محبوس است، بسیارخوشآیند می نماید.
« بفرمایید، بفرمایید بشینین،… آقا اینطرفا!»
آقای خرمشاهی که دبیر بازنشسته شیمی بود از خویشاوندان دور آقا یدالله محسوب میشد که رابطه ای نزدیک و حسنه با او داشت. او که حالا با تدریس خصوصی، خود را مشغول نگاه داشته است، هراز چند گاهی که برای تدریس  به آن حوالی میآید، به او سری می زد تا بقول خودش با ابوابجمعی شرکت اختران حالی بکند.
علی آقا به اواحترام می گذاشت و در عین حال با او احساس نزدیکی و خودمانی بودن می کرد. آقای خرمشاهی بارها جریان کودتای ۲۸ مرداد را که از نزدیک شاهد آن بود، برایش تعریف کرده بود. او حتی برای علی آقا گفته بود که در جریان اعتراضات آندوره، در حالی که تنها ۱۵ سال داشت دستگیر و در زندان  شکنجه  شده است. آقای خرمشاهی از اینکه در باره دوران بازداشت و شکنجه اش صحبت کند، خستگی نمی شناخت و علی آقا هم هر بار خود را مشتاق تر از قبل نشان می داد.
او نزد آقا یدالله ، البته، صاحب ارج و منزلتی ویژه بود. آقا یدالله او را دایره المعارف متحرک خود می دانست و همواره از دیدن مردی که همیشه منبع خبر های دست اول از چهار گوشه دنیا بود، خوشحال میشد.
علی آقا با یک فنجان چای دم در آبدارخانه است که آقا یدالله با چشمانی خسته و پف کرده، سر و کله اش پیدا می شود.
« علی جون یه چای هم برا من بریز….مخلص آقا خرم هم هستیم.»

« سلام و علیکم آقا! چقد می خوابی قربون؟ موقع موقع بیداری جانم! »
« نه جون آقا خرم، نه! گرفتارِ کشتی گرفتن با این  مشتریهای بد حسابیم جان شما!»
« لابد می خوای بگی پیش اون دکتره که آدرسشو بهت دادم هم نرفتی!؟»
« شرمنده آقا خرم! یعنی شماره رو دادم به سایه که یه زنگی بزنه، وقتی بگیره، اما پاشو کرده توی یه کفش که از موقع بچه دار شدنمون گذشته دیگه، چه می دونم!»
« خب !..علی آقا قندون رو برسون که امروز قراره آسملن به زمین بیاد!… می گم حالا شما هر جوری هست یه سری بهش بزنین بلکه هم شد یه شاه پسری، بچه ای، تو خونه ات ونگ ونگ کنه، غیر خوداتون!»
« بگذریم آقا خرم، بگذریم! .. خبر چیه حالا ؟ بالاخره قرار شد که به ما حمله کنن؟»
آقا یدالله در حالی که چشمان مشتاقش را به دهان آقای خرمشاهی وصله  زده است  قندی را توی چای فرومی برد وآنرا بیرون می کشد و بعد با دو انگشتش قند رادر دهان می گذارد ومی مکد، پشت آن نیز استکانش را بالا می گیردو چایش را هورت می کشد.
« اتفاقا قراره حمله بشه اما نه از جانب امریکاییها بلکه از جانب جامعه نسوان!»
«جامعه نسوان؟! چه جور حمله ای؟ »
علی آقا که با دستهای گره زده به دور سینه اش، به چهار چوب در ورودی به آبدار خانه تکیه زده است، بدون آنکه منظور آقای خرمشاهی را فهمیده باشد، خود را داخل صحبت می کند.
« خدا وکیلی مگر این جامعه نسوان یه کاری بکنه…وگرنه..»
« نوچ! بزار ببینم چی می گه این آقا خرم، علی جان!»
« بعله! از قرار، امروز هر چی زن ترشیده و بیوه اس میان تو میدون هفت تیر، یعنی قراره که بیان که از دولت اسلامی شوهر بخوان!»

« جون آقا خرم پوستشو بکن ببینم چی کاره ایم!»
« پوستشو کندم دیگه!»
« حالافضولی نباشه، اگه اینطوره شما اینجا چکار می کنی آقا خرمشاهی؟»
« د علی آقا بزار ببینم چی به چیه؟ »
آقا یدالله خنده روی لبان علی آقا را می کشد.علی آقا سرش را پایین می اندازد.
« شماها مثل اینکه حسابی جا موندین ها ! داستان رو که فقط خواجه حافظ مرحوم نشنیده بابا!…جماعت نسوان امروز قراره شمشیرهاشون رو از رو ببندند و خایه همه  مردها را بزاره کف دستشون! …خلاصه،حسابی داد و قال!
« اوه! مثل قائله پارسالشون، آره؟»
« آی بارک الله!… علی آقا،اگه داری، سفت بچسب کاکا جان که برای این جماعت عرب و عجم یکی اند!»
« اینا هم  پاک شورش رو در آوردن دیگه….جون آقا خرم اینا اگه اینا دستشون می رسید تا حالا نسل هر چی مرد رو از روی زمین روفته بودند!»

« جانم، ما که مار گزیده ایم، میدونیم! فلک نیرنگبازتر از این جماعت بخودش ندیده، اینا که گفتن نداره!»
«خوب حالا این خانومایی که به کونشون می گن دنبالم نیا که بومی دی، نمی دونن که توی این مملکت با داد و قال اوضاع درست نمیشه؟!»

« شما آقا جان حالا حالا خیلی مونده که این جماعت رو بشناسی! این موش مرده ها می دونن که چیکار دارن میکنن! می دونن که دنیا داره نگاهشون می کنه!»
« والله چی بگم! یه جورایی آدم می ترسه ازشون!»
« یدی جون،  یه جوری نداره! اینا راستی راستی هم که ترس دارن!»

« پس حسابی کتک و کتک کاری امروز، خلاصه اش!؟ »
« بعله! از اون جورها که تماشا کردن دا..رره!»
« آخه زن که دیگه زدن نداره…اونا که زده خدایی هستن!»
« علی آقا، قربونت، شد شما یه چایی درست و حسابی به ما بدی…والله صد رحمت به شاش اسب!»
علی آقا از ترش رویی مکرر آقایدالله کاملا بور می شود، با سری آویزان خود را درون آبدارخانه می اندازد. آقای خرمشاهی  با نگاهش با علی آقا ابراز همدردی می کند.
« علی آقا جون معلومه هنوز تو ماه عسلتی ها، شیطون! به آخرش که برسی، همدیگر رو می بی نیم!»
« والله من موندم که توی این همه گرفتاری ریز و درشت که این مملکت داره توش غرق میشه چرا بیخودکی، هی قال و مقال راه می اندازن؟..اینا اگه موقعیت زنا رو تو عربستان داشتن چی کار میکردن؟ »
« حالا بیخودکی یا با خودکی ، من یکی سفت اونجامو پوشوندم که بِرم تماشا!… این عربا لابد یه چیزی بیشتر از ما می دونن که زناشون حتی حق رانندگی ندارن بابام جان!»
علی آقا فنجان چای را اول جلوی آقای خرمشاهی و بعد جلوی آقا یدالله می گذارد و ساکت روی صندلی، کنار آقای خرمشاهی می نشیند. آقای خرمشاهی به نشانه تشکر، ضربه ای بر روی زانوی علی آقا می زند
« هان علی آقا، فوتبال که حال ما رو گرفت بلکه جماعت نسوان یه حالی برسونن….. تو چی یدی؟ میای بریم تماشا؟ »

– من که بابا تو ِگل گرفتاریای بازارم مثل خر گیر کردم بخدا!…فردا ده تایی چک داریم بدون یه یه قرونی تو حسابمون. مگه نه علی آقا؟
زنگ تلفن علی آقا را از جواب دادن معاف می کند! آقای خرمشاهی از جایش بلند می شود، کیف دستی اش را از روی پره های چدنی برمی دارد و در حالی که خنده ای بر لب دارد با تکان دادن  دست، خداحافظی میکند. اما هنوز از چهار چوب درنگذشته، تو گویی چیز مهمی را بیاد آورده است، به درون مغازه بر می گردد. یک دستش را بلند می کند  و در حالی که با انگشتانش بشکن می زند،  بلند بلند آواز می خواند.
« حب نبات است پدر سوخته
آب حیات است پدر سوخته
وه چه سیه چرده و شیرین لب است
چون شکلات است پدر سوخته
آب شود گر به دهانش بری
آب شود گر به دهانش بری ….»

 

قسمت دوم

 

همان روز – ۸:۱۰ صبح


سایه سرش را به آرامی  از زیر ملحفه بیرون می کشد و مدتی بی حرکت به گوش می ایستد. وقتی از رفتن آقا یدالله مطمئن می شود، ملحفه را از رویش کنارمی زند. روی دستهایش بلند می شود و روی لبه تخت می نشیند. چهره درهم و رنگ پریده اش را برای لحظاتی میان دستانش می گیرد. آنگاه دستانش را از دو طرف صورتش در موها ی پر پشت و فر دارش می کشد و آن را مرتب می کند. هنوز روی پاهایش  بلند نشده است که  تعادلش را از دست می دهد و دوباره روی  لبه تخت ولو می شود. سرگیجه ناگهانی امانش را بریده است. با آنکه تمام دستورات دکتر را رعایت کرده و مرتب قرصهایش را خورده است اما هنوز از دست  سرگیجه هایی که بی خبر به سراغش می آیند و بی خبر گم می شوند، خلاص  نشده است. او حالا البته  می داند که  سر گیجه اش بیشتر از هر زمان دیگری، صبحها ، بمحض اینکه او از تختش پا پایین می گذارد، بسراغش می آید وحالا بسراغش آمده است تا او نیز آزارش دهد.
با گرفتن لبه تخت، دوباره بلند می شود. چشمهایش را می بندد ، پلکهایش را به هم می فشارد و بعد به آرامی چشمانش را باز می کند. موج سرگیجه اش کمی فرو نشسته است. تا روبروی میز توالتش قدم بر می دارد و خود را روی صندلی می نشاند. صورتش راروبروی آینه بالا می گیرد. با تکان آهسته سرش سعی دارد  موها یی را که بازبه جلو ریخته شده اند و حالا یکطرف صورتش را کاملا پوشانده اند، کنار بزند اما تنها آنها را کمی جابجا می کند، ناچار، آنها را با دستش پس می زند و به پشت گوشش گیر می دهد.سمت چپ صورتش را معاینه می کند. خون مردگی کمرنگ نزدیک گیجگاهش را معاینه می کند. با نک انگشتش می خواهد دور و بر خون مردگی را کمی ماساژ بدهد اما او انگشت بر روی  درد خفته ای می گذارد. درد، سراسیمه خود را در پهنای سمت چپ صورتش پخش می کند. دستش را کنارمی کشد.صورتش عاجز از تحمل درد، در خود جمع می شود و قطره ات اشک از گوشه چشمش سر می خورند و روی گونه اش سر ازیر می شوند. بلا فاصله با پس دستش، گونه هایش را پاک می کند. قولی که صد بار به خود داده بوده است، باز می شکند! تلاش می کند خود دار باشد اما همچنان چانه اش می لرزد. با دیدن دوباره چهره  درهم و پریشانش در آینه،  شل می شود، مقاومتش می شکند و  با صدای بلند به هق هق می افتد. از اینکه بالاخره به گریه افتاده است، عصبانی می شود. اوکه حالا  دیگر ناله می کند، به دور و بر ش چنگ می اندازد و هر آنچه را که به دستش می رسد به در و دیوار پرت می کند. در این میان صدای تیز و کر کننده یک هواپیمای جت در آسمان آن نزدیکی، او را به خود می آورد .وقتی هوای درون  سینه اش را خالی می کند، آرامتر می شود.
« بدبختِ بیچاره! کی می خوای بالاخره  دست از این همه ننه من غریبم بازی ها برداری!»
سایه اگر چه بزودی چهل و دو ساله می شود اما هنوز زن زیبایی است که  طراوت و جوانی  چهره اش، او را بدون  نیاز به آرایشی خاص، سالها جوانتر از سنش جلوه می دهد. صورت پف کرده اش اما حالا اندکی از زیبایش کاسته است. آقا یدالله یکبار که سر کیف بود، با دهان آب افتاده ای در وصف زیبایی او گفته بود:
« دختر، تو اون زن همیشه سی ساله بالزاکی که هنوز که هنوزه تا نگاهت میکنم فیوزام یکجا می پرن!!…»

آقا یدالله حتی ابایی نداشت وقتی که همه فیوزهایش یکجا می پرد، بزند زیر آواز و هر چه را که به ذهنش میرسد بلند بلند بخواند . دیشب آقا یدالله باز سخت زنش راخواسته بود! او دیشب، بازاز خود بیخود شده بودو با ادا و اطوار ی شبیه به حاجی  فیروز ها، بیتی را که پیشتر از آقای خرمشاهی شنیده بود، با هیجان خوانده بود:
« ای لولیان ای لولیان یک لولی ای دیوانه شد
ای لولیان ای لولیان یک لولی دیوانه شد!»

آقا یدالله وقتی به خواندن می افتاد دوست داشت که زنش نیز برایش ناز کند وبه او عشوه بفروشد! و جمله ای را به زبان آورد که حالادیگر کمتر از سایه می شنید.
« وای تمام بدنم بوی گند عرق گرفته! من می رم یه دوش بگیرم، بعدش هم بگیرم بخوابم!»
سایه اما دیشب خسته تر، فرسوده تر و بیزار تر از آن بود که دیگر حتی اگر خود می خواست، بتواند، فقط برای خلاصی از شر آقا یدالله، دوباره ادای یک قربانی حرف شنو را در آورد. اما وقتی آقا یدالله او را می خواست ، او راهی بجز تن در دادن به خواست آقا یدالله  نداشت.
« حالا تا یه چند باری نازت کردیم پر رو شدی! حوصله ندارم چه صیغه ایه دیگه؟!»
« پررو کدومه؟ می گم حالم خوش نیست بابا!»
« کشتیها ت تو سفر زنگبار غرق شده یا سهامت تو وال استریت زمین خورده، کدومه شه هان؟ »
« یدی تو ول کن نیستی ها؟ ولم کن دیگه!»

اما آقا یدالله عادت به کوتاه آمدن نداشت. او حتی دوست داشت که عدم تمایل سایه را به حساب ناز کردنش بنویسد، پس حریص تر میشد. او آنقدر اصرار می کرد و پا پی میشد  تا کار با تسلیم سایه پایان یابد. آقا یدالله تن سایه را می خواست،  پس سایه و تنش و یا تنها تنش، فرق چندانی برای آقا یدالله نداشت. همینقدر که او می توانست خود را روی تن سایه بکشد، مزه تنش را بچشد و تنش را آنقدر سفت در آغوش بگیرد که تو گویی می خواهد تن سایه را جزیی از وجود خود بکند و با گرمای تن سایه گُر بگیرد، می توانست از دنیای دور و برش جدا شود و احساس زنده بودن کند. تن سایه به او آرامش می داد، پس کوتاه نمی آمد.

« تو بالاخره تا اون بی صاحب مونده تو نکنی اون…. که، ول نمی کنی؟»
« چرا باید ول کنم آخه؟ حقمه ! دلم می خواد خانم جون! زن گرفتم، سگ که نگرفتم!»
سایه اما هربار که اقا یدالله بی هیچ توجه ای به عدم تمایل او، خود را بزور به او تحمیل می کرد و او از اینکه کاری جز تسایم در برابر آقا یدالله  نمی کرد، از حس حقارت پر میشد و هر بار بیشتر از قبل از خودش بدش می آمد.
« می گم دست از سرم بردار! بخدا جیغ می کشم تمام همسایه ها رو می ریزم رو سرم ها!»
« آخ که وقتی به تقلا می افتی چه حالی می کنم! نامرداش جیغ و داد نمی کنن! یالله، چرا معطلی پس؟»
آقا یدالله به او حمله می کرد، اورا به چنگ می آورد و بزور در زیر هیکل تنومند خود دفن می کرد.
« حالا می تونی علامت گاز روی گردنتو به اون یار غارت، جنده خانم محترمه نشون بدی تا بدونه که آقا یدی بیدی نیست که ازباد هایی مثل اون  بلرزه!»

سایه بدون آنکه اینبار روی محل کبودی فشاری وارد کند آنرا معاینه می کند و بعد کبودی کم رنگ روی گردنش را با دسته ای از موهایش می پوشاند.علیرغم همه تلاشی که می کند، چانه اش دوباره به لرزه می افتاد. چشمان درشت و آبی رنگش از اشک پر میشود و با نشستن پلکهایش بر یگدیگر، گونه هایش از گرمی اشکهایش داغ می شوند. بسرعت اشکهایش را با پشت دستش پاک می کند. به خود هی می زند ،چند بار نفس عمیق می کشد تا بالاخره می تواند بر خود مسلط شود.
« یدی، من با چه زبونی باید بهت بگم که از این رابطه لعنتی دیگه حالم بهم می خوره، عقم می گیره!»
« بچه گول می زنی مادمازل؟ بگو دیگه با ما حال نمی کنی!»
« اگه خلاصم می کنی ، آره با تو حال نمی کنم، دیگه اصلا دوستت ندارم بابا، ولم کن!»
« داستان مهییج شد! ولت کنم!که ولت کنم هر جوری دلت خواست و با هر کی که دلت خواست، هان؟»
« یدی، بابا تو مگه مغز خر خوردی؟»
« آفتاب آمد دلیل آفناب! معلومه که مغز خر خوردم! مغز خر نخورده بودم  که تا حالا یه پارچ اسیدپاشیده بودم تو اون صورتت آنوقت می دیدیم که چطوری برای همین رابطه ای که حالتو بد می کنه به التماس و چس ناله می افتادی! فکر کردی من ببو ام. کی بود که می گفت چرا مردها می تونن چهار تا زن داشته باشن اما زنا نمی تونن، هان؟»
سایه دیشب یکبار دیگر زیر دست و پای آقا یدالله تسلیم شده بود. آقا یدالله علامت پیروزی اش را با دندانهایش بر روی گردن او حک کرده بود.

 

هشت و سی دقیقه – صبح

 

ایستاده، خود را به لبه میز صبحانه نزدیک می چسباند. از دیدن شیشه مربا و قالب کره وارفته توی جا کره ای، چندشش می شود.در حالی که سعی می کند نگاهش را از آنها بدزدد،پشت میز می نشیند. نگاهش را بی هدف ، چند بار به اطراف می گرداند و سرانجام روی فنجان چای مکث می کند. شاید یک فنجان چای حالش را بهتر کند. قوری چای بر روی سه پایه ای که شمعی در دل آن می سوزد گرم مانده است. هنوز دستگیره قوری راخوب نگرفته، دستش را پس می کشد. با انگشتش دستمال سفره گلدارِ تمیزی که وسط میز افتاده است را به طرف خود می کشد. بسته ای اسکناس دو هزار تومانی تازه، از زیر آن نمایان میشود. حوله را با غیض رو اسکناس بر می گرداند. انگار تازه خواب از سرش پریده باشد، روی صندلی، خود را شق و رق می نشاند. دسته قوری  را آنچنان سفت می چسبد که گویا دسته چینی قوری حالا در کف دستش، به مقداری  پودر تبدیل شده است و قوری چایی هر لحظه بر روی میز سقوط خواهد کرد!  برای خود چای می ریزد. دو حبه قند در فنجان می اندازد  و بلافاصله  مقداری از چای را هورت میکشد. صورتش از تلخی و یا شاید از گرمای آن، در هم می شود. فنجان را روی میز می گذارد. بعد از کمی تامل، انگشت نشانه اش را در فنجان فرومی برد. بی اختیار دستش را پس می کشید. چای هنوز داغ است. اما لحظه ای بعد دوباره انگشتش را در فنجان چای فرومی برد و آنرا هم می زند. چشمهایش را می بندد و روی هم می فشارد تا گرمای چای را راحت تر تحمل کند!
« حالا برام پول حموم میذاری؟ مگه من معشوقه تم؟»
« ای کاش،صدتا ای کاش! اگه منهم یه معشوقه ناناز مثل تو نصیبم میشد! خدا! دیگه غم نداشتم که!…خره، گفتم نکنه دلت می خواد بری خرید، یه چیزی برا خودت بخری. حالا اگه نمی خوایش می تونم بدم به یه مستحق دیگه!»

«چطوریه که هر وقت لت و پارم میکنی محبتت گل می کنه؟»
«حالا بیا و خوبی کن ها! کدوم لت و پار کردن؟ایندفعه  مگه خودت هم …»
« آخه یدی تا حالا شده یکی زورکی لذت ببره که من دومیش باشم!»
« دیشب کی بود که به نفس نفس افتاده بود و به در و دیوار چنگ می انداخت، ها؟ »
« از بس انگلکم می کنی! از… بس انگلکم می کنی تو!»

 

نه و بیست و پنج دقیقه – صبح

 

سایه ماشین پژوه ۲۰۶ خود را بسختی در تنها فضای خالی موجود، روبروی در ورودی باشگاه ورزشی بانوان پارک می کند. هنوز از ماشین پیاده نشده است که کسی نام او را صدا می زند.
« سایه سلام! ناپرهیز ی کردی زن! باز کله سحر زدی بیرون!»
« سایه در حالی که با تقلا ساکش را به دنبال خود از ماشین بیرون می کشد به آذر جواب می دهد.»
« اومدم ببینم که اینجا دل خوش سیری چنده!»
« تا دل خوش چی باشه و کی بخواد معنیش کنه؟»
« دل خوش! یعنی امورات زیر ناف! معنیش هم، خودت گفتی! از رئیس دانشگاه تهران می پرسیم دیگه!»
« اومدی مثلا لیچار بگی؟»
بهم می رسند. آذر او را سفت در آغوش می گیرد و می بوسد.
« گفتم باز این دختره می زنه زیر قولش و ما رو اینجا میکاره! آدم قحطی بود که ما را به این نسناس حواله می کنی!؟»
« بد قول خودتی. می بینی که اومدم. …متخصص تر از ایشون در  امورات پایین تنه، کس دیگه ای رو سراغ داری؟»
هر دومی خندند. سایه ساکش را چند بار دست به دست می کند و منتظر می ماند تا آذر چیزی بگوید. اما او که هنوز می خندد تنها سرش را چند بار تکان می دهد.
آذر زن یکی از دوستان قدیمی آقا یدالله است که آنها او را پس از سالها دوری و بی خبری بطور اتفاقی در نمایشگاه سالانه کتاب دیده بودند. آقا یدالله اگر چه هیچگاه آنرا به زبان نیاورده بود اما او علت اصلی اخراجش از بانک کشاورزی را در دوستی اش با امیر حسین ، شوهر آذر می دانست. از همین رو، فردای روزی که هر دوی آنها به اتفاق چند تن دیگراز کارشان اخراج می شوند، آقا یدالله با خود عهد می کند که دیگر گرد آدمهای بقول خودش «بودار» نگردد و تا به حال، چنین کرده بود. نام امیر حسین یکی از آن نامهایی  بود که دیگر در قسمت روشن حافظه آقا یدالله جایی نداشت. حالا آنها از دهان آذر می شنیدند که چند سال پیش،  امیر حسین تنها چند روز پس از آنکه عده ای لباس شخصی به محل کارش رجوع می کنند و از او در مورد ترجمه هایش می پرسند  به یکباره غیبش می زند و دیگر پیدایش نمی شود و تا به امروز نیز هیچ خبری از او در دست نیست. آقا یدالله بدون آنکه خود بخواهد همه آن  خاطرات خوش دوستی اش با امیر حسین در او زنده می شود. دلش برای امیر حسین می سوزد و از همین رو با آذر همدردی نشان داد اما خیلی زود بر خود مسلط می شود وحس همدردیش را قورت می دهد. مگر نه اینکه ممکن بود حالا زنش نیز زیر نظر باشد؟  بی درنگ همه آن خاطرات خوش را در ذهنش، تا گوشه تاریکی، پس زده بود و همانجا دوباره آنها را لابلای  بسیاری خاطرات دیگر که هر از چند گاه به  قسمت روشنایی ذهنش راه پیدا می کردند و لبخند بر لبانش می نشاندند، دفن کرده بود. آقا یدالله می دانست که باید کار را هر چه زودتر به خداحافظی بکشاند.
« انشا الله یکی از همین روزها سر و کله امیر حسین پیدا میشه، آنوقت حتما بهش بگین که ما همیشه تو خونه مون ذکر خیرش بوده و هست! مگه نه سایه؟ اینها! زنم سایه حی و حاضر، از خودش بپرسین!»

سایه که تا آن روز هیچگاه چیزی راجع به آندو نشنیده بود بی اعتنا  به ایما و اشاره های آقا یدالله و تنها  از روی لجبازی با او ، آذر را به خانه شان دعوت کرده بود . آشنایی میان آندو در اندک زمانی پس از آن، بدل به دوستی شده بودکه هر روز بیشتر به عمق آن افزوده می گشت.

« باز از فرم افتادم. پهلو هام گوشت اضافه آورده!»
«چی شده؟ دیگه به دهن حاجی آقات مزه نمی دی ،ها؟!»
سایه تنها با یک پوزخند جواب آذر را می دهد. آذر به دنبال پیدا کردن موضوع دیگری برای  ادامه صحبت،کمی من و من می کند.
« راستی موضوع کار کردنت به کجا کشید بالاخره؟»

« وای نمی دونی! همینکه قضیه رو با هاش در میان گذاشتم، آنچنان خودشو به در و دیوار کوبوند که گقتم الانه که سکته کنه! هیچی، ولش کردم دیگه!»
« چرا خوب؟ مگه کار کردن بده!»
« تو این جونورو نمی شناسی که! شروع کرد به این که تو می خوای پیشِ دوست و آشنا منو سکه یه پولم کنی و مگه من ُمردم که زنم بره کار کنه و از این مزخرفات!»
« این حاجی آقای شما هم نوبر شو آورده ها! از کی تا حالا کار کردن زن مایه سرافکندگی مرداشون می شه؟»
« فکر می کنی بهش نگفتم؟ فکر می کنی نمی دونه؟ آخر سری در آمد که کی می آد حالا به یه لیسانس بازرگانی کار بده! که اگه خیلی خوش شانس باشم تازه می تونم یه کار منشی گری برا خودم دست و پا کنم!»
« خوب منشی گری چه شه، حالا؟»
« هه، باورت نمیشه ! در آومد که منشی هام که کار اصلی شون گرم کردن رختخواب مدیر عامله اس!»
« این جونور چی طوری به تورتو افتاد.»
« چه میدونم، گفتم الانه که نسل مرد ور بیافته و منِ مرد ندیده حسرت به دل از این دنیا برم، اونهم فقط با ۱۴ تا سکه طلا…ولی نه، اینجوری نبود! دلم از این می سوزه!»
« نه بابا، حالا دیگه مطمئن شدم اونروزی که داشتن عقل و هوش تقسیم می کردن، تو یکی غایب بودی!»
« آره، گمونم رفته بودم نخود سیاه جمع کنم!…بدش گیر ما افتاد دیگه!»
« نیست که خوباشون حالا دارن دنیا رو آباد می کنن!…راستی اون زخم چیه نزدیک گیجگاهت! اون سمتِ پیشونیت؟»

 

۲ بعد از ظهر

 

سایه کلید را از قفل در نیمه باز خانه بیرون می کشد.  ساکش را دم در رها می کند ودررا با شانه اش  می بندد. یکراست از پله ها بالا می رود. دم در حمام، لباسهایش را  از تن درمی آورد. با یک پایش آنها را روی هم تلمبار می کند و آنگاه وارد حمام می شود. کمی جلو آینه با کبودی روی گردنش ور می رود و بعد انگشتش را تا زخم  بالای ابرویش می دواند. با انگشتش  به آرامی دور و بر جای زخم شده را می خاراند و بعد بموقع قبل از برخورد با خود زخم، دستش را پس می کشد. اندکی احساس درد می کند. ابرو در هم می کشد و مدتی بدون حرکت بر جایش می ماند. درد دور می شود. سرش را پایین می اندازد و زیر لب به خود دشنام  می دهد. سرش را که بالا می گیرد به عقب می لغزد. با تکیه به دیوار پشت سرش ، خود را کنترل میکند. آنچه که  شب گذشته بر او رفته  بود، چون اسلایدها یی، مرتب در پیش چشمانش به جلو و عقب کشیده می شوند. نمی تواند فراموش کند. خود را با احتیاط از دیوار پشت سرش می کند تا جلو ی آینه خود را پیش می کشد. هوای گرم نفسهایش روی آینه می نشیند و آینه را کدر می کند. با دستش آینه را پاک می کند.حالا خود را بروشنی در آینه می بیند. انگشتان مرطوبش را بر روی ابروهای پر و خوش ترکیبش می کشد وآنها را صاف می کند. آنگاه موهای بلندش را پشت گردنش جمع می کند و همانجا گره می زند. حالا می خواهد خود را تماما در آینه ببیند. وقتی دوباره  به پشت سرش می چسبد، تا روی نافش را می تواند ببیند. روی شکم صاف و ناف فرو رفته خوش فرمش دست  می کشد و آنگاه  سینه های سفت و برجسته اش را با دستانش می پوشاند.
« باز ما یه مهمونی اومدیم، توهمه چیزتو ریختی بیرون؟ داداردودور بیا منو…»
« کدوم همه چیزمو؟ من که سر تا پا سیاه پوشیدم!»
« آره! سیاه پوشیدی که منو سیاه کنی؟ از صد متری نوک پستونات آدمو حالی به حالی می کنه زنیکه خر! »
« یدی، بابا زشته. این همه گیر نده!»

« من گیر می دم؟ من گیر می دم  یا تو که میخوای همه مردا بهت گیر بدن؟!..نمیبینی که این عباس بی همه چیز چش از روی پستونات بر نمی داره!»
« گور باباش! گور بابای همه شون! من چی کار کنم؟ اصلا  میخوای ببرمشون بریزمشون دور؟!»
زیر دوش می ایستاد. پس از کمی این پا و آن پا کردن بالاخره تصمصیم می گیرد پیچ آب سرد را تا آخر باز کند و زیرش بایستد. با تماس اولین قطره های آب سرد،نفسش بند می آید، همه هیکلش  را در خود جمع می کند اما از زیر دوش آب سرد پا پس نمی کشد.حالا تمام عضلاتش را سفت می کند آنچنان سفت که سرمای آب نمی تواند بدرونش نفوذ کند! بالاخره به آب سرد خو می گیرد. در حالی که هنوز نا مرتب نفس می کشد خود را شل می کند وبا باز کردن پیچ آب گرم  به آرامی زیر دوش آب ولو می شود.

« راستی تو چرا هیچوقت به من نگفتی که دوستم داری؟ چرا هیچوقت نازم نکردی؟»
« پس اون همه نامه های عاشقانه رو عمه خانم جنابعالی برات می نوشتن؟»
« اون همه نبود و یه کارت تبریک عید بود، مال دوره نامزدیمون، برام  یه چیزی نوشتی! بعدش که ما هیچوقت بگو مگوی عاشقانه نداشتیم!اصلا تو هیچوقت منو دوست داشتی؟»
« پس این همه قربون صدقه رفتنای من به چه حسابی می ره!»
« قربون صدقه های جنابعالی، منظور سر و سینه و کون و کفلمه دیگه!»
« پس آدما قربون صدقه کجای طرفشون می رن؟ تازه اینا همش سوسول بازیه خانوم جان! تو که آقا یدی تو می شناسی! ما اهل عملیم!حاشیه ماشیه تو کارمون نیست!»
« تو حتی هیچوقت نذاشتی که من نازت کنم! تا دستم به موهات می خورد دادت در می آمد که آهای ایوهناس موهاتو ریختم بهم!»

« خوب موهامو می ریختی بهم! این جور ناز کردنا بدرد گاو و گوسفند می خوره نه آدمیزاد!  آقا یدی ات روش  خودشو داره!»

 

بیست دقیقه به چهار بعداز ظهر

 

موهایش را زیر مقنعه اش فرو می برد و آنرا مرتب می کند. هنوز پلک چشم چپش می لرزد. چندین بار  چشمهایش را محکم، باز و بسته می کند  تا بلکه از شر لرزیدن پلکش خلاص شود.افاقه نمی کند. علتش هر چه باشد برای او تازه گی دارد و نمی تواند براحتی با آن کنار بیاید. بسته پول را از روی میز صبحانه که هنوز جمع نشده است، بر می دارد و  توی کیف دستی اش می گذارد و روی آن، چادر سیاه رنگش  را می چپاند. او حالا حاضر است که از خانه بیرون بزند. با سرفه ای سینه اش را صاف می کند و مردد از در خانه خود را بیرون میکشد.
« راستی امروز عصری، زنا قراره تو میدون هفت تیر جمع بشن.»
«چه خبره ؟ میخواد چی بشه؟»
« تو این مملکت زنا جمع میشن  که چیکار کنن؟!»
« چه می دونم! لابد میخوان پشت سر شوهراشون صفحه بذارن!»
آذر تنها با نیش خنده ای کاملا تصنعی جواب سایه را داده بود و بعد تو لب شده بود. سایه بلافاصله از قیافه جدی آذر دستگیرش شده بود که موضوع برایش بیشتر از یک خبر رسانی معمولی ارزش دارد، پس، از اینکه  مزه پراکنی کر ده بود شرمنده شده بود. آذرهم در حالی که نگاهش را از چهره شرمگین سایه می دزدید، ترش رویی اش را بلافاصله خورده بود.
« یه جورایی البته قضیه به شوهراشون هم مربوط می شه اما اصل داستان اینکه دنبال حق برابرند،دنبال  نفس کشیدن بدون سر خر و مزاحمن! نمی خوان تا ابد جنس دست دوم تلقی بشن! مثلا همین تو! تو چی چیت از اون چلغوز کمتره که هر کاری دلش می خواد می تونه باهات بکنه اما تو نباید حتی صدات در بیاد…»
«حالا تو می خوای باهاشون بری؟ »
« برا همه آزاده. همه می تونن بیان، حتی مردها! اونا که راستی راستی مردن!»
آذر در حقیقت ازسایه خواسته بود که با آنها همراه شود. اما سایه برای طفره رفتن از هرگونه اظهار نظری ،عمدا موضوع را عوض کرده بود.
« راستی فوتبالو دیدی؟ گندشون بزنن که دوباره گند زدن به ملت!»
« سایه جان» بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاهکاراند!»»
« وا! یعنی چی این؟ کجاش به گند زدنشون تو فوتبال میربطه؟!»
« عزیز دلم، « صد آبرو به نیم نظر می توان خرید خوبان در این معامله ثقصیر می کنن»!»
« برو بابا توهم! شما روشنفکرها همه تون خوب بلدن هی با کلمات بازی بازی کنین. بیچاره حافظ!»
اما سایه با لحنی کلمات را ادا کرده بود  که مطمئن بود آذر آنها را نه یک نوع سرزنش بلکه به نوعی در تایید خود خواهد یافت.
سایه حالا بر آن است که برای ارضای کنجکاویهایش هم که شده، سری به میدان هفت تیر بزند اگر چه  پاهایش چندان با او موافق نیستند. چند متری  تا  ماشینش باقی دارد که سر جایش  میخکوب می شود. به دنبال نگهبان پارکینگ سرمی چرخاند اما  کسی را در کابین نگهبانی نمی بیند. سکوت محوطه پارکینگ بهانه ای می شود تا  رنگ تردید در درونش غلیظ تر شود. می خواهد روی پنجه پاهایش به عقب برگردد که صدای نگهبان او را  به سر جایش بر می گرداند.
« خانم فتحی، سلام عرض شد، خانم!»
« آه…آقا رجب، ترسوندی منو پدر جان!»
« از من پیر مرد ترسیدین؟ ماشاالله شما مثل….. لاالاالله!»
سایه خنده مرده ای روی  لبانش می کشد ولحظاتی بعد، بدون آنکه تصمیم قطعی گرفته باشد پشت فرمان ماشینش نشسته و سوییچ ماشین را در دست دارد . با شتاب ماشینش را از پارکینگ بیرون می کشد و بی اعتنا به نگهبان پیر پارکینگ  که برایش دست تکان می دهد،پرگاز، ماشینش را از شیب تند پارکینگ بالا می کشد.
در چاله وسط خیابان که می افتد به خود می آید. او در  مسیر اتو بان ، در حال رانندگی  به طرف مرکز شهراست. در مقایسه با مسیر مخالفش او درگیر یک تراقیک بمراتب سبک تری است اما سایه رغبتی برای پیش رفتن  درخود نمی بیند. با خود که فکر می کند، بدش نمی آید که تا ساعتها در یک راه بندان کور گیرکند یا حتی  در صورت امکان خود را اسیر یک تصادف کوچک و بی خطر کند. اگراو می توانست تنها سپر ماشین جلویی اش را لمس کند، یا اگر می توانست آنقدر به ماشین بغلی اش بچسبد که آینه راهنمایش را بشکند آنوقت می توانست تا ساعتها رسیدنش را به مرکز شهر به تاخیر بیاندازد. ناگهان تصمیم می گیرد که فاصله اش را با ماشین جلویی اش کم و کمتر کند.  پا را اندکی بیشتر روی پدال گاز می فشارد. اما راننده  ماشین جلویی که تو گویی از مقصود سایه آگاه شده است  ناگهان به راست می پیچد. سایه نیز هوشیاری بخرج می دهد. به تندی و با مهارت  به راست می پیچد و بدنبال طعمه اش روی پدال گاز پا می فشارد. فاصله چندانی با ماشین جلویی ندارد که بوق ماشین کناری او را می ترساند .سایه، بی اراده به چپ متمایل می شود و از سرعتش می کاهد.
« آخه وقتی نمی تونی ماشین برونی مگه مریضی که پشت ماشین ده پونزده میلیونی میشینی؟»
« گوش می دی که من چی می گم؟ می گم من مقصر نبودم بابا، این صد دفعه!تو گزارش پلیس رو هم قبول نداری؟»
« پلیسه لابد دیده تو زنی دلش برات سوخته! یا شاید هم…چی می دونم…!»
« یا شاید هم چی؟»
« حالا هر چی بوده، ماشینه رو دیگه حتی نصف قیمت هم نمی خرنش!»
« به جهنم که نمی خرنش. اصلا کی گفته که من می خوام ماشینمو بفروشم حالا؟»
« ماشین خودت! از خونه ننه جونت آوردی یا با  پولهایی که تو قمار برنده شدی ، خریدیش؟!»
سایه حواسش را به رانندگیش می دهد. وقتی که به میدان هفت تیر می رسد چه باید بکند؟  جواب روشنی برای سئوالش پیدا نمی کند. به دوستی اش با آذر فکر می کند. آذر تنها دوست دور و برش است  که او می توانست بی پروا و بدون هیچ ملاحظه کاری، انچه را که در دل داشت با او در میان بگذارد و از او راهنمایی بخواهد،اگرچه عافیت طلبی اش او را وادار کرده بود تا کمتر به نصایحش عمل  کند. دخالتهای بی وقفه آقا یدالله و خط و نشان کشیدنهایش باعث شده بود ند که حالا کمتر یکدیگر را ببینند اما آذر در دلش جایگاه ویژه ای داشت و سایه از دوستی با او بسیار شادمان بود. هر چه آقا یدالله از او بیشتر بد می گقت سایه خود را نزدیک تر به آذر حس می کرد. از اینکه آذر او را براستی به حساب می آورد و از نگرانیهایش با او صحبت می کرد لذت می برد. همنشینی با آذر همیشه حس اعتماد بنفس را در او تقویت میکرد و به او نوعی خاطر جمعی می بخشید که او سخت بدان نیاز داشت. سایه حاضر نبود به هیچ قیمتی چنین رابطه ای را از دست بدهد. آذر به او اعتماد داشت!
« میدونی سایه جان، تا وقتی در روی همین پاشنه می گرده اصلا دلم نمی خواد که دخترم با هیچ مردی ازدواج کنه!»
«حالا کو تا مهین به سن  ازدواج کردن برسه! تازه، مگه تو خودت صد دفعه نگفتی که همه مردها بد نیستن؟»
« چرا گفتم! صد دفعه دیگه هم می گم اما می دونی چیه؟ وقتی طبق قوانین رسمی یه مملکت تو جنس درجه دو محسوب میشی آنوقت مردش کافیه فقط یک کمی، تنها یک کمی نفهم باشه، روزگارت می تونه بشه عینهو روزگار یزید!شمشیر قانون همیشه دم دستشونه که هر وقت ویرشون گرفت اونو تا  دسته توی سینه ات فروبکنن، تازه تو .. تونباید حتی یک آخ بگی!»
« تو زیادی سخت می گیری بابا! چیه، دوست پسر گرفته حالا؟»
« ای کاش بتونه یه بدرد بخورش رو  پیدا کنه! کور بشه چشم حسود!»
« تو آدم رو میترسونی، هیچ می دونی؟ …اصلا ببینم مگه تو امیر حسین رو دوست نداشتی،  دوستش نداری؟»
« برا برنامه تلویزیونی می خوای نظرم رو بدونی یا واسه شخص شخیص خودت، ناقلا؟ »
« نگفتم تو آدم رو می ترسونی!»
« من!من عاشق امیر حسین بودم، او مردی بود که من واقعا عاشقانه دوستش داشتم اما حالا که فکر می کنم می بینم او هم بعضی وقتها وقتی با حقم بعنوان یه آدم موافقت میکرد، خیال می کرد که داره به من لطف می کنه!»
« حالا یه آکبند ش رو از کجا میشه پیدا کرد؟ تورو خدا نشونی شو بده که سخت نیازمندیم!»
هر چه به مرکز شهر نزدیک میشود بر سنگینی بار ترافیک خیابانها افزوده می گردد و لاجرم خود بخود از سرعت ماشینش نیز کاسته میشود. حوالی خیابان ولیعصر ماشینها حتی با سرعتی کندتر از لاک پشتها، در حال حرکتند. ترمز کردنهای ممتد و جابجا کردن  لحظه به لحظه دنده ماشین به امری  بی نهایت خسته کننده تبدیل شده است و بدتر اینکه حالا به نظر می آید که این جنگ اعصاب تمام عیار می تواند تا ابد ادامه داشته باشد. سایه تصمیم می گیرد در اولین فرصت ممکن ماشینش را پارک کند و راه باقیمانده را پیاده طی کند. هنوز جایی برای پارک  کردن ماشینش نیافته است  که دلشوره مرموزی که از صبح امروز به جانش افتاده بود و گاه و بیگاه آزارش می داد،  دوباره چون زهری در تمام وجودش پخش می شود. در یک آن  رنگ می بازد و  لحظه ای بعد رنگ می گیرد و دوباره رنگ می بازد! علیرغم میل باطنی اش چراغ راهنمایی سبز می شود و بوق ماشینها او را به جلو هل می دهند. بی اختیار عینک دودیش را از روی داشبورد ماشین می قاپد و آنرا به چشم  میزد. کمی بیشتر احساس امنیت می کند. ماشین را با یک چرخش سریع دست از برخورد به لبه جدول دور می کند. به وسط خیابان فرعی می کشد و بعد بی توجه به ماشینهای پشت سر، خود را به درون اولین شکافی که پیش چشمانش ظاهر می شود جا می کند و در جا متوقف می شود. صدای بوقی نمی شنود. از روی شانه به عقب سر نگاهی می اندازد، حتی دیگر ماشینی هم در پشت سر خود نمی بیند. با حوصله ماشینش را جابجا می کند و آنگاه که کاملا از پارک ماشینش راضی می شود آن را خاموش می کند. برای دقایقی  در سکوت عجیبی که به ناگهان در آن غوطه خورده است، احساس خوشی غریبه ای می کند. لبخندی از سر نشئه گی بر گوشه لبانش می نشیند اما خیلی زود خلوتی غیر معمول  مکانی که در آن ایستاده ، ترس را دوباره در درونش زنده می کند. خود را بر روی صندلی ماشینش جابجا می کند و در آینه ماشینش به خود زل می زند.

