UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

یادداشتی بر رمان «مرداب» اثر «رضا اغنمی»

یادداشتی بر رمان «مرداب» اثر «رضا اغنمی»

برفِ فرش شده که بوی بیاتی می‌دهد در حیاط کوچک خانه و آسمانی که خورشیداش باور کردنی نیست. جا رختی کنارِ در، پالتو و شالِ آویز روی خودش دارد. مرداب را دستم گرفته‌ام. تکیه داده‌ام به دیوار. غرق شدن در مرداب به‌وقت زمستان لذتی دارد. چشم‌ام می‌افتد به نقش و نگار فرش دستباف خانه‌ی کوچک‌مان. مثل آبادی بود. جای نور ماه، بارقه‌های بی‌خاصیت خورشید در آن خوش نشسته بود. بوی نخ‌های آن بی‌مقدمه میل کرد به شنفته شدن آن هم در اصیل‌ترین شکل ممکن. فرش، بوی گوسفند می‌داد. صدای عو‌عوی سگ‌ها هم شنیده شد. مرداب دستم را که نه، دلم را گرفته بود در خودش و قدرت جادو را نشان‌ام می‌داد. مرداب‌خوانی اتفاقی عجیب در من به راه انداخت. فرش کهنه‌ی اتاق دیگر همان فرش هربار دیده شده و زیر پا پاخورده شده نبود. بلند شدم و سی‌دی سمفونی ۹* شوبرت(بزرگ) با ارکستر سمفونی رادیو باواریا  که با رهبری لورین مازل پخش می‌شد را از دستگاه بیرون کشیدم و آلبوم تک‌نوازی قره‌نی استاد محمد شیرخدایی را در آن گذاشتم. مرداب‌خوانی با قره‌نی و فرش. فرشی که با وزش نسیم سوالی که خان داشت را در من ایجاد نمی‌کرد. وزش نسیم روی گل‌های فرش سکوت دارد. مرداب، مثل همین نقشه‌ی فرش کهنه‌ی تبریزی است که سال‌هاست کم‌تر نقش زده شده است. فرشی که در گذشته بسیار مورد استقبال مردم قرار گرفت، چهار فصل بود و دارای جزییات فراوان و زندگی کشاورزان را در چهار فصل سال به نمایش می‌گذاشت، به صورتی که به چهار قسمت بهار، تابستان، پاییز و زمستان تقسیم می‌شد. پند مادرانه که «زیر درخت‌ها به کمین می‌نشینند» دقیق‌ترم می‌کرد به پشت درختان فرش. چشم می‌بندم و به صدایی که در کاسه‌ی سر بود پاسخ می‌دهم:« مادر، من از کمین خدایانی که در عرش  گرفته‌اند بیشتر می‌ترسم.» از وقتی عایشه شبانه سوار بر اسبی لخت، زد به صحرا گوش خدایان بدهکار هیچ خلقی نشد. نماینده‌اش در آبادی تسبیح دوره می‌کرد و اهالی آبادی را می‌چرخاند.

رضا اغنمی

    شلاقی که روی سر و صورت طالب چپول و برادرش قادر، قلدرانگیِ لخت‌مصبش را به تانگویی سریع الریتم بدل کرده بود و ریش ریش می‌شد صدای بع‌بع گوسفندان را در تار و پود فرش بلند می‌کرد. گوسفندانی که بعد از پشم‌چینی غمگین غمگین در گوشه‌ای می‌مانند. پشمی ریش ریش شده مثل ریش ریشیِ شلاق که دیگر نخ شده و در دست بافنده فرش. مرداب و فرش تضاد‌های عجیبی در خود دارند. تبریز هوای سرد با طعم کوهستان دارد. خانه‌ها پنجره‌هایی برای دوانیدن بَرقه‌های خورشید‌ دارند و بَرقه‌ی خورشید رنگ نخ را به یغما می‌برد. خانه‌های قدیمی شیشه‌رنگی داشت اُرسی داشت. خورشید و فرش هم را نمی‌دزدیدند. خبری از آن خانه‌ها نیست. فرش‌ها ماشینی‌اند و هاریکو موریکامی در خانه‌ها از دویدن حرف می‌زند. از نفهمیدن فرش. کفش‌های کتانی قدرت درک زیبایی را از راه می‌گرفت. قدرت درکِ «نرمای باد توی ساقه‌ها و رقص کشتزارها».

    بعید نیست درختان کم‌تجربه گول خورشید را امسال بخورند و سبز شوند بیافتند به دام بهار در اواسط بهمن. خودم را با ادا و اطوار رمضان سرگرم می‌کنم. یادم می‌رود که پدرش مرده بود و از خندیدن به کفن‌پوش و شمشیر‌زنی مرده کمی دلگیر می‌شوم. مرده‌‌ها وکیلی برای دفاع از خود ندارند. کاش می‌داشتند. کاش مرده‌ها را می‌شد محاکمه کرد نه برای دوباره کشتن برای دانستن و فهمیدن. پدر رمضان ازآن دست مرده‌هایی است که هنوز در شهر وجود دارند. ایدئولوژی مرگ سرش نمی‌شود. گاهی وقت‌ها فقط می‌خوابد.

مرداب جنگ جهانی دارد. انگلیس و روسیه دارد. بی‌خود نیست مرداب شدن. در هر مردابی دست روسیه پرکار است.

از فضای شهری که خسته می‌شوم یاد «رنگ طلایی مزارع تا کمرکش کوه‌های بلند و بُرش‌های افقی قله‌ی کوه پوشیده از برف، زیر نور آفتاب با درخشش زیبایی و رقص نور شفاف روی تیغه‌ی داس‌ها، چارپایان پراکنده که از ساقه‌های بریده نشخوار می‌کنند و صدای پچ‌پچ باد و پروانه‌های الوان» سر ذوقم می‌آورد. رحمت اگر جای من بود به جمله‌ی فریدون به طعنه نمی‌گفت: « ظلمت و طراوت! خیلی عجیب است». رحمت هرگز مرداب را نخوانده است. می‌خواند قانع می‌شد که ظلمت و طراوت در این اثر زیاد هم عجیب نیست. در خوانش مرداب، یاور وارانه با دقت و کنجکاوی تمام جملات را سر می‌کشم و با خودم می‌گویم خرافات قدرت‌مندتر از هر واحد مالی است. تنها چیزی که پول را برده‌ی خود می‌کند. حتی عباس‌قره‌سوران را. خوب که شهر و آدم‌های آن را در ذهنم می‌گذرانم می‌بینم این چند سالِ تعداد عباس‌قره‌سوران‌ها زیاد شده‌اند و پیچیده‌تر و البته خطرناک‌تر. نمی‌شود در موردشان شایعه ساخت. شیفته‌ی دو زنگ‌زذگی شدم در مرداب. اولی شمشیر پدر رمضان که مرده بود و دومی تله موش که هر دو از میان آشغال‌ها پیدا شده بودند. مرداب، خشونت را دلقکی کرده در داستان که با تمام وجود اضمحلال خودش را به رخ می‌کشد. نوشتن از مرداب تمام شدنی به نظر نمی‌رسد. تمام تشبیهات فارغ از ایجاد تصویر، ارتباطات زنجیرواری به قصد تولید معانی را در بر دارند. هرمنوتیک باشکوهی دارد مرداب. مرداب اگر چه که مرداب است اما مرداب رضا اغنمی بزرگوار برای خودش دریایی‌ است متلاطم. اتفاقات ریز و درشت و شخصیت‌های قابل لمس و متصور شونده با ساختاری محکم که پینه‌قلمی ایشان را به رخ می‌کشد.

    مرداب خوانی آدم را اسیر می‌کند و دلش به هیچ وجه نمی‌خواهد داستان تمام بشود. داستانی با آن همه دنیا جزئیات حیف می‌شود تمام شود. دنیای منظمی که اغنمی بزرگ آفریده است با آن همه قاعده و رابطه و منطق نباید تمام شود. به دنبال رستاخیزی گشتن آدم را وسوسه می‌کند اما پایان‌بندی محکم این امید را هم با خودش پایان می‌دهد و مرداب می‌گوید: «همین جا بمان. تنها هستم، تنهای تنها.»

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: