
نگاهی به مجموعه شعر «درپوست خودم راه میروم» اثر محمود حسینی

میثم خالدیان
پس از «سطرهایی از سکوت»، «مرگ در سیویک سالگی این پیراهن» و «زیبایی در منظر نبود»؛ «در پوست خودم راه میروم» چهارمین مجموعهشعر محمود حسینی است که در سال ۱۳۹۷ با «نشر هشت» منتشر شده. در شهریور ۱۳۹۸، نشستِ رونمایی این مجموعهشعر در تالار فرهنگ شوشتر، به همت داود مالکی و اعضای انجمن شعر آن شهرستان برگزار شد، که بازخوانیای بر کتاب اخیر محمود حسینی داشتم. شیوۀ من بهاینترتیب بود که مجموعه را مطالعه کرده بودم و هرجا نکتهای به ذهنم رسیده بود یادداشت کرده بودم و سپس بهشکل سخنرانی در جلسه ارایه دادم. نسخۀ ویراستۀ آن ازقرار زیر است.
در شعرِ «دور میشود همیشه تلخ است» بندی وجود دارد: «من در این تصویر بیتقصیرم / و خراب / درست مثل وقتی که تو خداحافظی یا سلام میکردی / بی دست / من بیتقصیرم در بغضهای در گلو گُل داده / مثل آبی که سرچشمه را بلد نیست / تو را بلد نیستم» این بند اشاره به وضعیت اگزیستانس شاعر دارد. آگاهیِ او نسبت به بودن و البته تنها بودن در جهان، که این آگاهی شامل تمام ناآگاهیهای انسان هم میشود. بههمان میزان که سخنان انسان بیانگر هویت اوست، خاموشی او نیز پارۀ دیگری از هویتش را نشان میدهد. وقتی شاعر میگوید تو را بلد نیستم، مثلِ آبی که سرچشمهاش را بلد نیست، دارد اطلاعاتی دربارۀ وضعیت وجودی خود به مخاطب میدهد. سورن کییرکگور که برای اولین بار واژۀ اگزیستانس را بهجای «بودن» بهکار بُرد، تمایل داشت بیشتر دربارۀ خاموشی بنویسد تا جدَل. او در کتاب «ترسولرز» مینویسد:
«خاموشی تلۀ شیطان است، هرچه بیشتر خاموش بمانند شیطان ترسناکتر میشود؛ اما خاموشی همچنین حالتیست که در آن فرد از پیوندش با الوهیت آگاه میشود.»
وقتی شاعر میگوید تو را بلد نیستم، مثل آبی که سرچشمه را بلد نیست، دارد بیشترین آگاهی را از بودن و شکل وجودیاش در هستی – در قالب رابطۀ خود با معشوق – ارایه میدهد.
نام شعر بعد «رئالیسم در خیابان انقلاب» است. در پارهای از این شعر آمده: «زنی را میشناسم که تمام زیبایی دهان اوست/ در چشمهایش میشیست / وقتی که زل میزند در چشمهایم / هیچکس از جایش تکان نخورد!» حرفِ ربطی که اضافه بود: وقتی که ما یک حرف ربط یا حرف اضافه را از نحو نرمال جمله حذف میکنیم، احتمالاً جمله را دچار نقصان کردهایم؛ اما کاری که محمود حسینی انجام میدهد این است که با حذف یک حرف ربط، معنا را یک گام به جلو و یک پله به بالا میبرد. بهاینترتیب جملهای که شکل معمولش اینگونه بوده: «در چشمهایش که میشی است» بهشکل آنرمال در میآید: «در چشمهایش میشیست.» با این جادو، رنگ تبدیل به جانور میشود، ضمن اینکه همچنان معنای رنگیاش را تداعی میکند.
در شعر «در تو بودمها به قصّه»، در ابتدا این بندها آمدهاند: «ای در من از تو چیزی ریخته / دارم برای تو حرف را از گذشته وسط میآورم / از در لبهایت من بودم / در قصّههایی که میگفتی از من در تو بودمها…» وقتی در نوشتهای با یک «از/به» روبهرو هستیم، ناخودآگاه به یاد شکل نامهنگاری میافتیم. بهاینترتیب که شاعر میخواهد از «کسی یا جایی» به «کسی در جایی دیگر» نامه بنویسد. همچنان که یدالله رؤیایی مینویسد: «از تو سخن از به آرامی / از تو سخن از به تو گفتن / از تو سخن از به آزادی…» یا نویسندۀ دیگری بر همین اساس رمانی منتشر کرده که شخصیتهای آن با یکدیگر نامهنگاری میکنند.
اما چیزی که در این شعر بیشتر توجه مرا جلب میکند وزنِ منقطع آن است. چیزی شبیه به اختلال و اعوجاج در وزن که میخواهد به ما بگوید شاعر با چیزی، شخصی یا نظام نوشتاریای سرناسازگاری دارد. من حدس میزنم تقابل شاعر با وضعیت کلاسیک و کهنه است. انگار همهاش میخواهد بگوید: نه! بس است! دستبردار! همچنان که غاده السّمان – شاعر سوری – مینویسد:
«من در جایگاه انکار ایستادهام / دربرابر کاسهریگهای دوردست / میان عدن و طنجه / و اعلان میکنم: نه!»
محمود حسینی میگوید: «دارم برای تو حرف را از گذشته وسط میآورم» وزن آنقدر سرناسازگاری دارد که خوانش شعر را دشوار و معنا را تکهتکه میکند. مثل جورچینی که تکّههای آن جابهجا شده و تصویر درستی به ما ارایه نمیدهد. انگار شاعر میخواهد برای درستکردن چیزی، چیزی را خراب کند؛ اما درعینحال بخشی از این ساختمانسازی را به مخاطب وامیگذارد. نه مثل معما یا چیستان که معنا در آن پوشیده است، بلکه موقعیتی ایجاد شده که ساختار جمله آشکار، اما رمزها جابهجا شدهاند. میزان موفقیت این ستیزهجویی، میتواند بهاندازۀ علاقۀ خواننده به این نوع نوشتار متفاوت باشد. شاعر در ادامه از تنش اولیۀ شعر میکاهد و هرچه بیشتر به پایان آن نزدیک میشویم، به روال طبیعی و بههنجارِ نوشتن بازمیگردیم: «ای در من از تو چیزی ریخته / من راز نفوذ به منافذ پوست را میدانم / مثل غصّه که زیر چشمهایم پف میکند هر بار / در لکّههای سیاه عمیق / آنقدر برایت مینویسم / تا برای خودت چند نفر شوی / برای من یک شهر.»
«با دهان من آدمهای دیگری حرف میزنند» عنوانِ کنایهآمیز شعر دیگری از مجموعۀ «در پوست خودم راه میروم» است. در سطرهای «بعد در از آینه رازی باشد / که در از نیمۀ دیگر صورتم باختهام» با حروفِ اضافه تمهیداتی صورت گرفته تا اثر دچار اپیدمی سادهنویسی نشود. در طول مجموعه چندین بار از این تمهیدات استفاده شده است که توفیقِ همۀ آنها یکسان نیست. نقطۀ برجسته و شگفتانگیز این شعر سطر پایانی آن است: «و من هر بار / و هربار بیشتر شبیه تو میشوم / شبیه اسبی که تمام دندانهایش را ریخته است.» محمود حسینی با استفادۀ غافلگیرکننده از فعلِ «ریخته است» چیزی را در ذهن ما جابهجا میکند. مثلاً اگر میگفت «اسبی که تمام دندانهایش خُرد شده» یا «اسبی که تمام دندانهایش را شکستهاند» همهچیز سر جای خودش بود، اما حالا چه اتفاقی افتاده؟
اول اینکه طرز گفتن جمله طوری است که انگار اسب با تصمیم قبلی و از روی اختیار خود را ویران کرده است.
دوم اینکه درست برعکس، اسب اجباراً زندگیاش را مثل برگ درخت بر باد داده است.
و سوم اینکه موارد اول و دوم توأمان اتفاق افتادهاند.
هر فعل دیگری غیر از «ریخته است» میآمد، چنین دوگانگی اندوهناکی را به مخاطب منتقل نمیکرد.
اما «راز عمود در جدول افقی» شعری است دربارۀ بیپناهی انسان معاصر. از همان ابتدا که شاعر برای پسرش نیما با ایما و اشاره نامه مینویسد و او را از دشمن برحذر میدارد، به ما یادآوری میکند که انسان درهرحال تنهاست. «قسم به اضلاع یک ذوزنقه / و اضلاع کوتاه آمدۀ یک اشکال هندسی مصلحت پذیر» آنقدر که به اضلاع یک ذوزنقه سوگند یاد میکند. بااینحال در جهان ترسیم شده، حتی اضلاع هندسی هم، از روی مصلحتاندیشی کوتاه میآیند. شاعر در نهایت، شعر را به خیابانهای ملتهب میکشاند.
شعر دیگر، «سکوت در سه پرده» نام دارد که با آن مخاطب احساس میکند در سالن تئاتر یا سینما نشسته است. این اتفاق فقط برای استفاده از عبارات «پردۀ اول»، «میانپرده» و «پردۀ دوم» نیست. بلکه ما عملاً با میزانسن تئاتری و دکوپاژ سینمایی روبهرو هستیم: «سکوت رنگش را عوض میکند از عرض / ما جای ایستادنمان را از طول / در فاصلۀ دو گلوله / چند نفر از صحنه قیچی میشوند» طراحی صحنه هم داریم: «قهقهۀ بلندیست / با زمینهای کاملاً تاریک» و حتی آمبیانس: «شلوغی خیابان با صدای بریده بریده ادامه دارد.» اگر بخواهیم برای این درام یک ژانر هم تعریف کنیم، کمی سخت است چراکه ما از یک وضعیت تراژیک، به وضعیتی کمدی جابهجا میشویم. چیزی شبیهِ یک شوخی در دل ماجرایی پلیسی: «و ما تا از بازی بعدی ببازیم، خوشحال به خانههامان برمیگردیم» بهاینترتیب با این تصور که واژۀ «بازی» مربوط به نمایشنامه است پیش میرویم، اما پای فوتبال هم به میان میآید.
آخرین شعر از این مجموعه که در حاشیۀ آن یادداشت نوشتم «مثله شدن در اندازههای دلخواه» نام داشت. یک عنوان گروتسک برای شعری با همین مضمون. یک طنز دلخواه که مخاطب میان خندیدن و وحشت معطل است. بلاتکلیفی میان طنز، وحشت و اندوه از ویژگیهای یک اثر گروتسک است. در این اثر شاعر خود را میانِ مضحکهای مییابد که اندوه، خیانت و عدم امنیت همهجا را فراگرفته است.
خون تازه، فحش رکیک، لبخند مضحک، خطوط ناامن، دهانِ سگ و… ترکیبات اضافیای هستند که مبَینِ تصاویر دلهرهآور این اثرند. در اوایل این شعر آمده: «از قدم زدن در یک مِهِ غلیظ / و فکر کردن به یک چاقوی جیبی / داشتم این خیالها را با خودم / عبور از عرض خیابان / اما عبور آسان نبود/ دستم را که برداشتم / خون تازه است هنوز / و از زخم همیشه چیزی به جا میماند / در ساعاتِ منتهی به غروب / آدمها بدجور…»