« اگه بخوای از این جفتکها بیاندازی و بچه بازی در بیاری، آبمون تو یه جوی نمیره ها! گفته باشم!»

« کدوم جفتک انداختن؟ می گم روز زنه خب، من هم یه زنم دیگه! میخوام برم ببینم چی میگن این زنا!»

« این همه زن زن نکن ببینم! باز اون جنده اینطرفا بود؟»

« تو چرا فکر می کنی که من یه موجود نا قص العقلم و هر کسی می تونه منو هر طرف که خواست با خودش اینطرف اونطرف بکشونه؟»
« من فکر نمی کنم! اینطوری هستی خوب، بیچاره!»
« من خودم دلم میخواد برم تو مراسمشون شرکت کنم.»
« تو دلت بیخود میخواد، عوضی! اگه گیر شون بیفتی می دونی چی کارت می کنن؟ تازه، تو آبت کمه یا نونت، ها؟ پاشو یه چای بده بریزیم تو این حلقمون ببینم. روز زن! بگو روز بدبختی!»

صدای آژیر ماشین های پلیس او را که غرق  در خود، فرسنگها از مکانی که در آن ایستاده، دور شده است به خود می آورد. سایه خود را  در میان  انبوه جمعیتی که  در پیاده رو به کندی در خود می لولند، می یابد .بسختی می تواند نفس بکشد. کوچکترین لغزشی می تواند او را به زیر دست و پای عابران براند و له کند. سرش را بالا می گیرد  و تلاش می کند تا بسمت سرو صدایی که می شنود خود را از میان جمعیتی که دربین آن هر لحظه بیشتر مچاله می شود، به بیرون بکشد. نگاه اغلب آدمهای دور و بر او، خلاف جهت پاهایشان، به طرف خیابان است.از لابلای جمعیت بهم چسبیده بزور راه باز می کند و به جلومی رود. از تقلای که عرقش را در آورده است حالا احساس غریب تازه گی می کند. دلشوره اش ؟ دیگر ردی از آن بر جا نمانده است. به لبه جدول پیاده رو رسیده است که بشدت با تنه مردی که از روی شانه اش به عقب  سر ش چشم دارد، برخورد می کند. مرد بدون اعتنا به  او رد می شود و او تلو تلو خوران پا در خیابان می نهد. جمعیت زیادی از زنان و تعدادی مرد، در آنسوی خیابان جمع شده اند. از کنار آقای خرمشاهی بی توجه  رد می شود. آقای خرمشاهی او را بجا می آورد و بلافاصله کیف دستی اش را روبروی صورتش می گیرد و خود را در میان جمعیت گم می کند. سایه در چند قدمی جمعیت معترض به دنبال آذر می گردد. آذر همیشه بطری پلاستیکی آبش را با خو دارد. اگر بتواند او را پیدا کند شاید بتواند تشنگی اش را بر طرف کند. عده ای نوشته هایی را بر روی تکه های از مقوا و عده ای دیگر نیز نوشته  هایی را بر روی ورق های سفید کاغذ معمولی  بالای سرشان گرفته اند. گویا جمعیت همان دست نوشته هایی را که عده ای بالای سر برده اند حالا  فریاد می زنند. سایه گوش تیز می کند اما هنوز کلماتی را که می شنود برایش مفهوم نیستند. جمعیت گاه به وسط خیابان و گاه به درون  پیاده رو رم می کند و هر بار فریاد هایشان بلند و بلند تر می شود.  سر و صدا و هیاهویی که به چشم می بیند همچون آهن ربایی که تکه فلزی را جذب کند  او را بسمت خود می کشاند. پا هایش در میان جمعیتی که مدام به اینطرف و آن طرف در نوسان است از زمین کنده می شود. او همراه با جمعیت و لابلای آن به نرمی به دور خود  می چرخد و در گوشه ای از آن به پایین پرت می شود. حالا همه سر و صدا هایی که بگوشش می رسد معنی دارند!
« آخه پسر جون لااقل از سن و سال من خجالت بکش!»
« خیال کردی ما خریم! همه تون اونجاتون میخاره، خصوصا تو پیرسگ!»
« بیشرف پدر سگ برا چی می زنی؟ ننه سگ گور بگوری!»
« می زنم! تو سرت هم می زنم! جنده، حالا واسه من  آزادی کوس دادن می خواین!»
سایه حالا وسط معرکه است.
«  ِد آقا ولش کن این بیچاره رو!»
سایه دستش را بسوی زنی که بر روی زمین افتاده است دراز می کند. زن ناله می کند.
« بلند شو خانم، بلند شو…اینا اصلا رحم سرشون نمیشه!»
سایه هنوز زن را از روی زمین بلند نکرده است که از شدت دردی که ناگهان در پهنای کمر و بلافاصله تا شانه هایش و بعد به تمامی قفسه سینه اش می دود، بخودمی لرزد. تعادلش را از دست می دهد و  آنگاه بی صدا کنار زن، بر روی زمین ولو می شود.
« ای خدا دیدی چه شد؟ الهی من بمیرم، کشتن جوون مردمو!»
زن تنومندی که یونیفورم پلیس بر تن دارد باتومش را به طرف زن می گیرد و او را  نیز تهدید می کند. این لاشی که نمرده اما تو پتیاره رو به والله اگه خفه نشی، می کشم!
« آی خدا کشتن، آی خدا کشتن! جوون بی گناه مردمو کشتن!»
پاره ای از جمعیت جدا می شود و خود را بین زن پلیس و سایه که همچنان بی حرکت بر روی زمین ولو مانده است  قرار می دهند.
« یکی بیاد این پتیاره ها رو بندازه بالا! حاج حسین!»
« الهی بمیرم! قاتل! زن بیچاره رو کشتی…»
« بچه ها نزارین ببرنشون!»
« چی کارشون کنیم…»
« نه! زنده اس بابا!»
« قاتل! قاتل!»
« حاج حسین، بابا نزار در بره اون سلیته!»
« بچه ها بلندش کنیم.»
« ببین موبایلی چیزی تو جیبش، تو کیفش نیست!»
«حالا چه وقته این حرفاس خانم!»
« بابا به کس و کارش خبر بدیم خوب!»
« بابا حاج حسین، حسین!
«چه ساده ای شما خانوم جون!مگه مو  بایلی کار می کنه امروز!»
« آخ سرم!…سرم!»
« الهی بگردم! بهوش اومدش حیوونی!»

 

حدود نه شب


از در که وارد می شود. آقا یدالله مثل فنر از جلوی تلویزیون بلند می شود و بطرف او می رود.
« کدوم گورستونی بودی؟ نه زنگی نه یادداشتی!…میدونی ساعت چنده؟»
سایه بدون آنکه جواب آقا یدالله را بدهد. کیفش را از روی شانه اش به زیر پاهایش می اندازد. مقنعه اش را  از سرش بیرون می کشد و آن را با غیض به گوشه ای پرت می کند. مانتواش را نیز همانجا در میآورد و روی کیفش پرت می کند.

« با توام ! می گم کجا بودی تا حالا؟ طبق معمول هیچ کوفتی هم حاضر نیست که آدم بزاره دهانش!»
سایه در حالی که از نگاه کردن به آقا یدالله پرهیز می کند از کنارش رد می شود و به آشپز خانه می رود. آقا یدالله بدنبالش به آشپز خانه می رود.
« با در و دیوار که صحبت نمی کنم! می پرسم کدوم گوری بودی تا حالا!»

سایه لیوانی را از روی قفسه فلزی آشپز خانه بر میدارد و آنرا با شیشه آب توی یخچال پرمی کند. مقداری از آب لیوان را سر میکشد. لیوان و شیشه آب را روی یخچال می گذارد و حالا خیره به آقا یدالله  که روبروی او ایستاده است نگاه می کند. آقا یدالله دستش را مقابل صورت سایه در هوا پرت می کند.
« با در و دیوار که صحبت نمی کنم، با توام!»
سایه در حالی که همچنان خیره در چشمان آقا یدالله روبروی او ایستاده است پا هایش را از هم باز می کندو دستهایش را روی سرش می گیرد.
« می خوای کارتو بکنی؟ بیا! کارتوبکن و دست از سرم بردار… بخدا دارم میترکم از سر درد!»
« حدسم درست بود! باز رفته بودی پیش اون زنیکه، مگه نه؟»
« یدی بیا کارتو بکن و برو! من سرم داره میترکه، میخوام برم کپه مرگمو بزارم….یاالله دیگه!»
آقا یدالله چشمانش را از سایه می گیرد و به اتاق نشیمن برمی گردد. تلویزیون را خاموش می کند، کنترل را روی مبل پرت می کند وبعد روبروی تلویزیون، بر روی مبل می افتد. سایه خود را جمع و جور می کند، از آشپز خانه بیرون می آید. هنوز بیشتر از چند پله را بالا نرفته است که آقا یدالله اینبار با خشمی مضاعف از جا می پرد.
« ای تف به قبر پدر بی پدرت! ببین زنیکه چه جوری با زندگی مردم ور می ره ها! بی…»
آقا یدالله به سایه می رسد. به طرف او چنگ می اندازد و او را به پایین پله ها  میکشاند.
« می خوام بدونم که این زنیکه امروز چی بهت یاد داده باز……چی گفته امروز بهت!»
سایه بی حال و بی تفاوت ، تلو تلو می خورد اما می تواند روی پاهایش بیاستد. سایه  تاب نگاه کردن در چشمان لبریز از خشم و غضب آقا یدالله راندارد. سرش را روی سینه اش می اندازد. آقا یدالله درحالی که تند وتند نفس می کشد،همچنان منتظر است.
« می گم چی ورد تازه ای توی گوش ات خونده امروز؟ »
سایه به خود نهیب می زند. او تصمیم می گیرد که به چشمهای آقا یدالله نگاه کند و نترسد.به آرامی سرش را بالا می گیرد وبا خونسردی لاقیدانه ای  در چشمان آقا یدالله  بدنبال چیز ی می گردد که خود نیز از آن بی خبر است.

« راست راستی می خوای بدونی چی بهم گفت امروز؟ چی بهم یاد داد؟»
«چی گفت؟ ها!»

چشمان نگران آقا یدالله به دهان سایه دوخته می شود.

« گفت که یه شب که یدی خوابه، سرش رو گوش تا گوش ببر! پوستش رو بکن، از گوشتش قیمه پلو درست کن و خیرات کن به در و همسایه….گفت شاید اینطوری بلکه به بعضی ها یه استفاده ای برسه!… دیگه چی میخوای بدونی؟»

آقا یدالله از شنیدن حرفهای سایه وا می رود. دستی که هنوز بازوی سایه را می فشرد،سست می شود و چون جسمی بی جان ، از کتفش آویزان میماند.اما آقا یدالله خیلی زود بر تشویشی که به یکباره به جانش افتاده است، فایق می آید. او به خود اطمینان می دهد که نباید حرفهای سایه را جدی بگیرد. مگر نه اینکه او سایه را می شناسد؟ البته که حرفهای سایه تنها یک شوخی مسخره بود! حالا با خاطری آسوده تر تلاش می کند بیشتر از ملاقات امروزش با آذر بداند.

« تو هم قبول کردی، نه؟!»
سایه برق نگرانی زودگذری را در چشمان آقا یدالله می بیند. از اینکه توانسته بود آقا یدالله را کمی بترساند، خوشحال می شود. او تن خسته اش را به آرامی روی پله ها می نشاند.
« چی بگم والله!»
« شما ها راست راستی چنین نقشه ای رو چیدین؟ مگه نه؟!»
« او که شوخی کرده، اما میخوای بدونی که من چی جوابشو دادم؟»

آقا یدالله شاید تنها از ترس شنیدن جواب ترسناک دیگری از جانب سایه، رویش را برمی گرداند. به طرف پنجره می رود و خود را مشغول نگاه کردن به بیرون نشان می دهد. اما می خواهد سایه حرف بزند. او می خواهد بیشتر  بداند. آقا یدالله گوشش را تیز می کند.

« من بهش گفتم اگه قراره کسی این وسط کشته بشه اون منم…..من خودم رو، این سایه علیل و ذلیل و بدرد نخور رو، بقول خودت بیچاره  رو باید بکشمش!»

آقا یدالله اگر چه معنی صحبت سایه را بدرستی در نمی یابد اما یقین می کند که سایه دروغ نمی گوید و از طرف او تهدیدی متوجه او نیست. از سر آسودگی خیال، نفسش را در هوا فوت می کند.

« میدونی سایه، من…من همیشه آرزوی یه زندگی آروم و بی دغدغه رو داشتم، همیشه! یه زندگی بی سر خر و مزاحم…. یه زن و یکی دو تا بچه هم  دور برم ، که گاهی ببرمشون پارک برا بازی و هوا خوری. زنم هم هر روز خدا بهم نق بزنه و ازم پول بخواد که می خواد بره  برابچه ها چیز بخره، برا خودش، برا من!…آنوقت…وقتی میام خونه، زنم چغولی بچه ها رو بهم بکنه. …منم..منم.. هم هی الکی سرشون داد بزنم…اونوقت زنم پا در میانی بکنه که» بسه دیگه بابا غلط کردن، ایندفعه رو شما ببخششون»…بعد..بعد بیای یواشکی در گوشم بگی که « اینقد بچه ها رو نترسون، ولشون کن بیا شام یخ کرد!»..هه…اما حالا اینه زندگیم! کی باور می کنه؟!»

آقا یدالله همچنان از پنجره به بیرون نگاه می کند. سایه که پوزخندی بر گوشه لبانش دارد بزور از جایش بلند میشود و به آشپزخانه بر می گردد . دستهایش را دور سینه اش به یکدیگر گره می زند و بعد آنها را از هم باز می کند و اینبار آنها را به پشت ،روی کمرش بهم می بافد. خسته و کلافه است. به دیوار کنار یخچال یک وری تکیه می زند و نگاه  بی رمقش را بی هدف به دور و برش می گرداند. چیزی نظرش را جلب نمی کند. با فشار روی  شانه اش بر روی دو پایش می ایستد و بی معطلی بسراغ یخچال می رود. مدتی در آن جستجو می کند اما نمی داند که به دنبال چه چیزی باید بگردد. شاید در کابینت ها بتواند  آنچه را که بدنبالش می گردد، پیدا کند. درهای کابینت ها را یکی پس از دیگری باز می کند و آنگاه می بندد. مستاصل از جستجو درون کابینت ها، از سبد پلاستیکی که روی ماشین لباسشویی قرا ر دارد ، چند دانه سیب زمینی بر می دارد و با بزرگترین کارد آشپز خانه،  شروع به پوست کندن آنها می کند.  اما ناگهان تو گویی، از تماس با شیی داغ، سوخته است همه آنچه  را که در دست دارد در هوا رها می کند. کارد سرگردان در هوا، در برخورد با ظرفهای شسته  نشده توی لگن ظرفشویی،گوشه ای آرام می گیرد. دانه  سیب زمینی پس از برخورد با زمین، چون توپ کوچک قلتانی روی کف آشپزخانه  قل می خورد و در نزدیکی میز نهارخوری از حرکت باز می ماند. سایه کف دستانش را روی در کابینتی که روبروی  آن ایستاده است ، می چسباند تا نیفتد. با سری که حالا روی سینه اش آویزان است چشمهایش را بر هم می نهد. او به خود نهیب می زند که آرام بگیرد.  لحظاتی بعد سرگیجه اش فرو کش می کند. سعی می کند بیاد بیاورد که شیشه قرص اش را کجا می تواند پیدا کند. آقا یدالله به درون آشپز خانه سرک می کشد. در یخچال را که باز مانده است  بهانه می کند و به آشپزخانه می آید. در یخچال را با ضرب می بندد. سایه اما همچنان بر جای خود بی حرکت مانده است.

« من شام خوردم  ها! چیزی نمی خواد برام درست کنی! …حالا..بالاخره نمی خوای بگی تا حالا کجا بودی؟
سایه جوابی نمی دهد.»

« اگه یه چیزی تو دلت داری که می خوای بهم بگی ، خب، مرد و مردونه بگو ببینم چه مرگته!»

آقا یدالله طاقت قهر سایه را ندارد. او هیچوقت دوست نداشت که سایه با او قهر کند و حرف نزند.  سایه این را خوب، می داند.  با خود فکر کرد که ایکاش جایی داشت و امشب را اصلا به این خانه بر نمی گشت. اما مگر نه اینکه اینجا خانه اش بود.
« وقتی خودت براحتی از حقت می گذری، چرا انتظار داری که طرف حقتو نخوره ، یه آبهم روش! اصلا اون خونه بیشترباید مال تو باشه تا اون!»
سایه اما اصلا نمی خواهد که با آقا یدالله بجنگد، آنچه که او حالا، با تمام وجودش بدنبال آن است تنها  جایی است که بتواند در آن کمی آرام بگیرد و برای چند ساعتی هم که شده، بخوابد. آیا آقا یدالله برای یکبار هم که شده اورا به حال خود رها می کند؟

« مادر جونت زنگ زده بود از کاشون،… بعد ازظهری.. نگران بود که نکنه برا عزیز دوردونش اتفاقی افتاده!… زنیکه برگشته ازم می پرسه « واسه چی هی موبایلش میگه مشترک مورد نظر در دسترس نیس؟» سنده، یه جیغ و دادی راه انداخته بود پشت تلفن که بیا و ببین!شاکی! که « دیگه پول قبض تلفن دخترم رو هم نمی دی؟»»

لوده گی ناشیانه و خنده ساختگی آقا یدالله فضای آشپز خانه را پر می کند. سکوت سایه، آتش خشمی  که در درون آقا یدالله می سوزد را تیز تر و شعله ور ترمی کند. آقا یدالله حالا بگونه ای تر سناک می خندد.
« میگن…میگن آدم پیر که میشه… خرف میشه…حالا حکایت مادر زنمونه!…وای خدا چقد…چقد از دست این پیر سگ خندیدم!..وای وای …مردم، خدا!»

آقا یدالله دست بردار نیست. او مطمئن است که سایه بالاخره به گریه خواهد افتاد وبه او التماس خواهد کرد که راحتش بگذارد.حالا او قصد داشت تا با حمله به  نقاط ضعف سایه او را تحریک کند تا  به گریه بیفتد و دست به التماس بردارد. پایانی که، آقا یدالله می خواست هر چه زودتر شاهد آن باشد. انوقت که سایه می شکست او می توانست فاتحانه او را به باد تحقیر بگیرد و بر روی روان له شده اش هر طوری که دلش بخواهد جولان بدهد.
« زن جماعت که کاری جز گریه و زاری کردن بلد نیست که! با گریه و زاری بدنیا میآن، با گریه و زاری روزگار میگذرونن و با چس ناله های هندی جون می دن!»
سایه اما نمی خواهد که دو باره بشکند، او نمی خواهد دوباره در دام آقا یدالله بیفتد. اما آیا سکوتش می تواند  به او کمک کند؟
« تو چی رو می خوای ثابت کنی یدی؟ هان؟ بس کن دیگه!…خجالت هم خوب چیزیه بابا!»

« اوه! اوهو!خانمها و آقایان! حضار گرامی دو کلمه هم از مدافع کبیر حقوق پایمال شده زنان، مجاهد نستوه، سرور همه گشنه ها و تشنه های افریقا و شاخ افریقا، خانوم کلثوم ننه، فارغ التحصیل از دانشگاه آزاد یاخچی آباد بشنوید! تو…چی..رو..می..خوای…ثابت کنی …یدی ی ی ی ی!»

« چرا ول نمی کنی  تو مرتیکه!. بیشرف، تو خیال کردی چون وسط لنگات خایه داری هر کاری بخوای می تونی بکنی! ِد ول کن دیگه!»
آقا یدالله منتظر چنین حمله ای از جانب سایه نبود. آقا یدالله خطر را می شناسد. دست مشت شده اش، که از آن بعنوان میکروفون، جلوی دهانش گرفته بود، در هوا  باز می شود، انگشت نشانه اش را به طرف سایه می گیرد. نمی داند که چه باید بگوید. اما می داند که باید در مقابل حرکت غیر منتظره سایه عکس العمل مناسبی نشان بدهد.
« تو چی گفتی؟..مر…مرتیکه!»
« راستشو بخوای اسم دیگه تو یادم رفته بود!…پفیوز!»
« زنیکه گوه!..واسه من دم در آوری! به حضرت عباس  این دفعه خفه ات می کنم!»
سایه که حالا تا کنار ماشین لباسشویی عقب رفته است، از پیش می داند که آقا یدالله آرام نخواهد گرفت، پس جایی را که کارد آشپز خانه افتاده است، در ذهنش مرور می کند. بتاخت به طرف انبوه ظرفهای شسته نشده توی لگن ظرفشویی برمی گردد. او کارد را پیدا می کند. سایه کارد را بطرف صورت آقا یدالله، بالا می گیردو در حالی که به نفس نفس افتاده است، چشمان ترسیده خود را از آقا یدالله می دزدد.
« دیوونه چیکار می کنی، اون  کارد چیه گرفتی دستت!»
« به ارواح خاک بابام اگه یک سانت دیگه جلو تر بیای….».
«خر نشو، دیوونه! کارد رو بزار کنار!عجیبه ها، تو مثل اینکه شوخی هم سرت نمیشه ها؟»

 

و……. مرداد


« گفته بودی خبرم ده که ز هجرم چونی
آنچنانم که ببینی و ندانی بازم»
جوانکی در ابو عطا می خواند. آقا یدالله بیقرار روی تختش پیچ و تاب می خورد. رکابی اش به تنش چسبیده است. به هر طرف که برمی گردد دانه های درشت عرق تنش خطی می سازند و از یکطرف به طرف دیگر ، سرازیر می شوند و بخورد پتوی خاکستری رنگی که آقا یدالله روی آن دراز کشیده، می رود. ا و بالاخره تصمیم میگیرد که  طاق باز بماند.  دستهایش را روی سینه اش می اندازد و چشمانش را به سقف می دوزد. اما خیلی زود دستانش را از روی سینه اش می کشد و هر یک را به سویی پرت می کند. یک دستش به دیوار ی که تخت به آن چسبیده بر می خورد و آن بالا می ماند. دست دیگر آقا یدالله از روی لبه تختش آویزان می شود. گرما امانش را بریده است اما می داند که چاره ای جز تحمل آن ندارد. چشمانش حشره ای را روی دیوار سقف، تعقیب می کنند. خسته می شود. با چرخش سرش  دانه های درشت عرق روی پیشانیش به هم می رسند و از روی شقیقه اش به درون چشمانش می دوند. چشمانش می سوزد.
« عهد کردی که بسوزی ز غم خویش مرا
هیچ غم نیست تو می سوز که من می سازم»

آقا یدالله از سوزش چشمانش، بر روی نیم تنه اش بلند می شود. سرش به سقف گیر می کند.  در حالی که یک چشمش را با پشت دست عرق کرده اش می مالد سرش را میان شانه هایش جمع می کند.  دستش را از روی چشمش کنار می کشد و بدنبال حوله دستی ،زیر بالشش را می کاود. حوله کوچک چرکینی را از زیر بالشش بیرون می کشد. بیحال روی جایش ول می شود وبا حوله دستی اش صورتش و بعد چشمانش  را پاک می کند. سعی می کند بغض ته گلویش را قورت بدهد. بیشتر احساس گرما میکند. حالا همه صورتش را با حوله دستی اش پوشانده است. دلش می خواهد بغضش را بترکاند و بلند بلند شیون و زاری کند. اما خوب می داند که نمی تواند. او به اندازه کافی در اینجا  با بقیه مشکل دارد. با حوله توی دستش، گلویش را می فشارد. دهانش را باز می کند و هوای توی سینه اش را با صدا ، توی حوله دست اش فوت می کند.

« آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت بکنم گر بکشی از نازم»

نشستن زیر یک دوش آب سرد حالا برای او به یک آرزوی محال تبدیل شده است. به یاد دفتر بالای مغازه اش می افتد. برای بودن در آن دفتر، حاضر است همه کاری بکند. در یک چنین روز گرمی او می توانست هر چند بار که دلش بخواهد به دفترش برود و تا هر زمان که دلش بخواهد زیر دوش آب سرد بنشیند. اما با احتساب امروز او ۱۳ روز است  که حمام ندیده است. لوله های فرسوده حمام ترکیده اند و هنوز هیچ کار اساسی برای تعمیرات آن انجام نشده است. اگر لوله آب دستشوی ها هم قطع میشد او یقینا دیگر دوام نمی آورد! صحبت از سیستم خنک کننده یک شوخی مسخره است. در اینجا  نه از یک پنکه خبری است و نه حتی  یک هواکش ساده . هوای گرم و مرده ای که با دود سیگار قاطی شده است، اورا جان به لب کرده است. آقا یدالله چند بار برای حاج آقا پیغام فرستاده بود که او حاضر است با طیب خاطر تمام هزینه تعمیر لوله ها  ی حمام و حتی  کل هزینه نصب یک سیستم خنک کننده را بپردازد. حاج آقا هم جواب پیغامش را داده بود.

«حاج آقای گرامی! اینجا زندانه و قرار هست زندان هم باقی بماند. سیستم خنک کننده هم باشد انشالله برای آن دنیا! خداوند از سر تقصیرات همه ما بگذرد، انشاالله!»
آقا یدالله حالا  سرش را روی سینه اش گرفته،تا بتواند  روی لبه تختش بنشیند. پا های آویزانش را به اینطرف و آنطرف تاب می دهد. ریشش را در  میان مشتش می گیرد و می فشارد. عرق از لای دستانش شرره می کند و روی شلوارش می ریزد. مرد میان سال کچلی که روبروی تخت آقا یدالله به طرف او لم داده است، به او می خندد.

« هر که از ناله شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم»
جوانک بیت را تکرار می کند.
« ایول بابا ای ول! ناز تو خوشگله رو برم من!فدای تو!»
در میان سر وصدای زندانیان، کلید در قفل در آهنی می چرخد و در باز می شود. همه یکباره ساکت می شوند. سربازی که ته ریش مرتبی دارد از پشت میله ها رد می شود و روبروی آنها می ایستد.
« عروسی خواهر کدومتونه، جشن گرفتین، هان؟»
«لاشیِ بی پدر!»
مرد میان سالِ کچل، زیر لب فحش می دهد.
« یدالله فتحی! یدالله…فتحی! نبود!»
« یدی مشنگه، جناب سروان! بابا، صدات می کنه!»
مردی که بیشتر از همه از خواندن جوانک لذت برده است، دستش را در هوا بطرف آقا یدالله تکان می دهد.
آقا یدالله که گویا فرسنگها دور از سلولش، در خیال خود غرق است، جوابی نمی دهد. اینبار جوانک خواننده بلند می شود و آقا یدالله را از پاهای آویزانش به پایین می کشد. آقا یدالله به پایین می افتد. با زحمت خود را سر پا می کند و همانجا، سر جایش می ایستد ونگاه مشوشش را به دور و بر می گرداند.  سرباز دوباره او را صدا می کند.
« حاج فتقی تویی؟ پاشو بیا دیگه، آره تو! ملاقاتی داری!»
آقا یدالله می ترسد و خود را پس می کشد!
« دِ وایساده بر و بر منو نگاه می کنه، پاشو بیا دیگه!»
« لا الاالاالله! چه مرگشه این بابا؟»
مرد کچل از تختش پایین می آید. به طرف آقایدالله می رود و انگشت نشانه اش را در سینه آقا یدالله فرو می کند و به آن ضربه می زند.
« آهای اشکول، ملاقاتی داری، تکون بده اون کون گشاده تو، راه بیفت!»
آقا یدالله در میان خنده بلند زندانیها، با پاهای لرزان جلو می رود و با صدایی که بزور شنیده می شود از سرباز سئوال می کند.
« سرکار نمی دونی کیه که اومده ملاقاتی؟»
« من چه میدونم، یکی که شناسه ، ننه جونت شاید!
در امتداد سلولها، از راهرویی طولانی می گذرند و به در آهنی بزرگتری می رسند. آقا یدالله چشمش را به چکمه سرباز دوخته است. سرباز در را باز می کند و او را به بیرون هل می دهد.
« در دست چپی، برو تو! وقت زر زر کردنت از آلان بیست دقیقه است!»
آقا یدالله وارد سالن بزرگی میشود. مسعود خدابنده دست در جیب شلوارش معطل ایستاده است. او با دیدن قیاقه زار و پریشان آقا یدالله، یکه می خورد. از گونه های چاق و شکم برآمده آقا یدالله اثری نمانده است. مسعود خدابنده زورکی می خندد. هنوز یک قدم بر نداشته است که از رفتن به طرف آقا یدالله باز می ماند.
«خی… خیلی مخلصاتیم آقا مهندس…آقا مهندس نبینم اینجور تو لب باشین!»
آقا یدالله  نمی تواند حتی زورکی بخندد! مسعود خدابنده بالاخره به طرف آقا یدالله می آید.
«خدمت سرور خودم عارضم که، کارا داره روبراه میشه. شما لازم نیست حتی یه چکه ناراحت چیزی باشین!»
« خب؟!»
« خب به جمال شما! می بینین که ملاقاتی حضوری گرفتم، اونهم این وقت ساعت! پارتیه خیلی دم کلفته جون شما!»
آقا یدالله خود را روی صندلی پهن می کند و دستانش را نیز به دو طرف میز می گیرد.
« تختی حاشیه نرو که اصلا حوصله اش رو ندارم!»
مسعود خدابنده صندلی روبروی آقا یدالله را بیرون می کشد، دستش را روی پشتی صندلی می گذارد پاهایش را به دو طرف باز می کند  و سوارصندلی  می شود.
« خدمت آقا مهندس خودم عارضم که اول از همه، کل سه راه  سلام گرم داشتن برا شما…کلهم!..اوضاع کسب و کار هم هی بدک نیست…البته شما بهتر میدونین که حالا فصل کار ما نیست. خوب اما از وقتی همه ماجرای شما رو شنیدن، ما شکر خدا وضعمون از بقیه  بهتره، خدا رو شکر! علی آقا هم  مثه یه شیر اوضاع تو مشتشه!….
«حاشیه نرو مسعود که هیچ حوصله ندارم! بگو چی کار کردی برا من؟»
« ب..بعله! خدمت سرورم که این حاج رحمانیه هست که تو کار تیر آهن ومیل گرد و این حرفاست، تو بازار! یادتون هست حتی یه چند باری هم به ما زنگ زد ….موتور خونه میخواست …همونی که خیلی خرش می ره!..»

« بابا تو که منو نصف جون کردی مسعود!»

« الانه می گم خدمتون! آره، جونم واستون بگه  که جای هیچ نگرانی نیست. عرض کردم خدمتون که! اون اولش هم به شما گفته بودم که کلید حل اینجور چیزها فقط پیش همین این حاجیه اس!  اولش که رفتم دفترش ،خودش نبود!  با این وردستش که کلام به کلام شدیم،گفتش که مشکل، هر مشکلی، بجز این مشکلات سیاسی پیاسی  و ایناا، با یه اشاره حاجی حله! حاجیه شما رو یادش بود اصلا، گفت اوسات همونیه که هر روز خدا ریشیش رو سه تیغه میکرد؟ جون شما!»

چشمان نگران آقا یدالله به دهان مسعود خدابنده دوخته شده است. او حالا هر کلمه ای را که از دهان او خارج می شود، مزه مزه می کند.
« اینجوری که ما شیر فهم شدیم اصلا داستان شما که در حد مشکل و این حرفا هم نیست! آقا مهندس، وقتی داستان رو بعدش به خود حاجیه گفتم، یه همچی غلیظ به غیرتتون صلوات فرستاد که خیلی چسبید به جون شما! بعدش هم همین حاج رحمانی خودش براتون پیغام داد که برو به اوسات بگو اگه همه مردای ما غیرت شما رو داشتن که ایران تا حالا گلستان شده بود، بجون شما!…آقا مهندس، قصه کوتاه، شما غمت نباشه. سختی شما تا آخر این ماهه. دفاع از ناموس که حبس نداره که قربونت برم!»
پس از مدتها، حالا لبخند کم رنگی بر گوشه لبان آقا یدالله نقش بسته است.


پاییز ۲۰۰۶ – لندن
بازنگری: ۲۰۱۱ در ونکوور

 

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: