
شش شعر از ماندانا زندیان

برگرفته از کتاب جدید او، «ما خورشید سایههای خویشیم» (انتشارات اچ اند اس/ لندن)
[clear]
این کتاب را میتوانید با مراجعه به لینک زیر از انتشارات اچ اند اس تهیه کنید:
http://www.hands.media/books/?book=to-our-silhouettes-we-are-the-sun
[clear]
[clear]
–یک
[clear]
جان نمیگیری وُ
جان میدهد گلوی سینهام،
کنار انگشتهای بینشانت
که بی گریه از خواب سردخانههای جهان میپرند وُ
آب میآورند
برای شام غریبانِ خاوران، بینام، وُ
این نسیان
که از جدار جریدهها نمیریزد،
از کابوسهای من رد نمیشود
وَ تکههای تو سرگیجه میگیرند، سنگین، وُ دیگر
هیچ چیز شبیه خودش نمیگذرد، اینجا،
حتی برای درد
تا روی تمام خیابانهای بیجان،
بی اسم، بی طلسم بنویسد:
من دانشآموز پیشاورم
نام ندارم
وَ صدایم
منفجر میشود
روی سکوت شما.
[clear]
[clear]
–دو
[clear]
نگران نباش
این پرتگاه هم پنجرهای دارد مثل پاگردِ راهپله
آرام اگر بمانی وُ پلک نزنی
سقوط میکنی در خودت، صبور، وُ
سکوت
زخمهایت را در گلوی گلدانهای کهنه میکارد وُ
یکروز
دوباره در آسمان رها میشوی، سبک
وَ چیزی از تو گرم میکند این ویرانی را.
[clear]
[clear]
–سه
دست میکشم به زمان
به خاطره،
رؤیا
که غرق میشود در نبودنت
که راه میرود در شب وُ
روز میشود
دست تکان میدهد یادت
که تنپوش تنهاییمان میشود، خیس، وُ
موج میزند
نفس میکشد تنهامان
در اقیانوس خیالت، نرم وُ
آرام میشود زمان، خاطره،
خطر،
که سر میرود از باغ وُ
چرخ میزند
در خیال چشمها وُ دستهای من
که خندههای تو را میچیند، شاد، وُ
آزاد میشود.
[clear]
[clear]
–چهار
[clear]
همین که باد میآید ، میبرد مرا تا جنگ،
که با هر زبان، میگردد، میبلعد این جهان را
که هر روز کوچکتر میشود
آنقدر که دستم را به سایهات تعارف کنم،
صدایت در سینهام میپیچد،
میرسد به صدایی
که نمیرسد به دستی
که میتواند دراز شود در قفای قاف وُ کوتاه شود این فاصله،
این سرما،
آب شود این برف وُ آدم به آدم برسد، شاید…
انگار مجاب نمیشود،
نمیرود،
قد میکشد جنگ وُ
خاک میشود دست وُ سایه در قربانگاه قدّارهای
که با هر روایت، میچرخد،
میزند گلوی این صدا را.
[clear]
[clear]
–پنج
[clear]
برای استفان شاربونیه،
سردبیر شارلی ابدو
[clear]
[clear]
نشستهام
روبهروی نور
که رود زخمهای تو را عبادت میکند
زمان نیستم،
نمیگذرم
وَ ریشههای تو میوه میشود در انگشتهایم وُ
دیگر فرقی نمیکند پلکهایت کدام سوی زمین باز شود
ما از بهشت چیده میشویم وُ باز
جهل، ماشه را رها نمیکند،
تو قلم را.
[clear]
[clear]
–-شش
[clear]
و پایان تذکره این بود
که میلههای سُربی
شبستان سفر شدند وُ
قفل،
قناری سبزی که رواقِ آوازش
رگبار قلمکاریِ آینهای
که قرار بود به یاد نیاورَد
که مرگ،
مرگ مهربان
که صدایش در اضلاع بادگیر قدیمی شناور بود وُ
صورتش در معرّقهای آبی، معلّق وُ
نامش در ایوان کویر آزاد،
دستش را از آب گرفته بود وُ
نقطهچینِ یادِ تو را روشن میکرد.[clear]
[clear]