
چند شعر از کسرا عنقایی

۱
دانستن این كه
برگ
خواب سهمگین زمین است،
و دستمال های صورتی كولیان
گرد ِ ماه را می گیرد
و هیچ زورقی
تاكنون
به انتهای خورشید نرسیده است.
دانستن این همه
پس از بوسه ای
بر گیسوی زنی مرده.
♦
۲
زاغ
خش خش برگ را
در کوچههای خاکی
رها میکند
و به تیرهای سیمانی
پناه میبرد.
شهر پیچ و مهرهها
در عمق پروانههای پلاستیکی گیسویت
رشد میکند.
و من
در میان انبوهی از اعلامیههای جهانی
تنها به شانههای تو فکر میکنم
که در آخرین خسوف امسال
میلرزید.
کدام دانه تگرگ آنقدر سرد است
که
تا سالهای دور بلوغت
آب نشود…
پروانههای پلاستیکی
در کوچههای خاکی
گم شدند.
♦
۳
چنار
راه را به دو نیم میكرد
در آستانه غروب،
و رطوبت چندشانگیز خاك
مأوای تارهای عنكبوت مرده بود.
چه تردید سختی ست
عطر گیسوی نارنجی رنگ پاییز
هنگامی كه هراس
دلتا را فرا می گیرد،
و شرابی سبز
از آسمان می بارد.
من مومیایی عقاب پیری را كه نیاكانم می پرستیدند
بازیافته ام،
و در چشمان سرخش
ابرهای سرنوشتم را دیدم
كه بر فراز درۀ جلبك ها
میبارید.
آیا پس از گذشت چنین زمانی
اینك
سایه ات را میتوان پوشید؟
□
بر رنگین كمان
تار عنكبوتی تنیده شده است.
♦
۴
آسمان را میازار
و زمین را،
میان ما
قرنی
به ضخامت تسمههای ابریشمین
در جادهای كه گویهای كوچك نقره بر آن میبارد
فاصله است.
بیهوده است!
بگذار فراموش كنیم
ما را نیز
از عشق
سهمی در میان آدمیان هست،
بگذار گذر كنیم
از رویاهای یكدیگر،
و بدانیم
ماه نیز
تنهاست.
♦
۵
تمام كاغذهایی را كه در برابرم نهادند
امضا كردم
و به شاخۀ اركیده روی میز سرد فلزی
كفر ورزیدم.
من بردهای بودم
زیر پرچمی سوخته،
و مردم خیابان
اشكهاشان را
با لباس زیتونی رنگ من
پاك میكردند.
چه رنجگسترهای است:
نمك ِ اشک ِ خشکيده
بر پیراهنت می درخشد
و هیاهویی مبهم
مژههایت را می لرزاند.
افسوس
تو اینجا نیستی
تو را در تپه ای از نمك
دفن كردهاند
و كاشی های آبی رنگی كه دوست می داشتی
هنوز
زیر باران
شسته می شوند.
□
مردی با چند ستارۀ مرده بر شانه اش
كاغذی دیگر
در برابرم می نهد.
♦
۶
بر واگنهای چوبی
دستخط سربازان عاشق
حك شده است.
ای تبسم هذیانی دشتهای خشك
اینجا هیچ گیسویی به باد سپرده نمیشود،
بنفشه ای بر آب نمیافتد،
و هیچ كس به جویها نگاه نمیكند،
اینجا تنها
فشنگهایت تو را میشناسند،
سربازان بر بازوانشان طاعون خالكوبی می كنند
و در آینه های ترك خورده
ریش می تراشند.
كسی
از آنان
حكایت برگها را نمیپرسد.
قطار
مملو از سربازانی است
كه خواب می بینند
با رنگین كمان
خود را دار زدهاند.
♦
۷
صدای كلاغان
چهار فصل را در برگرفته بود
تو در دستمالی میگریستی
و من در تمام آسمان ابری نمییافتم.
روبانی صورتیرنگ بر گیسوانت زده بودی
و به چهرۀ سبز رود نگاه میكردی،
ما
كلبهای با دیوارههای سپید
در بهت جنگل یافته بودیم.
اما بعدها دریافتیم
كلبه
رؤیای كلاغان بوده است
و ما
در دهلیزهای نوای سازی كه نوازندهای پیر
آنسوی رود مینواخت
گم شده بودیم.
پس از سالها
نگاهت میكنم:
رد اشك بر گونهات
هنوز.