UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

چهار شعر از هومن عزیزی

چهار شعر از هومن عزیزی

هومن عزیزی زاده‌ی ١٣۵۴ در شهر کرمانشاه است. سرودن شعر را از سنین نوجوانی آغاز کرد و از نخستین کسانی است که به بازسازی قالب غزل پرداخت و به سرودن به زبانی نو در این قالب روی آورد، کاری که بعدها به موجی از سرایش غزل انجامید و به غزل نو یا غزل پست مدرن مشهور شد. او مجموعه‌ی تجربه‌هایش در قالب غزل را در کتابی به نام “پرونده‌ی برزخ” روی وب منتشر کرده است.

عزیزی در انجمن سینمای جوان و انجمن نمایش به آموختن بازیگری و فیلمسازی پرداخته و در عین حال، دانش آموخته‌ی دانشکده‌ی سینما و تئاتر دانشگاه هنر در گرایش ادبیات نمایشی است.

سال ٢٠٠٣ به همراه همسرش مریم هوله (شاعر) و به دعوت انجمن قلم سوئد به این کشور مهاجرت کرد و هم اکنون در شهر استکهلم سکونت دارد. او همچنین وب‌سایت “مانیها” و نشر ادبیات زیرزمینی ایران را مدیریت می‌کند.

عزیزی علاوه بر سرودن شعر در قالب‌های دیگر، به نوشتن رمان، نمایشنامه، نقد، ترجمه و… نیز دست زده است. از او تا کنون کتاب‌های “پرونده‌ی برزخ”، “موی باغبان” و “نگاتیو” منتشر شده است و کتاب‌های “اتوبیوگرافی شیطان” و “انضباط قوطی‌ها” را به زبان فارسی و رمان (Tattoo) را به زبان انگلیسی در دست انتشار دارد.

سپیده حدیری

فانتزی

گشنیز، پیک، خشت، دل، میز یک قمار

تو، چند سایه، دود، شبی غرق در غبار

سرباز خشت گفت: برو، دور شو، ولی

تو مانده‌ای پر از هیجان، گیج، تازه کار

تکخال پیک علامت مرگ است، تلخ تلخ

طعم حقیقتی که به آن داده اعتبار

سرباز پیک گفت و گذشت از کنار تو

در یک سکوت سربی و سنگین و مرگبار

بی بی دل، زنی که تو او را ندیده‌ای

یک دختر تکیده که یک پیرهن بهار

آس دلت که پیش خودت بود گم شده

دختر نگاه کرد و تو دیدی که چند بار

هی آه می‌کشید و به ساعت نگاه که

اما قرار ساعت ۳ بود ؟   نه… ۴

اما ۴ قافیهء توست، ساعتت

از آن گذشته، عقربه‌اش گیج و بیقرار

بابای پیک مرد مسنی ست، ۶۵

ساله، غریبه، محترم و شیک، پولدار

ماشین آخرین مدل و قرمز و عجیب

با یک لباس مشکی خوش دوخت، تکمه‌دار

با تکمه‌های کوچک براق، پیپ، کلاه

موی بلند و ریش سیاهی که چند تار

موی سپید در دل آن برق می‌زند

تو خیره مانده‌ای و…«هی آقا! برو کنار»

دختر سوار می‌شود و شهر پر شده

از های وهوی گنگ کلاغان که قار قار

سیگار، میز، سایهء چندین رقیب مست

تو فکر می‌کنی به خودت، عشق، دل، قمار

در چار راه مبهم فردا نشسته‌ای

۵۰  کارت کوچک از او مانده یادگار

بی بی که نیست، آس دلت نیست…مانده‌ای

تکخال پیک را که بیاید سر قرار

                                               ۲ /۹/۱۳۷۵

(خاک، خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش) فروغ فرخزاد

(ریه‌های لذت پر اکسیژن مرگ است) سهراب سپهری

(آنک اشاره‌ی دربان منتظر … کوتاه است در
پس آن به  که فروتن باشیم ) احمد شاملو

گزارش

پیچ سیاه، یک اتومبیل زرد رنگ برخورد کرده با کامیون به شماره‌ی

۵۴۰-۵۵  نه هنوز نه … هر دو در آمبولانس … تو اینجا چکاره‌ی

شعری که با گزارشِ کوتاهِ … گوش کن! حالا صدای پای دو مرد است توی شعر

که می‌دوند تا سرِ سطری که آمبولانس … بخشِ ۴ … بعد ورودِ دوباره‌ی

مردان که جسم‌های ترک خورده‌شان هنوز مستِ تنفس است…هوایی که مرگ… نه !

او خواب… نه! خیالِ… « ببین! قسطِ آخره … حالا که بچه‌ها…» و سپس در کناره‌ی

جاده که مرگ ایستاده بود بین ما، ما رو به مرگ، سبقتِ آخر وَ بعد هیچ

دو صندلی، دومردِ نشسته کنارِهم با چهره‌های تف زده … آنک اشاره‌ی

دربانِ منتظر که بیایید و بعد در، کوتاهی دری که فروتن وَ بعد تن

پیچیده در کفن تنِ خیست که تا هنوز پیچیده در کفن، کفنی که قواره‌ی

تو را « دُرُس قدِ خودِش بود» و بعد خاک، آرامشی که خاک اشارت به آن وَ من

با این خیال شعر به پایان… نه! وقتِ عصر، هر روز وقتِ عصر، دو ماشین… شماره‌ی

نه ! نیستند، روح دو ماشین … درست عصر… برخورد می‌کنند … صدایی شبیه به

به یک تصادفند ولی نیستند، نه ! تنها همین صدا که خبر از دوباره‌ی

                                                                        شهریور ماه ۱۳۸۰

عکس

با دوربین کهنه که عمری را در گنجه‌های خاطره پنهان بود

عکسی گرفته بود که حالا هم بعد از هزار سال پشیمان بود

شاید هزار سال نه اما او بیگانه بود با عدد و تقویم

یک چوبخط که هر دو سرِ آن را موشی جویده بود که باران بود

یک عکس رنگ مرده که چشمش را می‌برد تا جوانی ساعت‌ها

((یک کم عقب بایست !)) دو تا آدم بر پس زمینه‌ای که چراغان بود

زن در لباس تور سفید انگار یک کوهِ مه گرفته‌ی پربرف است

برق فلاش که داغ، تنِ برفی، عکسی که یک خیالِ گریزان بود

گرمای پر کسالت تابستان، یک عینک شکسته‌ی بارانی

یک عکس غرق هلهله‌ی زن‌ها، عکس تمام‌خواهی مردان بود

((این عکس یک حباب پشیمان است، از لحظه‌ای که آمده تب دارد ))

عکسی که کادر خالی تنهایی، مردی که از گذشته پشیمان بود

خرداد ۱۳۸۰

داش آکل

یک قصه‌ی قدیمی تک … نه شروع کن؛ این قصه تازه است؛ ردیفت چه شد؟ همین

داش آکل ست خسته – و شاید که مست – او… افتاده است روی همین سطر بر زمین

این سطر آخر ست چرا سطر دومت؟ مرجان که گریه می‌کند و گفته است … نه !

طوطی که گفته است: ((… مرا کشت)) سطر توست سطر پریده رنگ و پر آشوب آخرین

انگار کاک رستم از آغاز این غزل؛ قداره را فرو شده بر خاک دیده است

طوطی که گفته: ((عشق تو مرجان …)) و چشم من خیره ست از ازل به همین سطر… آفرین !

پشت همین غزل بدنش غرق خون دلش با چشم‌های بسته به ما خیره مانده است

دستش که چنگ می‌کشد و خاک منتظر؛ قداره‌ای فرو شده بر سطر پنجمین

پیر ست؛ خسته است؛ پر از زخم چهره‌اش از آفتاب تیره شده سوخته … چرا

هی طرح می‌زنی که ببینند او فقط داش آکل ست خواب که بر سطر دومین

آمد درست روی همین سطر مست بود؛ مرجان که رفته بود غزل چرخ می‌زند

او چرخ می‌زند که بیاید به چار سوق؛ ماسیده خون مرد تو بر سطر هشتمین

بر سطر … نه ! تمام غزل غرق خون توست ! داش آکل این ترانه‌ی غمگین عشق توست

((عشق تو …)) این دیالوگ طوطی تمام کرد این شعر را که سطر… نه! انگار نه ! ببین !                                                                       

                                                                        دی ماه ۱۳۷۹

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: