
معرفی و نقد کتاب «دیوانهسالار»

نوشته: لقا لشگرلو
معرفی و نقد کتاب «دیوانهسالار» بازنمایی روان، زبان و قدرت در بستر سلطهی مردانه نوشتهی لقا لشگرلو دیوانهسالار گفتوگویی صرف میان نویسنده و روانشناس نیست؛ بلکه پروژهای فکری و ادبیست که با استفاده از شکلِ گفتوگو، به پرسشی ریشهای میپردازد: چگونه نظم مردسالار، در روان، زبان، حافظه و گفتار نهادینه میشود؟ رعنا سلیمانی در این اثر، نه به بازگویی زندگی شخصی، که به واگشایی ساختارهای قدرتی میپردازد که درون سوژهی مدرن—و بهویژه زن مهاجر و تبعیدی—عمل میکنند. عنوان کتاب، دیوانهسالار، خود نشانهای از این پروژهی مفهومیست: ترکیبی واژگانی از “دیوانگی” و “سالار” که از همان ابتدا نسبت قدرت و برچسبزنی را پیش میکشد. زنانی که سخن میگویند، خشمگین میشوند، مقاومت میکنند یا قواعد زبانی مردمحور را زیر سؤال میبرند، اغلب در ساختارهای سلطه به «دیوانه» یا «ناپایدار» تقلیل مییابند. سلیمانی این مکانیزم را با فرمی جسورانه افشا میکند؛ فرمی که گاه شاعرانه است، گاه گسسته و گاه تهاجمی—درست مانند روانِ فشردهشده در نظم مردانه. این کتاب، بیش و پیش از هر چیز، یک کنش است: کنش نوشتن، گفتن، و نپذیرفتن قواعد تثبیتشدهی زبانِ سلطه. روانکاوی در اینجا نه ابزار درمان، بلکه ابزاریست برای افشای چگونگی شکلگیری سوژه در دل انقیاد فرهنگی. گفتوگو با روانشناس، بهمثابه صحنهای نمایشی، نظم تحلیلی را نیز در معرض تردید و پرسش قرار میدهد. سلیمانی با «دیوانهسالار» نشان میدهد که چگونه مردسالاری نه فقط در ساختار خانواده و اجتماع، بلکه در لایههای زبان، در سکوتها، در ناتوانی از روایت منسجم، و در تعریف بیماری روانی نیز حضور دارد. این کتاب یک متن تئوریک به سبک آکادمیک نیست؛ اما میتوان آن را بازتابی خلاقانه از سنتهای فمینیسم رادیکال، پسااستعماری و روانکاوی انتقادی دانست.
«معیت چون موجی خروشان از دریایی سیاه به فضای داخل غسالخانه هجوم آوردند. صدای ضجه و فریادهای بلندی در سالن پیچید. زنان سیاهپوش به همدیگر تنه میزدند و سعی داشتند به ته سالن برسند. من هم با زحمت از میان تنهای عرقکرده راه باز کردم. از پشت قاب شیشهای روی تخت غسالخانه دختربچه مردهای را دیدم که با موهای مشکی، همچون آبشاری بلند از سر تخت آویزان بود آرام دراز کشیده بود. بدن لاغر دختر، مانند تکهای کاغذ شکننده، در دستهای سرد مردهشورها حرکت میکرد.
زنی با مشت به پشت شیشه میکوبید و فریاد میزد: «این فرشته را آرام بشویید! زن دیگری موهایش را میکشید و جیغ میزد نوهام نوه عزیزم». صدای زنی دیگر میگفت الهی تو توی تخت مردشورخونه بودی، بشکنه دستت آخه کدوم پدری اینچنین بچهاش رو می کشه؟
مردهشوری که مشغول کارش بود، سطلی پر از آب روی تن و بدن دختر ریخت، آن دیگری دختر را جابجا کرد و سطل آب دیگری روی دختر خالی شد. ناگهان نگاهم افتاد به سر دختر که به طور عجیبی به گردنش وصل شده بود. زنی جلوی پای من بیهوش روی زمین افتاد. صدای جیغ و گریه زنان بلندتر شده بود. دور تا دور گردن دختر نخهای بخیه بود که با کوکهای بزرگ سر را به گردنش وصل کرده بود.
رد زنان سیاهپوشی را که بر سینهشان میکوبیدند گرفتم و رسیدم به زنی که روی زمین نشسته بود و چنگ میزد به زمین و مشتمشت خاک سیاه روی سروصورتش میریخت. از میان نالهها و مویههایش فهمیدم که او مادر آن دختربچه است.
کیف مدرسه صورتیرنگی را روی زانو داشت و یکییکی مداد رنگیها و لوازمتحریر دخترش را بیرون میآورد و به سینه میفشرد؛ صدایش خسته و بیجان بود. میگفت امروز اول مهر است، روز شروع مدرسهات قرار بود بیام ظهر دنبالت. همچنان زن قصهای تلخ از شب گذشته را روایت میکرد؛ شبی که با قهر از خانه بیرون رفته و همسرش گمان کرده بود او برای همیشه رفته است، پس در انتقامی بیرحم، سر دختر کوچکشان را با چاقو بریده بود».