UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

چرا ضد کارگاه شعر؟

چرا ضد کارگاه شعر؟

unnamed (2)

  1. بحث وجودی: کم‌رنگ شدنِ امضاها.

در ابتدا مایلم چند شعری که به شکلی کاملا تصادفی از سایت‌های ادبی جهت خواندن در جلسات ضد کارگاه شعرِ سپتامبر و اکتبر امسال در کتابخانه‌ی کوکیتلام ونکوور انتخاب کرده بودم و برخی از سرایندگان‌ آنها نامی نیز دارند، در این متن نیز خوانده شود:

یک

امشب

         دریاها سیاه‌اند

باد زمزمه‌گر

                 سیاه است

پرنده و گیلاس‌ها

                       سیاه‌اند

دل من روشن است

                      تو خواهی آمد.

 (شمس لنگرودی)

دو

نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می‌دوم

شکوفه‌های توام من

به شور میوه شدن

در هوای تو پر می‌کشم.

(شمس لنگرودی)

 

سه

چه فرقی می‌کند

من عاشق تو باشم،

                     یا تو عاشق من !؟

چه فرقی می‌کند

رنگین کمان

             از کدام سمت آسمان آغاز می‌شود ؟!

(گروس عبدالملکیان)

چهار

بهار آمده اما

من هنوز

دلم بهار می‌خواهد.

بیا !

(رضا کاظمی)

پنج

دلتنگی

         نام دیگر این روزهاست

وقتی از این همه رهگذر

                            یکی تو نیستی

(ساره دستاران)

شش

به خاطر مردم‌ست که می‌گویم

گوش‌هایت را کمی نزدیک‌ دهانم بیار،

دنیا

دارد از شعرهای عاشقانه تهی می‌شود

و مردم نمی‌دانند

چگونه می‌شود بی‌هیچ واژه‌ای

کسی را که این‌همه دورَست

این‌همه دوست داشت.

(لیلا کردبچه)

هفت

تا روزی که بود

دست‌هایش

             بوی گل سرخ می‌داد

از روزی که رفت

گل‌های سرخ

               بوی دست‌های او را می‌دهند.

 (واهه آرمن)

چنان‌که می‌بینید، زبان شعری این شاعران تشخص خود را از دست داده است. انگار که هم نگرش و هم شیوه‌ی سرایشِ همگی‌ شبیه یکدیگر شده‌ است؛ از استاد کارگاه شعر گرفته تا شاگرد و تا شاعری که در این کارگاه‌ها حضوری نداشته اما شاید تحت تاثیر خواندن این نوع شعرهای کارگاهی، همان شعری را تولید می‌کند که از این کارگاه‌ها بیرون آمده است. تمام این اشعار از یک فرمول تبعیت می‌کنند: فرمولِ مصرف شدنِ سریع.

و اینجاست که باید پرسید که اصولاً چرا شعر می‌گوییم؟

Sepideh Jodeyri

سپیده جدیری

  ۲. چرا شعر می‌گوییم؟

باید تعارف را کنار گذاشت. این نقد به شخصِ من نیز وارد است: هیچ لزومی ندارد که عمر خود را صرف نوشتنِ شعر کنیم مگر این‌که، تنها هدف‌ ما سرودنِ شعرهایی با کیفیتِ شعریِ بسیار عالی باشد. شاید این هدف، بیش از حد بلندپروازانه‌ به نظر بیاید، اما معتقدم که به جای خود، معقول نیز هست.  توضیح این‌که: «ضد کارگاه‌ شعر» را در ونکوور علیه کارگاهی شدنِ شعر و متوسط ‌نویسی‌ برگزار کردم. علیه این‌که به عشقِ شاعر شدن برویم در کارگاه‌های شعر جور و واجور شرکت کنیم. و حاصل آن چه خواهد شد؟ همان که همه دیده‌ایم. اکثریت آنچه چندین و چند دهه‌ به مخاطب به عنوان شعر فارسی حُقنه شده یک مُشت انشاء ضعیف بوده است که اسم مودبانه‌‌ی «دل‌نوشته» را برایش برگزیده‌اند.

حال اگر بخواهیم به مانندِ انتخابات ریاست جمهوری در‌ ایران، به انتخاب بینِ بد و بدتر قانع باشیم، باید بین شعر متوسط و این دل‌نوشته‌ها دست به انتخاب بزنیم. تنها راهی که پیش پایمان گذاشته شده همین است. این است که نهایت بلندپروازی‌ این دوره‌ی شعری‌، می‌شود کمتر مزخرف نوشتن و بیشتر متوسط نوشتن.

 و شاعران ما دیگر بلندپروازی را جدی نمی‌گیرند.

  1. بلندپروازی تا چه حد؟

اگر پیشنهاد می‌کنیم بلندپرواز باشید، به این معنی‌ نیست که بلندپرواز بودن کار ساده‌ای‌ست و شاعری که بلندپرواز است قرار است زندگیِ بسیار فرح‌بخشی را از سر بگذراند.

دانلد هال، از شاعران معاصر و ستایش‌شده‌ی آمریکا مقاله‌ی معروفی دارد به نام «شعر و بلندپروازی». در این مقاله، هال شرح می‌دهد که جان کیتس، از شاعران انگلیسی که هم‌اکنون نام او در کنار لرد بایرون به عنوان اصلی‌ترین چهره‌های جنبش رمانتیسیسم در شعر قرن نوزدهم مطرح می‌شود و در عین حال، در سن ۲۵ سالگی درگذشته است، سه سال پیش از مرگ خود، یعنی زمانی که تنها بیست و دو سال سن داشت گفته بود: «اگر قرار باشد که در زمره‌ی «بزرگ‌ترین» شاعران قرار نگیرم، خودم را شکست‌خورده به شمار می‌آورم.» سه سال بعد نیز که مُرد، در این ناامیدی مُرد که هیچ کاری نتونسته است انجام دهد. این احساس شاعری بوده است که هم‌اکنون مجموعه‌ی «اود»هایش جزء محبوب‌ترین آثار در کل تاریخ ادبیات انگلیسی محسوب می‌شود.

دانلد هال می‌نویسد: این‌که من آن نوع بلندپروازی‌ را که جان کیتس را به پیش ‌بُرد تحسین می‌کنم به این معنا نیست که بلندپروازی همیشه تحسین شده است و قدر گذاشته می‌شود… خودِ جان کیتس تا زمانی که زنده بود هیچ بازخورد و نقد مثبتی درباره‌ی آثارش دریافت نکرد.

در عین حال، قرار نیست که خود ما بر ارزش آثارمان واقف باشیم و معقول این است که همیشه درباره‌ی این‌که کار ما ارزشی دارد یا نه، تردید به خرج دهیم، چرا که همواره باید این را در نظر داشت که اصلا مشخص نیست چند شاعر از معاصران ما بعد از صد سال، باز هم خوانده می‌شوند. صد سال هم نه، دست کم پنجاه سال. هم‌اکنون از مرگ احمد شاملو و حتی فروغ فرخزاد هنوز پنجاه سال نگذشته است. از مرگ نیما چرا. یعنی هنوز حتی نمی‌توانیم به ماندگاری آثار فروغ و شاملو اطمینان داشته باشیم.

بنابراین اگر قصدمان این است که شعر ماندگار بنویسیم، باید ابتدا خود را برای دو امر آماده کنیم: نخست این‌که، هر احتمالی را که بخواهیم در نظر بگیریم، احتمال شکست باز هم از آن قوی‌تر است… دوم این‌که، اگر بر فرض موفق هم بشویم، خود ما صد سال یا شاید حتی پنجاه، شصت سال دیگر زنده نیستیم که این را بفهمیم.

اگر به دور و اطراف خود نگاهی بیندازید؛ پُر از افرادی‌ست که اطمینان دارند شاعران بزرگی‌اند. و این به طور قطع با آن بلندپروازی که اشاره کردیم متفاوت است. اتفاقا عینا در جا زدن و قانع بودن به متوسط نویسی‌ست. اگر هدف خود را بر این قرار داده‌ایم که «شعر» بنویسیم، تنها راهی که احتمال دارد اثر ما را به «شعر» بودن – حال از جهت‌هایی – نزدیک کند، این است که سعی کنیم از نظر کیفیت، کار خود را به سطح بهترین‌هایی که می‌شناسیم برسانیم.

  1. دیده شدن یا خوانده شدن؟ مسئله این است.

از بلندپروازی گفتیم. برای برخی بلندپروازی فقط در این امر خلاصه می‌شود که به طریقی این موضوع را جا بی‌اندازند که شاعرند، حال، صِرفِ زیاد نوشتن یا زیاد چاپ کردن. امروزه کار به جایی رسیده است که چاپِ تنها یک کتاب شعر یا حتی منتشر کردن یکی دو شعر روی یک وبلاگ یا حتی روی فیس بوک، «دستاورد» محسوب می‌شود.

اگر منصفانه نگاه کنیم، بسیاری از این اشعار «قابل خواندن»اند، حتی برخی از آنها جذاب‌اند و دوست داشتنی و شاید بسیار هم ملموس‌اند. اما این موضوع را نمی‌توان نادیده گرفت که اغلب‌ آنها شبیه به همدیگرند؛ حال از هر زاویه‌ای که در نظر بگیریم؛ از منظر فرم، زبان، تصویرسازی و حتی حسی که در خواننده برمی‌انگیزند.

 با این اوصاف، شاید دیگر «بلندپروازی» واژه‌ی دور از ذهنی به نظر بیاید، و باید گفت که واژه‌ی «شهرت» نیز آن‌قدر بی اعتبار شده است که دیگر حتی ارزش یک لحظه فکر کردن هم ندارد. هم‌اکنون شهرت از دید ما به این تبدیل شده است که تعداد لایک‌ها‌ بر اشعار فیس بوکی‌مان به صد، دویست، پانصد یا هزار برسد یا شعرمان روی فلان مجله‌ی اینترنتی قرار بگیرد. یا مثلا یکی از اشعارمان با ترجمه‌‌ای دست و پا شکسته و مغلوط، به زبانِ دیگری دربیاید. یا در یک آنتولوژی که چهارصد شاعرِ کارگاهیِ دیگر نیز در آن شعر دارند، منتشر شود…  جالب است بدانیم که امروزه فرهنگ ما و حتی فرهنگ غرب پر از چهره‌هایی‌ست که صرفا به خاطرِ خودِ مشهور شدن است که مشهور می‌شوند.

اما بلندپروازی به مفهومِ صحیح‌ آن در واقع شهرت‌طلبی‌ست به مفهوم قدیم آن، که این بود: کلامی بیافرینیم که باقی بماند. احتمالا می‌گویید که حتی اندیشیدن به چنین امری نیز بسیار خود بزرگ‌بینانه‌ است. درست می‌گویید، اما می‌دانید که اکنون چه چیزی جایگزین آن نوع خودبزرگ‌بینی شده است؟ یک نوعِ بسیار حقیرانه‌ترِ خودبزرگ‌بینی که در رقابت‌های خُرد با هم‌پالَکی‌ها ارضا می‌شود و نهایتِ کامیابی خود را مثلا با تعداد کتاب‌های چاپ شده یا حتی با تعداد شعرهایی که این طرف و آن طرف منتشر کرده است ارزیابی می‌کند  یا با دستاوردهایی از این نیز کوچک‌تر، مثلا: بهترین شاعرِ کارگاهِ شعر شدن، چاپ شدنِ شعرش در آنتولوژی‌ای که آقای استاد از شعرهای شاگردانش بیرون می‌آورد، برنده‌ی فلان جایزه شدن… اما دیگر هیچ‌کس خوابِ این را نیز نمی‌بیند که شعرش به طور مثال به مانندِ شعر حافظ بماند و خوانده شود. سطح خودبزرگ‌بینی‌‌ِ ما تا به این اندازه نازل شده است.

رابرت فراست می‌گوید که در دوازده سالگی‌ تحت تاثیر حس شهرت‌طلبیِ شایعِ آن روزگار، تنها خواسته‌اش این بوده است که قهرمان بیس‌بال یا سناتور شود. در شانزده سالگی با خواندن والت ویتمن و هومر تصمیم می‌گیرد که به مانندِ آنها جاودانه شود. و فکر می‌کنید در بیست و چهار سالگی‌‌اش چه اتفاقی می‌افتد؟ نهایت آرمان‌اش این‌ می‌شود که شعرش در نیویورکر چاپ شود!… البته جای خوشبختی است که فراست بعدها خودش را پیدا کرد و دوباره بلندپروازی‌‌اش را از سر گرفت.

  1. شعر یا شاعر؟

 مواقعی هست که شعر از شاعرش مهم‌تر می‌شود. به آن می‌توان گفت نوعی گذار از سطح نازلِ بلندپروازی به سطح عالیِ آن. وقتی شاعر در سطح نازل بلندپروازی قرار دارد، اجازه می‌دهد که سطرها، واژه‌ها و تصویرسازی‌های ضعیف در شعرش باقی بماند، چرا که اینجا این خود مؤلف یا تولیدکننده‌ی متن است که بر اثر ارجحیت دارد. این امر اگر نگوییم در موردِ صد در صد، در موردِ نود و نه درصد از ما صدق می‌کند.

 این‌که می‌گوییم شعر باید از خود ما مهم‌تر باشد، منظور این نیست که می‌خواهیم توانایی‌ خود را در نوشتن چنین شعری به رخ بکشیم؛ بلکه این است که به خود «شعر» باور داریم. زمانی‌که به طور مثال، شعر حافظ، نیما، سعدی یا مولوی را می‌خوانیم و آرزویمان این می‌شود که بر تعداد شعرهایی که «شعر»اند، اضافه کنیم، و آرزویمان این می‌شود که با کیفیتِ اشعارمان به شعر ادای احترام کنیم، آن زمان است که باید اشعار همان شاعران و بقیه‌ی اشعار عالی‌ را به عنوان استاندارد ارزیابی سطح کیفیت آثارمان مد نظر قرار دهیم. الگو قرار دادن کیفیت این نوع شعرهاست که می‌تواند انگیزه‌ی سرودن‌هایمان قرار بگیرد و صدالبته گاهی نیز در مقایسه، مأیوس‌مان کند.

در عین حال، بد نیست که گاهی علاوه بر خواندن و بازخواندنِ شاهکارهای شعریِ تاریخ ادبیات، درباره‌ی شیوه‌ای که شاعران‌شان برای زندگی کردن برگزیده بودند نیز مطالعه کنیم.

  1. کارگاه‌های شعر فوری: وطنی یا غربی؟

تعدادی از شرکت‌کنندگان در ضد کارگاه شعر ونکوور این موضوع را متذکر می‌شدند که نکته‌های مورد اشاره‌ی فوق‌ از ویژگی‌های کارگاه‌های شعرِ داخل ایران است و به طور مثال در آمریکای شمالی، اتفاقا کارگاه‌های شعر بسیار مفیدی برگزار می‌شود. حال ببینیم چرا باید با برگزاری هر نوع کارگاهی برای شعر، از نوع وطنی‌اش گرفته تا آمریکایی مخالف بود.  باز هم سخن خود شاعر آمریکایی را مصداق قرار می‌دهم. دانلد هال در همان مقاله‌ی مذکور، به طور کلی با اشاره به کارگاه‌های شعری که در آمریکا و در اقصی نقاط دنیا برگزار می‌شود می‌نویسد: «در تمام جوامع، الگویی وجود دارد که نهادها آن را اساس قرار می‌دهند، حال چه تولیدات و فعالیت‌های آن نهادها باب طبع آن الگو باشد و چه نباشد، فرقی نمی‌کند.  در قرون وسطی کلیسا این الگو را تولید می‌کرد و اتحادیه‌های صنفی و انجمن‌های سرّی نیز کالج‌های پرورش کاردینالِ خود را راه انداخته بودند. امروز صنف صنایع آمریکاست که الگو را تولید می‌کند، صنفی که تمایلات مصرف کنندگان را کشف می‌کند یا اصولا خودش آن تمایل را به وجود می‌آورد و بعد به آن با چیزی جواب می‌دهد که در حدّی بسیار مختصر، آن تمایل را ارضاء کند و به این ترتیب، نیاز به مصرف مکرّر به وجود بیاید. شبکه‌ی «سی بی اس»، مثل ژیلت که تیغ یک بار مصرف می‌زند، برنامه‌ی تلویزیونی تولید می‌کند. دانشگاه‌ها مدرک بگیرهایی را تولید می‌کنند که به همان اندازه یک بار مصرف‌اند؛  و ناشرهای بزرگِ نیویورک سیتی نیز شاهکارهای ادبیِ یک بار مصرف تولید می‌کنند.»

هال می‌گوید: «الگوی مصرف سریعِ جمعی، ابداع ایالات متحده‌ است و خیلی هم در آن خوب هستیم. ما برای ساختِ فِراری و رولز رویس نیست که معروف شده‌ایم؛ بلکه به این معروفیم که هر خانواده‌ای دست کم دو اتومبیل فوردِ مدل A یا مدل T در گاراژ خود دارد که خود ما اصطلاحا به آنها می‌گویم «وسیله». چرا ‌که اگر بخواهیم روی ساختن رولز رویس‌های دست‌سازی که کیفیت‌شان نیز بسیار عالی‌ست پافشاری کنیم اغلب‌مان باید با پای پیاده سر کار برویم… یا به طور مثال، نگاهی به تغذیه‌ی آمریکایی بی‌اندازید. هیچ گاه حتی یک چاشنی نیز به ذائقه‌ی جهان اضافه نکرده‌ایم اما صنعت فست فودِ ما کل کره‌ی خاکی را درنوردیده است.

به این ترتیب است که شعرمان نیز با کمیتِ چشمگیری که دارد، هیچ گاه جسارت نمی‌کند که حتی به ساحت شعرهای شاعری چون جان میلتون [شاعر انگلیسی قرن هفدهم] نزدیک شود، چرا که شعری با آن کیفیت را نخبه‌گرا و غیرآمریکایی می‌دانیم. آنچه ما می‌نویسیم و چاپ می‌کنیم، McPoem یا شعر مک دانلدی‌ست که کرور کرور نیز سِرو می‌شود. این سهم ما در تاریخ ادبیات خواهد بود، مثل فورد مدل T که سهم ما در تاریخی‌ست که از دوره‌ی فیل‌سواری و ریکشا سواری‌ِ بشر شروع شده است و تا عصر بشقاب پرنده‌ها و موشک‌های فضا پیما ادامه پیدا می‌کند.

برای تولید McPoem نهادها باید الگوها را اجرایی کنند، نهاد به نهاد، همگی به طور آگاهانه یا نا آگاهانه به سوژه‌ی سلطه‌ی پر شکوهِ جبرگرایی اقتصادی و الگوی مصرف‌گرایی تبدیل شوند.

McPoem محصول کارگاه‌های دانشگاه همبرگر است. و هر سال، این آقای رونالد مک‌دانلد است که جایزه‌ی پولیتزر را می‌بَرَد.

شعرهای فوری، مثل قهوه‌ها و سوپ‌های فوری مصرف می‌شوند. این کارگاه‌ها، به ما تولید Mcpoem را آموزش می‌دهند. شعری که بدون اتلاف وقت، ساخته می‌شود و بدون صرف انرژی. اگر قرار است در کارگاهی شرکت کنیم باید حتما چیزی بسراییم و با خودمان به کارگاه بیاوریم. در غیر این صورت، سهمی در آن کارگاه نخواهیم داشت…»

حال، به نظر شما نیما یا حافظ در کدام‌یک از این کارگاه‌ها می‌توانند شرکت کنند – با توجه به این‌که سرودن هر بخش از کتاب‌هایشان سال‌ها زمان برده است؟ نه، مسلماً ما حافظ و نیما را به کارگاه‌هایمان راه نمی‌دهیم چرا که فقط در آنجا خواهند نشست و کاری ارائه نخواهند داد و ادعا خواهند کرد که شعرشان هنوز آماده نشده است و به این ترتیب، هیچ سهمی در کارگاه‌ نخواهند داشت.

دانلد هال  نیز به همین دلیل است که کارگاه شعر را با تولیدیِ فست فود یا خط مونتاژ فورد مقایسه می‌کند. او بر این باور است که شاعرهای آمریکایی از شرکت در کارگاه‌های شعر است که با لذت چاپِ زودهنگامِ آثارشان آشنا می‌شوند، چرا که علنی کردن، یکی از شروطِ کارگاهی شدن است.

حال، پس از خواندنِ این متن، اختیار با شماست که کدام‌ گزینه را انتخاب کنید: کارگاه‌های شعر فوریِ وطنی، غربی، یا این‌که مستقل بمانید و بلندپرواز، و مستقل بخوانید و باز بخوانید.

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامه‌نگار و بنیانگذار جایزه‌ی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازه‌ترین کتاب منتشر شده‌اش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعه‌ی «منطقی» که داستان‌های کوتاه او را در بر می‌گیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ برده‌است.

۱ نظر

  1. میثم مهرنیا

    این سخنان آسیب شناسی جریان شعری معاصر است و بسیار هم بجاست. در عین حال به باورم باید فلسفه ی کارگاهه ای شعری تغییر کند از تمرکز بر روی یک رهبر یا ایده پرداز پخش شود روی کل گنجینه و پتانسیل ادبیات فارسی، آنوقت شعرها هم شبیه هم نمی شود. کارگاه به باورم می تواند جرقه ی ایده و کمکی برای افقی بلندتر باشد برای اهالیش.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: