
داستان کوتاه «حاج صحبتالله»

«خجالت بکش… حیاکن، دست به من نزن، دستت بهم بخوره جیغ میکشما!»
«باع! یعنی چی؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد؟ من واسه خودت میگم؛ بالاخره منم حرفی زده بودم، پاش هستم دیگه»
« برو بابا… الان دیگه نه! برو پی کارت! بعد از این همه وقت الان؟ اونم اینجا؟ جلو چشم آقا!!»
«یعنی چی عزیزم؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم؟ خودت که داری می بینی؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت؟ انصافا وقت شد؟»
«خبر دارم وقت نداری! میدونم که هر شب زیارت میری! خیلی هم خوب میدونم که کجاها را زیارت میکنی!»
«خوب من که هر شب زیارت میرم؛ آره؛ اینو که همه میدونن کارمه… کار هر شبه»
«همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری؟»
حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز او و با غیظ گفت: «این چرت و پرتها چیه داری میگی؟ حرف دهنت رو بفهم!»
رحیمه دستهای حاجی را کامل پس زد و گفت: «بذار برگردیم. شوهر عشرت باید کلاهاش را بالاتر بذاره؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که اون ور واسه خودش خونه را خالی کنه!»
بعد از روی کارتنهای رب گوجه و روغن نباتی پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به سمت در خروجی رفت. حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و با سرعت خودش را جلوی در آشپزخانه رساند؛ محکم ایستاد و گفت: «خیلی اشتباه گرفتی رحیمه، من دیشب گوهرشاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی نون تازه واسه صبحونه بگیرم»
رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت: «آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی؛ فقط نمیدونی که برنجی که اینطوری ری میکشه و قد علم میکنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده. چادر عشرت را که واسش آوردم، با خودم گفتم شاید خوابه در نزدم و یواشی آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد! غسل زیارت به جماعت قبول باشه حاجی! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم و با خودم گفتم باشه تا به موقعاش… الانم خودت میدونی و ظرفهای نشستهات و شام امشبات و نهار و شام فردات… من دیگه میخوام برم زیارت؛ اما نه ازپشت پنجره! میخوام راستی راستی برم پیش آقا و زار بزنم واسش»
صحبتالله که عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود؛ با چشمانی شرمنده و خمار ملتمسانه رو به رحیمه کرد و گفت: «رحیمه… رحیمه من نوکرتم بخدا! جان جدت اذیتمون نکن این دم آخری! بذار بخیر و خوشی تموم بشه؛ من گوه بخورم دیگه… »
رحیمه حرفش را قطع کردو گفت: «برو بابا… اصلا مریضام… ناخوشام… کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشیاش را عشرت عنتر بکنه… برو کنار از جلو در… برو کنار و گرنه داد میزنما»
«رحیمه من جبران میکنم برات… عین ده روزش را باهات دو برابر حساب میکنم»
«یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو میبرم… از سر راه برو کنار… فقط برگردیم… خوب بلدم چکار کنم …»
صحبتالله آخرین تیر در ترکشاش را رها کرد و تمام تمرکزش را بر لوندی صدای دورگه مردانهاش گذاشت و با ظرافت چشمک ریزی زد و گفت «رحیمه جون امشب ساعت دو بیا اتاق خودم عزیز دلم…»
«برو بابا… اییشش»
…
درحالیکه خمیازه میکشید وارد آشپزخانه شد. چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود، هر چند کوتاه. وسط این همه شلوغی کارها میچسبید. وارد که شد، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد. سیاهی لشگر مگسهایی که مهمانی گرفته بودند و از خوشی مفرط مرتب دستهایشان را بهم میمالیدند و بر فراز سطل زبالهای که مشخص بود از دیروز خالی نشده شادی کنان به پرواز در میآمدند. بوی فساد ته غذاهای مانده بینی را آزار میداد. این شرایط برایش قابل قبول نبود. هیچگاه سابقه نداشت که آشپزخانه اینطوری شده باشد. شایسته نبود کسی اینجا را در این وضعیت ببیند. خیلی تعجب کرد. خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است. روی سطل قند هم که بدون در رها شده بود از فوج مگس سیاهی میزد. انگار سطل قند فقط میزبان مگسها شده بود. روی زمین قابلمهها و دیگهای شسته نشده هم، روی همدیگر تلمبار شده بودند و گوشه و کنار و زیر قابلمههای کثیف فضا مهیا بود برای ضیافت سوسکها که با اولین قدمهای ورود صحبتالله به آشپزخانه همگی بسرعت متفرق شدند.
…
حاج صحبتالله سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت. به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود. همیشه هم همه جوانب کار را بررسی میکرد. طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش میآمد. آنقدر در این مسیرها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت. خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد. غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه میکرد و این طرف و آن طرف میبرد. اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود، هزینهها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمیکرد. آنها هم که پول و پلهای داشتند دیگر اکثر سفرهایشان را با ماشین شخصی میرفتند و از آن برنامههای هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه. تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد. آنقدر در مسجد محل تبلیغات میکرد و شرایط اقساط میپذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود. این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینهها همه تیم را از بین خود زائرها چید. آشپز و ظرف شور و نظافت چی را هم یکی کرد و خودش هم تا جاییکه می توانست کمک حال بود و همکاری میکرد تا کار جمع شود و به محض اینکه سفره را جمع میکردند، سریع برای وعدههای غذایی بعدی شرایط را فراهم میکرد. در تمام این سالها مدیریت هییتی را خوب بلد شده بود.
اما چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود. هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارتها نقل قول گفتند و حرف زدند، لیست پر نشد که نشد. اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام میداد. شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود. زیت و تر و فرز بود و حاج صحبتالله اینها را خیلی خوب میدانست. رحیمه میتوانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند. خودش هم وردست بود. فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر احیانا در حین کار دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد واحیانا گوشه لباسی بالا یا پایین رفت و… خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود. رحیمه ابتدا هیچ نگفت. اما وقتی صحبتالله پیشنهاد داد که صیغه ده روزهای بخوانند و مهریهاش هم هزینه سفر رحیمه باشد، رحیمه گفت: «حاج صحبتالله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم، چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره!»
صحبتالله که موقع طرح موضوع خیلی جدی شده بود و مرتب دستی به ریشهای پر پشتاش میکشید، وقتی این حرف را شنید، ناگهان ریشهایش را رها کرد و مثل مگس تنها در داخل سرویس بهداشتیهای بین راه، که مدتهاست نظافت نشده دستهایش را بهم مالید و گفت: «پس زودتر جمع و جور کن که پس فردا حرکته»
…
«بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود؟»
«اون همه نمکدون، خوب نمک بزنن به غذا شون. عوض تشکر و دست درد نکنیشون هی غر میزنن! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه! شب اول یادته گفتن شور بود؟ همینه که هست!»
حاج صحبتالله از جسارت و حاضرجوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد. پیش خودش فکر کرد شاید خسته است. حتما خیلی خسته است که اینجا را با این همه کثافت رها کرده به حال خودش. به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت:
«چیزی لازم نداری؟»
جوابی نشنید. دوباره پرسید: «همینها که داری کافیه؟ گفتی چیزی نمیخوایی؟ چیزی شده؟ قهری؟ رحیمه! الو؟»
رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیفاش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت:
«خجالت نمی کشی؟ من همهاش توی این آشپزخونه جون میکنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم. همهاش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم!»
حاج صحبتالله که با این لحن حرف زدن رحیمه چشمهایش گرد شده بود با تعجب گفت:
«یواش بابا… رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی… الان بیا… بیا… میخوایی زیارت کنی؟ بیا این ور… بیا دم پنجره…»
حاج صحبتالله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پابشقابها و کاسههای خورشت خوری که خورشت ظهر رویشان ماسیده بود را کنار زد و لیوانهای یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز دسته جمعی مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد.
بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبهها و گفت: «حرم را می بینی؟ سلام بده…»
خودش همزمان آرام و ریتمیک پهلوی رحیمه را میمالید و زیر لب سلام داد: «اسلام علیک یا س س س» و چیزهای نامفهومی میگفت.
دوباره گفت: «حیاط را میبینی چقدر شلوغه؟ ضریح اسماعیل طلا را میبینی؟ سلام بده… سلام بده … زود باش»
همین که رحیمه خواست سلام بدهد، بازدم نفساش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد. پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دستهای قوی حاج صحبتالله که با مهارتی خاص کم کم، بالاو بالاتر میرفت و در حرکتی ملایم و مستمر، مشغول نوازش و کشف بود. ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد. موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمریاش نمیکردند. رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمیدید و نای ایستان نداشت. صدای نفس زدنهایش تند تر میشد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید:
این چایی عصر آمده نشد؟ میخواییم بریم زیارت. دیر میشهها.
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو