UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

کاناپه‌ی مخمل

کاناپه‌ی مخمل

نوشته‌ی: کریستف پلک
Krzysztof Pelc

[show_avatar email=1369 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=200]ترجمه‌ی: ماندانا جعفریان

* این داستان برنده‌ی جایزه‌ی ادبی سی بی سی (CBC) در سال ۲۰۱۹  شده است.
** ترجمه‌ی این داستان در شماره ۱۱۲ همشهری داستان به چاپ رسیده است.

درباره‌ی نویسنده: کریستف پلک نویسنده و استاد رشته علوم سیاسی دانشگاه مَک گیل کانادا، متولد ورشو لهستان است، درایالت فرانسوی زبان کِبِک در کانادا بزرگ شده، و درحال حاضر ساکن مونترال است. او نویسنده‌ی کتاب ”تبیین و تغییر قوانین بین‌المللی” است که به راهکارها و روش‌های برخورد قوانین بین‌المللی با موارد پیش‌بینی نشده می‌پردازد. پلک در حال حاضر مشغول نوشتن اولین رمانش با عنوان ”زندگی جنسی گیاهان” است که موضوع محوری آن، شهوت، زبان، و اقتدار‌گرایی است.
منبع وبسایت cbc

 ❊❊❊❊

پدرم یکهو با تعجب فریاد کشید: «مردم چه چیزهایی را دور می‌اندازند.»

یک کاناپه‌ی مخمل سبز رنگ بود. گوشه‌ی خیابان، همان جا که همسایه‌ها هر از گاهی صندلی‌های اوراق یا تشک‌های نم‌ کشیده‌شان‌ را می‌گذاشتند، ایستادیم. چنان خیره محو تماشایش شدیم که انگار مال موجودات عجیب وغریب خارجی بود. واقعا مضحک بود. خارجی خودِ ما بودیم. در حالیکه آن کاناپه‌ را اگر توی کافه‌ی جدید سر خیابان ‌گذاشته بودند، همان کافه‌ای که هر روز از جلوش رد می‌شدیم اما هیچ وقت توش نمی‌رفتیم، با همه چیز جور بود و به هیچ وجه نامناسب و نا به‌ جا نمی‌نمود. اما پدر و مادر من، هیچ کدام‌ متوجه این نکته نبودند.

کاناپه‌ ‌می‌بایست همان چند ساعت پیش آن‌جا پیدایش شده باشد، چون اثری از برگهای پاییزی که کف خیابان ریخته بود، رویش نبود. ما داشتیم می‌رفتیم سوپرمارکت که شیشه نوشابه‌های خالی را برگردانیم و پولش را پس بگیریم، هر کدام‌ یک جعبه بطری خالی دستمان بود. روکش مخملی کاناپه،‌ هم‌رنگ نوشیدنی‌هایی بود که در نقاشی‌های قدیمی فرانسوی در گیلاس‌های کوچک سِرو می‌شد. صِرف حضور کاناپه‌ در آن گوشه‌ از خیابان، آن جا را شبیه صحنه‌های‌ تئاتر کرده بود. برادر کوچک‌ترم، رضا، از ذوق وجود غیرمنتظره‌ی کاناپه در خیابان، فریاد شادی کشان، خودش را روی آن انداخت. کاناپه‌ به نرمی او را در بر گرفت، بی هیچ سر و صدایی.

تروتمیز به نظر می‌رسید. هیچ لکه‌ی آشکاری نداشت، فقط آثار خفیف ساییدگی در اثر تماس آرنج روی دسته‌هاش بود. پدرم راه افتاد، داشت سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌داد، تأسف از آنچه می‌دانستم از نظر او ”اسراف گراییِ غربی” است: خریدن و دورریختن، صرفاً به قصد خرید بیشتر. اما فریادهای شادمانی رضا باعث شد پدرم برگردد و پشت سرش را نگاه کند. به چشم خریدار کاناپه‌ را برانداز کرد، همان‌طور که کشاورز گاو همسایه‌اش را برانداز می‌کند. بالاخره با شک و تردید چند قدم به عقب برگشت، و خودش هم، البته بسیار محتاط تر از برادرم، سر دیگر کاناپه‌ نشست. ما از خوشحالی جیغ کشیدیم. صبح بی‌نظیری بود.

پدرم هرگز اهل خطر کردن نبود. در واقع، در تمام طول زندگی‌اش، دقیقا فقط دو بار خطر کرده بود. بار اول ترک کشورش به همراه مادرم بود. هر در اواخر دهه‌ی بیست زندگی‌شان بودند، تازه دانشگاه‌شان تمام شده بود؛ بچه‌ی نوزاد داشتند و هیچ هدف و برنامه مشخصی برای آینده نداشتند، جز اینکه می‌خواستند از تبعیض و نابسامانی قطعی‌ای که دامن‌گیرشان بود فرار کنند. رضا بعد از تمام این ماجراها به دنیا آمده بود و شهروند بومی کانادا محسوب می‌شد. مهاجران ایرانی آن نسل مطابق  پاسپورت‌شان، همه از دَم یا  ”مهندس”  بودند یا  ”دندان‌پزشک”.  پدرم جزو گروه اول بود. او مادرش، زبان مادری‌اش، و سرزمین درختان آلبالویی که هیچ جای دیگر دنیا نمی‌رویند را ترک کرد.

دومین و آخرین مخاطره‌ی پدرم آوردن آن کاناپه‌ی سبز مخمل به خانه‌ بود؛ به همان آپارتمان اجاره‌ای کوچک طبقه‌ی سوم که تمام سعی‌اش را کرد تا رأی‌ پدرم را بزند. سه نفری تقریبا باهاش کشتی گرفتیم تا از پله‌ها‌ی فلزی خانه بردیمش بالا. پدرم برای تشویق ‌ما گفت وزن زیاد کاناپه‌ گواه خوش‌ساخت بودن و مرغوبیت آن است. هرچند نیازی به تشویق او نبود: از نظر من، بردن آن کاناپه‌ به خانه بهترین و مهم‌ترین کاری بود که پدرم در تمام عمرش انجام داده بود. تا پیش از آن روز هرگز گمان نمی‌کردم پدرم توانایی چنین تصمیم‌گیری‌های آنی و هیجانی‌ای داشته باشد. حتی تا همین الان، همان تصمیم‌اش به آوردن کاناپه باعث شده تا برای من تصور اینکه او زمانی، وقتی تقریبا دو دهه جوان‌تر از سن و سال آن روزش بود، توانسته باشد دست زن جوان و کودک خردسالش را بگیرد و کشور عزیزش را ترک کند، آسان‌تر شود.

در همان‌ حالی که با زور و زحمت از پله‌ها می‌کشیدیمش بالا، من داشتم با خودم فکر و خیال می‌کردم که یک همچین کاناپه‌ی مخمل شیکی چگونه زندگی ما را متحول خواهد کرد. با خودم فکر می‌کردم قدرت جذبِ نیروی گرانشی‌اش آنقدر زیاد است که ما ناچار خواهیم بود خودمان را با سبک او هماهنگ کنیم. فکر می‌کردم موسیقی‌ای که موقع نشستن روی آن کاناپه‌ گوش خواهیم کرد، با موسیقی‌ای که قبلا بهش گوش می‌کردیم، که همه‌اش موسیقی سنتی و سازهای زهی ایرانی بود، متفاوت خواهد بود. کتاب‌هایی که روی آن کاناپه‌ خواهم خواند هم قطعاً متفاوت خواهد بود. از آن کتاب‌هایی خواهد بود که همان نویسنده‌هایی نوشته‌اند که دخترهای کلاس دهم وقتی بیرون مدرسه سیگار پک می‌زنند درباره‌‌شان بحث می‌کنند، نویسنده‌هایی که من هیچ چیزی ازشان نمی‌دانستم اما خیلی دلم می‌خواست بدانم. دوستانم را به خانه‌ دعوت خواهم کرد تا کاناپه‌ را ببینند و رویش بنشینند. جلوی آنها وانمود خواهم کرد این کاناپه‌ بازتاب طبیعیِ شور و هیجان زندگی خانوادگی ماست، نه چیزی که دست تصادف در زباله‌‌دانی سر راه‌مان گذاشته باشد. در این فکر بودم که چطور باید لباس‌ بپوشم که با کاناپه‌ حسابی جور شود. اصلا شاید یک دست لباس جدید لازم داشتم. کاناپه‌ی مخمل شروع زندگی تازه و کاملا متفاوتی را نوید می‌داد، زندگی مسحورکننده و افسون‌گرغربی.

مادرم از بالای پله‌ها سرمان داد کشید. البته حق هم داشت. هال و پذیرایی کوچک خانه‌ی ما جایی برای آن کاناپه نداشت. پدرم برای آرام کردن او، کاناپه را ”چِسترفیلد” نامید که اسم انگیسی دهان پرکن‌تری بود. فایده‌ای نداشت. مادرم از آن بالا گفت: «خدا می‌دونه قبلا کی‌ها روی این کاناپه خوابیدن». بعد گفت: «یا حتی بدتر از اون» و نگاه معنا داری به پدرم انداخت.

آپارتمان طبقه‌ی سوم هم در برابر ورود مخمل سبز مقاومت کرد، مثل بدنی که عضو پیوندی‌ای را که از جنس خودش نیست، پس می‌زند. گوشه‌های در ورودی آپارتمان، کار را غیرممکن می‌کرد. کاناپه وسط در گیر کرده بود؛ به پشت چرخیده و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. فنرهای زشت سیاه، چرک و چرب و پر از غبار، ما را مات و متحیر کرده بود.  وقتی با زیبایی و وقار زیر آفتاب کنج  خیابان نشسته بود، کی فکرش را می‌کرد که این اسکلت چوبی لک و پیس دار و فنرهای درهم و کج و ومعوج داخلش باشد.

من و برادرم توی آپارتمان حبس شده بودیم و پدرم  بیرون در آپارتمان مانده بود؛ درمانده‌ بالای راه‌پله‌ ایستاده بود و کاناپه‌ی کله‌پا شده بین ما گیر کرده بود. پدرم کاغذ و مداد و متر نواری خواست. بعد روی پله‌‌ها نشست، فنرهای بیرون ‌زده‌ی کاناپه از بالای سرش آویزان بود، با همان ژستی که بسیار در آن حالت دیده بودمش دولا شد، شکل در را کشید، پله‌ها را کشید، زاویه‌ها را اندازه گرفت و تمام حالت‌های ممکن چرخاندن کاناپه‌ را محاسبه کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه، شکست‌خورده و دمغ، ایستاد و نتیجه را اعلام کرد: ” این تو نمی‌ره. امکان نداره.” 

مادرم هوا را از لای دندان‌هایش تو کشید، با همان حالتی که برای همه‌ی ما آشنا بود. علاقه‌اش به خیط کردن پدرم برمخالفتش با اسباب جدید که غریبه‌ها رویش دراز کشیده یا هزار کار بدتر کرده بودند، چربید. به همسایه‌ی طبقه‌ی پایینی تلفن زد. مرد جوانی که در مغازه‌ی دوچرخه‌فروشی کار می‌کرد و مادرم معمولا برایش شیرینی ایرانی می‌برد چون فکر می‌کرد جوانک زیادی لاغر است. همسایه از آپارتمانش بیرون آمد. خواب‌آلود به نظر می‌رسید، روی پله‌ها ایستاد و کاناپه را با چشم بالا پایین کرد.

گفت: ” چیز معرکه‌ایه”.

پدرم تعریف و تمجید او را حسابی پسندید، اما بعد کاغذ و طرح‌های خط خطی‌اش را نشانش داد. زاویه‌ها را نشانش داد و حرکت‌های نقل و انتقالی غیرممکن را. همسایه نگاه سرسری‌ای به کاغذ انداخت. جلوتر آمد، یکی از چهار تا چیز گردی را که نقش پایه‌ی کاناپه را داشت، گرفت و سریع چرخاند و پیچش را باز کرد. کاناپه کمی رها شد و با فاصله  کمی از در تو رفت. سال‌های سال بعد، موقع دورهمی شلوغ و پر سر و صدای شام خانوادگی، وقتی که بچه‌های من با فارسی دست و پا شکسته‌ی نسلِ‌ِ دومی‌ با پدربزرگ‌شان حرف می‌زنند، با استناد به این اثبات به روش برهان خلف، با هم درباره‌ی نظریه‌ی امکان‌ناپذیری جابه‌جایی کاناپه صحبت خواهیم کرد. آن روز قیافه‌ی‌ پدر و مادرم سهم معین هر کدام‌شان در این پیروزی را  داد می‌زد. مادرم برنده‌ی جایزه‌ی اثبات عمل‌گرایی بر نظریه‌پردازی شده بود و در عین حال پدرم کاناپه‌ سبز مخمل‌اش را به دست آورده بود.

مبل تازه‌ یافته‌ی ما در راهرو منتظر ماند تا سالن پذیرایی برایش مهیا شود. رضا تمام بعد از ظهر دراز به دراز رویش افتاده بود و کنار کپه‌ی کفش‌های خیس، بغل در ورودی، داستان مصور می‌خواند. در کمال مسرت و خوشنودی من، کاناپه بدجور از تمام وسایل دیگر آپارتمان متمایز بود. می‌دانستم مبل‌ها و اسباب و اثاثیه‌ی خودمان دو ماه روی آب بودند و در نصف کانتینر یک کشتی باری بزرگ به اینجا رسیده بودند. میز و صندلی‌های کوچکی از جنس صندل قرمز با منبت‌کاری طرح اسلیمی، و گنجه‌هایی به همان سبک منبت‌کاری شده که خالی مانده بودند. چندین تخته فرش از عهد دقیانوس که مال یکی از عمو بزرگ‌ها بوده، همان که محصولات باغ انارش را صادر می‌کرد.  از نظر من، تمام آن اثاثیه مایه‌ی خجالت و اسباب آبروریزی بود و آنقدر قدیمی و عتیقه، که انگار از توی خود هزار و یک ‌شب درآمده باشد. اثاثیه‌ی ما اصل و نسب حقیقی ما را به هر کسی که از در وارد می‌شد فوری لو می‌داد. حالا تمام‌شان در برابر این تازه‌ وارد خودشان را باخته بودند. پدرم سعی کرد با انتقال اثاثیه قبلی به یک طرفِ اتاق این تضاد و دوگانگی را کم‌رنگ‌تر کند، این کار باعث شد اتاق ما حتی کوچک‌تر از قبل به نظر برسد، و طرف دیگر اتاق را در اختیار کاناپه‌ی سبز گذاشت.   

چند روز اول، ما نوبتی روی کاناپه می‌نشستیم یا دراز می‌کشیدیم. رضا حتی یک بار خواست صبحانه‌اش را هم همان‌جا روی کاناپه بخورد اما صدایش کردند برود سر میز. با نقض نظریه‌ی امکان ناپذیری جابه‌جایی کاناپه به نظر می‌رسید حتی مادرم هم نظرش نسبت به کاناپه عوض شده باشد. 

کاناپه کمتر از یک هفته مال ما شده بود که مامانی مثل همه‌ی یکشنبه‌ها ناهار به خانه‌ی‌ ما آمد. یک دهه پیش‌تر‌ از آن، پدرم با کلی ترفند‌ و دور زدن  کاغذ بازی‌ها و موانع اداری، مادرش را از سرزمین مادری‌ نجات داده بود. مامانی زن  کوتاه قد و ریزنقشی بود، از آن نوع که دور و برمان نمی‌دیدیم، و همیشه هم سیاه می‌پوشید. معلوم نبود که آیا ورودش به سرزمین پَن‌کیک و شلوار جین‌ فاق کوتاه برایش نعمت و رحمت بود یا عذاب و مصیبت. از فارسی حرف زدن ما ایراد می‌گرفت، و ما از ترس کنایه‌هایش، تا وقتی پیش‌مان بود، با شک و تردید حرف می‌زدیم. به اصرار او، پدرم صبح‌ روزهای شنبه ما را به مدرسه فارسی می‌فرستاد، در حالی که تمام پسرهای دیگر توپ بازی می کردند یا تا لنگ ظهر می‌خوابیدند. علاوه بر این، به خاطر او مجبور بودیم هر هفته ده صفحه از اشعار کهن ادبیات فارسی را بخوانیم و یک قطعه‌ی کوتاه را هم برای دکلمه از بَر باشیم. از نظر ما، تمام آن مصیبت‌هایی که می‌کشیدیم تقصیر مامانی بود.

رضا طبق معمول روی کاناپه دراز کشیده بود و کتاب‌ مصورش را می‌خواند. کاناپه آنقدر دراز بود که پای رضا تا وسط آن هم نمی‌رسید.

«اینو از کجا آوردین؟» مامانی سوال را جوری پرسید که انگار دارد از گربه‌ای که پرنده‌ای را به دندان گرفته استنطاق می‌کند.

پدرم سعی کرد با ملاحظه جواب بدهد و اوضاع را آرام کند. دوباره از اسم ”چستر فیلد” استفاده کرد. این بار هم توفیری نداشت. مامانی حرفش را قطع کرد. ‌

با لحن ناخوشایندی گفت: «از توی خیابان؟»

پدرم دفاع کرد: «مردم بیخودی همه چیز را دور می‌اندازند.» 

آن روز مامانی قبل از این‌که پایش را از اتاق پذیرایی بیرون بگذارد فقط یک چیز دیگر گفت.

«شاید موریانه داشته باشد.»

نادیده گرفتن نظر پدر و مادرغیرممکن است و آن طور که من فهمیده‌ام، نادیده گرفتن نظر والدین اهل یک تمدن قدیمی‌ ناشدنی‌ست. رؤیای شاعر یا خبرنگار شدن، رفته رفته جایش را به مهندس و دندان‌پزشک شدن می‌دهد. عشق در نگاه اول زیر سوال می‌رود، سرزنش می‌شود و از جای دیگری سر در می‌آورد، و به عشق عاقلانه تبدیل می‌شود. مقاومت کار عبثی است.

موقع خوردن خورش بادمجان حرف دیگری درباره کاناپه رد و بدل نشد. مامانی حرفی را که می‌خواست زده بود. اما فردای آن روز، پدرم را دیدم که چهار دست و پا خم شده بود و زیر کاناپه را به دقت می‌گشت، انگار پول خرد گم کرده باشد.

حضور من را که حس کرد، بلند شد. معذب به نظر می‌رسید.

پرسیدم: «چیزی دیدی؟»

می دانست تظاهر کردن فایده‌ای ندارد.

«نه، هرچند اصلا نمی‌دانم دارم دنبال چی می‌گردم. ممکن است توی چوب باشند. تنها راه فهمیدنش این است که اره‌اش کنیم، و ببینیم آیا لانه  گذاشته‌اند یا نه.»

هرگز در کانادا چیزی درباره موریانه‌ نشنیده بودم. مثل یکی از این بیماری‌های قرون وسطا به نظر می‌رسید که  آن موقع‌ها خیلی ناجور بودند ولی حالا برای‌شان واکسن وجود دارد.  پدرم به تنها راهی که بلد بود متوسل شد. حسابی درباره‌شان خواند.

حالا دیگر سر میز شام  با لحن ماتم‌زده‌ای‌ می‌گفت: «باورتان می‌شود که وزن مجموع موریانه‌های روی کره‌ی زمین،  پنج برابر وزن کلّ تمام آدم‌های روی زمین است؟ و اینکه پشته‌ی ساخت موریانه‌ها می‌تواند به ارتفاع ۹ متر هم برسد؟ تازه موریانه‌ها حتی داخل این پشته‌ها زندگی نمی‌کنند. این پشته‌ها فقط سیستم تهویه‌ هوای تونل‌های زیرزمینی آن‌هاست، مثل این است که ما برای ر‌‌‌یه‌مان آسمان‌خراش داشته باشیم. موریانه‌ها می‌توانند ظرف دو هفته کل یک خانه را ویران کنند. وقتی بیایند تو، دیگر نمی‌شود با آن‌ها جنگید. تنها کاری که می‌شود کرد این است که قید اجاره نامه را بزنی و خانه و زندگی را بگذاری و بروی. تازه پول را هم می‌خورند. یک جایی داستانی خواندم درباره‌ی بانکی در تهران که صد میلیون تومان به خاطر موریانه‌ها ضرر داده بود، چون اسکناس‌ها و اوراق بهادار توی صندوق خزانه را خورده بودند.»

با خودم فکر ‌کردم ما که جای‌مان امن است چون چیزی برای از دست دادن نداریم، نه پول زیادی داریم و نه پس‌اندازی که موریانه‌ها بخورند. اما چیزی نگفتم. کلا ما خانوادگی خیلی سعی می‌کردیم که به پول ارزش و اهمیتی ندهیم. هرچند از حرف زدن درباره‌اش لذت می‌بردیم. یکی از بازی‌های خانوادگی محبوب ما سر میز شام، بحث بر سر این بود که اگر زمانی برنده لاتاری بشویم با پولش چه می‌کنیم. رضا همیشه تجملی‌ترین رویاها را داشت، فهرستی از ماشین‌ها و هواپیماهای جت شخصی، و زیردریایی‌ها. اما پدرم همیشه اصرار داشت بگوید هیچ چیزِ زندگی‌اش را عوض نخواهد کرد. که شغل دون پایه‌ی فعلی‌اش را ، که درخور تحصیلات و تجربیات کاری‌اش نبود، حفظ خواهد کرد. همکارانش هیچ بویی نخواهند برد. اما خیلی زود حرف‌هایی می‌زد که متناقض نظرات خودش بود، و تسلیم خریدهای آنچنانی می‌شد. یک پیانوی مبله‌ی مجلل برای مبتدیان، و یک استخر. کلی به نوع استخر و شکل و اندازه‌ی مطلوبش فکر می‌کرد. از نظر پدرم داشتن خانه‌ی استخردار، غایت متصور زندگی غربی بود. البته، پرواضح است که ما هیچ وقت بلیط لاتاری نمی‌خریدیم،  چون پدرم به طور حرفه‌ای از احتمال برنده شدن به خوبی آگاه بود. اما این مسأله مانع حرف زدن‌ و خیال‌پردازی‌مان نمی‌شد.

یک‌بار دیگر هم مچش را گرفتم. دست به سینه توی هال ایستاده و خیره شده بود به کاناپه.

هر دو در سکوت ایستادیم تا بالاخره گفت:« وگرنه آخر چرا باید کسی مبل به این خوبی را دور بیندازد؟»

آن یکشنبه باران می‌بارید. من تمام روز خانه‌ی دوستم بودم و غروب برگشتم. وقتی به خیابان‌ خانه‌مان نزدیک شدم، از دور دو پرهیب آشنا دیدم که روی سطل زباله‌ی گوشه‌ی خیابان خم شده بودند، حدودا چند متر آن‌طرف‌تر از جایی که بار اول کاناپه‌ی مخمل سبز را دیده بودیم.

الان دیگر می‌توانستم نصف کاناپه را که از زباله دانی بیرون افتاده بود ببینم، داخلش معلوم بود. همان اسکلت چوبی لک و پیس ‌دار. پدرم  روی یک صندلی ایستاد، روی کاناپه‌ی واژگون شده‌ دولا شد و من صدای هنّ و هنّ  نفس نفس زدنش را شنیدم. کنارش، مادربزرگ‌مان روی صندلی دیگری ایستاد. زیر باران چتری را روی سر هر دوی‌شان گرفته بود، دستش را دراز کرده و حسابی کشیده بود تا روی سر تنها پسرش را بپوشاند. پشت‌ هر دو به من بود. پدرم خشمگین و دیوانه‌وار کاناپه را ارّه می‌کرد.

مهاجران  از خودشان ابزار ندارند. پدرم می‌بایست ارّه‌ی چوب‌بری را از همسایه‌ی طبقه‌ی پایینی قرض گرفته باشد، هرچند هیچ وقت این را از او نپرسیدم. این روزها با خودم فکر می‌کنم که چطور یک‌باره شک و حساسیت‌اش رشد کرد و بزرگ شد، چطور فقط همان یک جمله‌ی مادرش در تمام طول هفته در وجودش ریشه دواند، چطور تنها یک نگاه مامانی کافی بود تا توازن  قوا را به هم بزند. به تغییر نظرِ ناگهانی پدرم فکر می‌کنم. به اینکه چطور یک بار دیگر پیچ پایه‌ی کاناپه را باز کرده تا آن را از در بیرون ببرد، این بار یکّه و دست تنها.  برای اینکه از خانواده‌اش دفاع کند، برای اینکه خانه‌اش در عرض دو هفته به ویرانه تبدیل نشود. و چطور، بعد از اینکه تمام آن کارها را انجام داده بود، هنوز می‌بایست ته و تویش را هم در بیاورد. تا به حتم و یقین بداند که آیا اصلا از اول موریانه‌ای در کار بوده است یا  نه. اما آن روز، به سرعت از آنجا دور شدم، از پله‌ها بالا رفتم، وارد خانه شدم، و رویای یک زندگی جدید و باشکوه، به آینده‌ی نامعلومی موکول شد.

❊❊❊❊

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

ماندانا جعفریان؛ فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران و رایرسون (تورونتو) در رشته مهندسی کامپیوتر، با گرایش شبکه‌های کامپیوتری است و در تورونتو - کانادا زندگی می‌کند. ماندانا عاشق نوشتن‌ است و در وبسایت مانلی می‌نویسد. او حدود ۱۰ سال بلاگر و مترجم است. آثار ترجمه‌یی او در سایت‌های مختلفی از جمله «قلمرو» و «شهرگان» منتشر می‌شود.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: