Advertisement

Select Page

یونجه‌زار گمشده

یونجه‌زار گمشده

در فلکه‌ی شهر گروهبان جوخه پشت کرد به‌خیابان دستش را بالا برد، آتش‌بس. چند تا از جلودارهای‌شان دراز به‌دراز افتاده بودند زمین. دَم ظهر بود. خیابان‌ها و‌ چهارراه‌ها همه‌جا آتش و دود بود. ماشین‌ها‌ دست به دعا برداشته بودند. لنگه‌کفش بیرق‌های رنگارنگ خرت‌وپرت ریخته بود روی آسفالت. وسط معرکه توی حوضچه‌ی خون پیرمردی مثل خمره‌ی شکمدار به‌پهلو افتاده بود. دَم دستش کالسکه‌ی بچّه بود. بچه گریه می‌کرد پیرمرد دستش را دراز کرداز توی کالسکه شیشه‌ی شیر درآورد نا نداشت جلوی دهن بچّه بگیرد. نخیر، ول‌کن نبودند.از پشت ماشین‌ها، تنه‌ی درختا‌ن سَرک می‌کشیدند سنگ‌وکلوخ و پاره‌آجر می‌بارید. گروهبان گردنش را چرخاند صدایی از مهره‌ی گردن‌اش بلند شد رو کرد به‌خیابان دستش را پایین آورد، آتش. بایرام‌قلی داد زد، اون دوتا سرباز الدنگو بزن. صابر خشاب خالی را پرت کرد طرفِ‌ آن دوتا یالقوز فراری از جیبِ کمربندِ سربازی‌اش خشاب پُر درآورد.
شب، نصف شب بایرام‌قلی صابر را از خواب بیدار کرد انگشت‌اش را گذاشته بود روی لب‌هاش گفت :”هیس، یولداش. پاشو بزنیم به‌چاک.”
صابر گیج و کاتوره گفت: “چی شده؟”
گفت: “دنیا داره کن فیکون میشه.”
گفت: “فرارمی‌کنیم میریم لیله‌کوه قایم می‌شیم توی کندوج.”
بایرام گفت: “نه، گیله‌زای. میریم شهر سوار اتوبوس می‌شیم میریم ولایت سنارخان باقرخان، قره‌تَپَه قایم می‌شیم توی یونجه‌زار.”
از زیر سیم خاردار پادگان سینه خیز رَد شدند. چشم‌انداز فراخ منظرِ شبانه‌ی دشتِ سیب تُرش و زیتون و بابونه و در آن دوردست‌ها، دروازه‌های پارس.
آریوبرزن در نبرد با پسرِ فیلیپ مقدونی در دروازه‌ی پارس با زخم‌های شمشیر و نیزه از اسب سرازیر شد. در دَمِ مرگ به‌اسواران گفت آریوبرزن گوید آنچه من گفتم آن باشد پوست تنم را پوستِ هردو رویه‌ی طبل زرّین کنید از روده‌هایم زِه کمان بسازید آریوبرزن گوید در کاسه‌ی سرم شراب بنوشید و با استخوان پاهایم بر طبل جنگ بکوبید.
آن دوتا یالقوز فراری از دروازه‌ی پارس عبور کردند و صلواه ظهر به‌شهر رسیدند و درچنبره‌ی کن فیکون گرفتار شدند.
خیابان سوت‌وکور. سکوت بود و سکوت. کرکره‌ی مغازه‌ها بسته بود. دروپنجره‌ی خانه‌ها بسته بود. شاخ‌وبرگ درختان بی‌تکان و تکانه. هوا به‌رنگ سُّرب. زمین به‌رنگ سُرب. درودیوار و فلکه‌ی اصلی و خیابان‌های فرعی به‌رنگ سُرب. آن لحظه گذشت. آن سکوت و آن رنگ سُرب گذشت. از پشت‌سر چندتا مرد با مشت‌های گره کرده از پیچ خیابان فرعی روی آسفالت آمدند با بیرق سبز و سرخ و سیاه. غرقِ خون شد، لاله‌گون شد. پشت سرشان در پیچ خیابان فرعی صف‌درصفِ انبوه مردان قوس برداشت و خیابان از سیل مردم رودخانه‌ی خروشان شد و بایرام و صابر را تِرت و مِرت کرد و آن‌دو جلودار قافله در قافله‌ی هر‌آنچه باد‌ا باد شدند. بایرام و صابر داد زدند، غرقِ خون شد، لاله‌خون شد. همه‌جا آتش و دود. ماشین‌هاواژگونه دست به‌دعا. دنیای وارونه‌ی چندوچون.درفلکه‌ی شهر یک جوخه سرباز از ماشین پیاده شده بود. اسلحه به‌دست ایستاده و زانوزده حاضر به‌یراقِ صف‌شکن. باران سنگ و کلوخ و پاره ‌آجر. گروهبانِ جوخه دستش را پایین آورد. لنگه‌ی کفش، بیرق و خرت و پرت ریخت وسط معرکه. صدای تاق تاقِ تیراندازی‌شان به‌درد پّر کردن گوش می‌خورد. روی آسفالت توی حوضچه‌یی از خون و خونابه پیرمردی به‌پهلو لمیده بود. دَم دستش کالسکه‌ی بچّه بود. بچّه ونگ می‌زد. پیرمرد دستش را دراز کرد از توی کالسکه شیشه‌ی شیر درآورد نا نداشت جلوی دهن بچّه بگیرد. گروهبان مهره‌های گردنش را چرخاند روکرد به‌خیابان دستش را پایین آورد، آتش. بایرم داد زد، صابرسیچان‌ پوخی، از خطّ آتش ردشو بپَر این ور بزنیم به‌چاک.
در ارتفاعات قَره‌تَپَه برف باریده بود و یونجه‌زار نم و نمناک بود. حالا در لیله‌کوه روستاییان توی قهوه‌خانه نشسته چای از نعلبکی هورت می‌کشند و از فصل شخم‌زنی کال‌گپ می‌زنند و در خانه‌ی همسایه‌ی صابر، زلیخا روی ایوان چهار زانو روی حصیر نشسته از رادیو آوازِ سیاچومه من تَرا نخوام گوش می‌کند.
براتعلی بچّه گرگ آورده بود روستا هرروز تَر و خشک‌اش می‌کرد خورد و خوراک‌اش می‌داد با چوب و چماق می‌افتاد به‌جانش.
گرگ بزرگ شده بود دک و پوزه به‌هم زده بود اما شب و روز دُمش لای پاهاش بود و آدمیزاد می‌دید موهای تنش سیخ می‌شد و پَس می‌افتاد.
بایرام به‌اش تشر زد، آخه تو از جان این زبان بسته چی می‌خوای یک تکّه استخوان میدی صد ضربه‌ی دردناک می‌زنی.
براتعلی گفت، آی بالام گوربان. اگر دَم به‌دَم به‌کلّه اش نزنم به‌خوی و خلقت‌اش برمی‌گرده بلای جان گوسفندام میشه.
صاحب حکمت گوید، آری. بعضی آدم‌ها خُلق و خوی گرگ دارند.
توی آلونک زهواردررفته در یونجه‌زار با برگ‌های نوک تیزِ سبز رنگ، شب یکی‌شان می‌خوابید یکی‌شان کشیک می‌داد.
بایرام‌قلی کِرم کتاب و کتابخوانی شده بود گفت، خطاب به‌‌فیلاسوفوس روش ادراک حقیقت را برات بخونم؟
ای حکیمِ جلوه‌گر، این بگویم و افسوس کنان دَم فروبندم.
یک قطره آب در هاون می‌چکانی با دسته‌ی هاون توی سر ملاطِ الکترومغناطیس‌اش می‌کوبی چفت و بست مولکول‌ها از هم جدا می‌شود که شاعر فرماید، چند استخوان که هاون دورانِ روزگار خُردش چنان به‌کوفت که خاکش غبار شد.
حالا دوتا هیدروژن و یکتا اکسیژن داری. یکی از این ناشکستنی‌های شکستنی را برمی‌داری جلوی سرش بنفش و عقب سرش سرخ است. خوب نگاه‌اش می‌کنی یک عدد تیله¬ی بازی می‌بینی ردّ پایش سبز است که با هول و ولا به‌سر و کله‌اش می‌زند و دور هسته‌ی مرکزی می‌چرخد. همان بلا را سر این تیله می‌آوری بند و بساط مدارش را به‌هم می‌زنی به‌هسته می‌رسی. پروتون را می‌بینی اگر قرمز نباشد سیاه است و نوترون و اعضای خانواده‌ی ضدّ خُرده‌ها، ادرون را که با نیروی هسته‌یی قوی به‌هم لحیم شده‌اند. ذرات افسون که عمر جاودان دارند و در یک چشم به‌هم زدن فی‌الفور غیبشان می‌زند بی‌آنکه ردّپایی در این سیاّره‌ی خاکدانیِ زوال باقی بگذارند. اجتماع ذرات ایشان را هم پخش‌وپلا می‌کنی. حالا مواظب باش. این‌ها کوارک‌ها ضدّ کوارک‌ها وجودهای فرضی‌اند زندانی نیروی تخیّل پُربار ما که تا کنون چهره‌ی آزادی را ندیده‌اند. ایشان را هم رها می‌کنی تا واپاشیده شوند که حضرت مولانا فرماید، که رها شد با ایشان از ضمانت درویشان. حال در بطن هر یک از کوارک‌ها طناب می‌بینی. بله، طناب. بی‌نهایت کوچک با سر و ته مرتعش که هرکدام آهنگ ناشنیدنی می‌زنند.
ای حکیمِ جلوه‌گر، چشم‌هایت را واکن. حقیقت این است. طنابِ باریکِ مرتعش.
آت‌اشغال‌ها را دور می‌ریزی طناب‌ها و نُت‌های پراکنده را تاب می‌دهی به‌هم گره می‌زنی به‌حیاط خانه‌ات می‌بری و سر و ته‌اش را به‌شاخه‌ی این درخت و آن درخت می‌بندی.
حالیا هر وقت خاتون بیاض‌البیض زیرپیراهنی و شورت و قاب‌دستمال و کهنه‌ی بچّه را با آب می‌مالد، می‌بری حیاط زیر آسمان لاجوردی روی بند رخت پهن‌شان می‌کنی تا با آهنگ عروس پشت پرده خشک شوند و دیگر این‌قدر با قیل و قال و ایله و بیله آسمان و ریسمان را با جوالدوز به‌هم نمی‌دوزی.
صابرگفت: “از این حکایت چه حاصل؟ ”
بایرام گفت: “ایلدروم بیلدروم، جنگ وجدال تموم شد. دیو رفت فرشته درآمد.”
صابر گفت: “ای تی جانا قربان. پاشم برم سوار مینی‌بوس بشم برم لیله‌کوه، آخ می ‌نار‌جی‌جی زلیخا‌جون.”
بایرام گفت: “کجا؟ یونجه‌زارِ نم و نمناک را می‌ذاری میری بلادِ رطوبت، شخم زنی؟”

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights