UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

چند شعر از خاطره حجازی

چند شعر از خاطره حجازی
خاطره حجازی

خاطره حجازی

خاطره حجازی: شاعر، داستان‌نویس، پژوهشگر و فعال حقوق زنان. متولد ۱۳۴۰ اصفهان/ فارغ‌التحصیل کارشناسی فلسفه/ او فعالیت‌های ادبی‌اش را از سال ۱۳۶۴ با انتشار اولین مجموعه شعرش با عنوان “بام من” شروع کرد. از خاطره حجازی علاوه بر آثار متعددی که در نشریات از او منتشر شده بالغ بر ۲۳ عنوان کتاب در زمینه‌ی شعر، رمان، داستان کوتاه، گردآوری شعر و داستان و پژوهش ادبی منتشر شده.

از کتاب‌های دیگر او: مکاشفه‌ی حوا (مجموعه شعر- روشنگران: ۱۳۷۱)؛ اندوه زن بودن (مجموعه شعر- آگاه)؛ بعد از حوّا: داستان‌های عاشقانه نویسندگان زن (گردآوری- مینا: ۱۳۸۰)؛ گِت یعنی برو: ادبیات مهاجرت (گزینش داستان- مینا: ۱۳۸۰)؛ پیش از همه‌ی تاریکی: مجموعه داستانی از نویسندگان زنده- کتاب ۳ (گزینش داستان- مینا: ۱۳۸۰)؛ سرلشکر عشق: شعرهایی از دارا نجات (گردآوری و مقدمه- مینا: ۱۳۹۴)؛ شاید رسیده باشی:  مجموعه داستانی از نویسندگان زنده- کتاب ۲ (گزینش)؛ چراغ‌های رابطه (مجموعه داستان)؛ زوو (رمان- نشر قطره)؛ مادرانه‌ها (مجموعه شعر) و….

۱

چه شنبه ی پر شینی!

صدای صور می شنوم

صدای ختم مخاطیب و خر خر خلاط

و می ترسم از ترجمه.

قبح

قرقره ی حلقیست

که دیگر در گلوی فارسی نمی چرخد

و برای من همیشه فصل انار است

و زانوهایم پینه بسته بسکه عذر خواسته ام

بگذار آقای ماه بالا بیاید

بپرد بنشیند روی هره

کمی تیزی دنیات را بگیرد

با نور سپید و سایش

با تو هستم

با تو هستم که پنهان نمی کنی

و مثل من شانه ات ترک می خورد از این همه فصل.

۲

دنیا هیچ کاری به من ندارد

متوهم نشو

می توانم زیر چفته های مو بخمم

و زنبورها را بگذارم در گودی گردنم لانه کنند

به یاد همه ی کفش هایی که هر کدام به سمتی رفتند

روی پنچه ی پاهایم شمعی روشن کن

به این پرده که نور را الک می کند روی من

به عسل خالص رسیده ام

و هیچ کلمه ی ساده ای نیست که از کاربرد آن

منظور خاصی نداشته باشم

آوازهای دره ی قره سو

به گوش مخملکوه رسیده است

جمع ام

کجایی

تاره می دانم از کجای دعا وارد تو بشوم

کف سر که وصل بشود

ناخن پا مونیتور می شود

و من می توانم عبور ابرها و سیمرغ ها و ققنوس هایی را

که از پشت سرم می گذرند ببینم

۳

در معرض دیدار و شنیدار

در مغز من است او

آن دکمه ی اشراق که مخصوص تماس است

من زنگ در خانه ی او را زدم و

زندگی من

بی هیچ فراری

با پای خودش رفت به معشق.

او کند و درآورد مرا هر چه پدر بود

_ عریان ، لرزان_

در سایه ی او رفت… انگار خسوف است.

برخاستم انگار من از وحشت دنیا.

در طول تمام سفر و جمله ی اسفار

روی سخن من

با اوست، بی پوست.

هر پنج پسر را که فرستاد

می خواست بداند بلدم حرف لب و دست و نوازش.

عالی که شمایید بدانید

این بو و بخار از بغل قل قل رویاست که در ماست

بوسیده لب و سینه و پیشانی من را

آزادم اگر از صله و بند نظرها؛

آزادی از آن فقر خسان است که فخر است.

با ما نظر و نقد، آنجا که زمانه

کلن نظری عکس تو دارد، آزادی محض است

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: