
داستان کوتاه رهایی

جایی در قلب سبز و رازآلود آمازون، جایی که برگها چون پردهای سبز میان زمین و آسمان آویزانند، افراد قبیلهای به نام شیریپونو در جوار رودخانهی ناپو زندگی میکردند. مردمانی با چهرههای آفتابسوخته، با چشمانی که عمق جنگل را میشناختند و با طبیعت پیمانی ناگسستنی بسته بودند.
سام، جوان ایرانی با دوربینی آویزان بر گردن و کولهای سنگین بر پشت، پا به این سرزمین گذاشت؛ مستندساز و عکاسی طبیعتگرد، در جستوجوی نگاهی نو به جهان. او آمده بود تا لحظهها را ثبت کند، اما نمیدانست که لحظهای در پیش است که خودش را ثبت خواهد کرد.
دختر شایستهی آمازون در سال ۲۰۲۲، سیندی نام داشت. دختری با زیبایی بکر و رامنشده، چشمانی همچون رودخانهی ناپو، آرام و لبخندی که میتوانست قلب هر رهگذری را بلرزاند. وقتی سام دوربین را بالا آورد تا از او عکس بگیرد، برای اولین بار در عمرش لرزش دستانش را تجربه کرد.
او به اینجا آمده بود تا از طبیعت عکس بگیرد، اما اکنون، طبیعت برایش لبخند میزد.
در روزهایی که با قبیله میگذشت، سام تنها ناظر نبود. او آموخت که طبیعت، صرفاً منظرهای برای قاب دوربین نیست، بلکه روحی است جاری. میان آواز پرندگان، صدای آرام قایقهایی که روی ناپو سُر میخوردند، و نگاه نافذ سیندی، او معنای طبیعت را یافت… چیزی فراتر از تصویر، چیزی شبیه زندگی.
سام بر روی تکهسنگی کنار رودخانهی ناپو تکیه داده بود. صدای موجهای آرام رود، با همهمهی دختران قبیله که دورتر مشغول رقص و آواز بودند، در هم آمیخته بود. چشمش به سیندی بود؛ اندام زیبایش در میان جمع، مثل نوری که از لابهلای برگها سَر میکشد، میدرخشید .
سام نگاهش را از او گرفت و به عمق جنگل خیره شد. ذهنش بیاراده پر کشید به گذشته… به سال ۱۳۸۷.
آن روزها جوانی پرشور بود، با پذیرش در رشتهی مکانیک دانشگاه اصفهان، احساس میکرد بالاخره به مسیری روشن پا گذاشته است. دنیای او در حال شکل گرفتن بود؛ دنیایی که قرار بود با فرمولها و ابزارهای مهندسی ساخته شود.
اما روزی در یکی از کلاسهای خالی دانشگاه، با شیطنتی کودکانه، بساط آرایش دخترانهای را روی میز گشود. کنجکاو بود، بازیگوش، و شاید کمی دلزده از فرمولهای بیروح. یکی از دخترهای کلاس را به شوخی نشاند و آرام و جدی شروع کرد به آرایش صورتش. همکلاسی ها دور آنها حلقه زدند.
در همان لحظه، در کلاس باز شد. اعضای تشکل اسلامی وارد شدند و نگاهشان چون تیغی از شرم و تهدید، در نگاه سام فرو رفت. همان شوخی ساده، برایش گران تمام شد؛ محرومیت یک ترم از تحصیل، درست وقتی که تازه راه را یافته بود.
…
سام نفسی عمیق کشید. برگ درختی از بالای سرش افتاد و روی آب شناور شد. لبخند تلخی زد. شاید همان برگ، مسیرش را عوض کرده بود. حالا او اینجا بود، نه با چرخدنده و نقشه، که با دوربین و دلی پرسؤال.
و شاید، با نگاهی دوباره به سیندی، با دلی در حال تپش…
صدای خندههای سیندی و دختران قبیله، از دل رود ناپو بالا میآمد. آب تا شانههایشان رسیده بود و موهای تیرهشان روی موجها میرقصید. آفتاب در حال غروب بود و جنگل، رنگی گرم و طلایی به خود گرفته بود.
سام از فاصلهای دور، بیآنکه دوربین را بالا بیاورد، محو تماشای آن لحظهها بود. اما ذهنش باز به سفری دیگر رفت. به روزهایی نه در آمازون، بلکه در راهروهای پر سر و صدای دانشگاه اصفهان.
بعد از آن محرومیت، با تلاشی مضاعف برگشته بود. این بار میخواست با انضباط و پشتکار خودش را اثبات کند. عضو تیم کاراته دانشجویان شد، حضور منظم، لبخندهای حسابشده و سکوتی محتاط در برابر مسئولان.
همه چیز داشت آرام پیش میرفت… تا اینکه تصمیم گرفت با آرش، رفیق همکلاسیاش، برای امتحانات پایان ترم نقشهای بکشد.
قرار این بود: آرش بهجای سام امتحان معارف اسلامی را بدهد و سام هم بهجای آرش امتحان سخت و پرحاشیهی الکترومغناطیس را.
آرش کارش را انجام داد. بهراحتی و بیدردسر.
نوبت به سام رسید. او در سالن امتحان، درست مثل یک حلال مساله، با شوق روی سوالات خم شده بود. معادلات را مینوشت، فرمولها را گره میزد و برق رضایت در چشمانش میدرخشید. آنقدر غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشد.
برگهاش پر شده بود، اما سوالها هنوز تمام نشده بودند. دستش را بالا برد و با صدایی مودب گفت:
«ببخشید، لطفاً برگهی اضافه میدید؟»
مراقب جلو آمد. مردی میانسال، با عینکی لبهفلزی و نگاه نافذ. نگاهی به سام انداخت و پرسید:
«پسرجان، استاد شما کیه؟»
سام با لحنی ساده گفت: «دکتر محمودی. ولی امروز نیستن.»
مرد لحظهای سکوت کرد. بعد، برگه را از دست سام گرفت، چند ثانیه به آن نگاه کرد و ناگهان با خشمی کنترلشده گفت:
« دکتر محمودی خودمم. بلند شو برو کمیته انضباطی.»
صدای پارهشدن برگه، مثل شکستن یک رویای تازهساخته بود. سام از جلسه بیرون رفت و همان غروب، نامش دوباره در لیست محرومان قرار گرفت.
سام روی زمین نمخوردهی کنار رود ناپو دراز کشیده بود. چشمهایش را بست و اجازه داد صدای قبیله در گوشش بپیچد؛ خندهی بچهها، آواز زنانی که از رود بازمیگشتند، صدای آرام قایقی که روی آب میلغزید.
در آن آرامش عمیق، ذهنش دوباره به عقب رفت…
به روزی که با دلی سنگین از کمیته انضباطی به خانه برگشت. پدر، ساکت اما خشمگین و مادر، نگران و بغضکرده، منتظرش بودند. نگاهشان به سام، نه فقط نگاه پدر و مادر، که نگاه دو انسانی بود که روی آیندهی پسرشان حساب کرده بودند.
سام قول داد که دیگر هیجانات جوانی را مهار کند، عقل را جایگزین بازی کند و دانشگاه را با افتخار به پایان برساند.
ترم بعد، با نیتی تازه برگشت. هوا بوی تغییر میداد. اما دانشگاه هم در حال تغییر بود. در محوطه، مقبرههایی برای شهدای گمنام میساختند؛ سازههایی خاموش، با خاکی تازه و سنگهایی سفید.
پیش از مراسم تشییع، سام و چند نفر از دوستانش از سر کنجکاوی، به آنجا رفتند. قبور آماده بودند، ساکت و تهی. یکی از دوستانش شوخی کرد و گفت: «بیا امتحان کنیم ببینیم اندازهمونه یا نه!»
خندیدند، و سام هم با شیطنت، کف یکی از قبرها خوابید. یکی از بچهها عکس گرفت. چند دقیقهای شوخی کردند و رفتند.
دو روز بعد، همان عکس، تبدیل به مدرک جرم شد.
سه نفر از شورای اسلامی دانشگاه، سر کلاس آمدند و سام و دوستانش را احضار کردند. این بار جدیتر و سنگینتر.
در دفتر رییس دانشگاه، سام اولین کسی بود که باید وارد میشد.
پایش را که داخل گذاشت، تصویر خودش را دید؛ روی مانیتور، درازکش در قبر. خندان و سبکسر.
رییس دانشگاه با نگاهی سرد و عبوس گفت:
«ببین اینی که توی قبره، خودتی دیگه؟»
سام نتوانست کلمهای بگوید. دهانش خشک شده بود.
رییس ادامه داد: «برو کمیته انضباطی، باید تصمیمگیری بشه.»
سام به آرامی برگشت تا از اتاق بیرون برود که تلفن زنگ خورد. رییس با دست اشاره کرد بایستد. مکالمه کوتاه بود. وقتی تمام شد، رییس گوشی را گذاشت، نگاهی به سام انداخت و گفت:
« صبر کن! … دیگه کار به شورا و کمیته نمیرسه. شما اخراجی. برو و خوش باش.»
سام ساکت ایستاد. همه چیز، انگار از پشت شیشهای بخارگرفته دیده میشد. صداها دور شده بودند، چهرهها محو و زندگی، ناگهان پیچیده بود به سمت دیگری.
و همان روز بود که سام تصمیم گرفت مسیرش را عوض کند. درس را برای همیشه کنار گذاشت. دل بست به راه، به سفر، به کشف. از نقشهی رسمی زندگی بیرون زد و دوربین را جایگزین کتاب کرد.
و حالا، اینجا بود. در دل آمازون، کنار ناپو، با چشمانی بسته و دلی باز.
اکنون سام دیگر آن پسر ناآرام دانشگاه اصفهان نبود؛ نه از سرخوشیهای پرهیجانش چیزی مانده بود، نه از دلخوریهای تحصیلی و محرومیتها. حالا، مردی بود در صلح کامل با خودش، با طبیعت، با زمان.
در دل آمازون، میان قبیلهی شیریپونو، مهمان اهالی قبیله بود. در خانههایی که به آن چوسیتا میگفتند، با دیوارهایی از بامبو، سقفی با برگهای تنیدهی درختان سیبا و طاقچههایی از چوب بارانخورده که بر آنها مجسمهای کوچک از خورشید و چهرههایی نامنظم آویزان بود.
سام روزهایش را در آغوش طبیعت میگذراند.
گاهی به غروبِ پرشکوهِ آمازون خیره میشد، جایی که آسمان مثل بوم نقاشی خیالی از رنگهای درخشان پر میشد.
گاهی دست مهربانش را بر پرهای طوطی ماکائویی میکشید که آزادانه در چوسیتایش پرواز میکرد.
با ایزابلا و ماریا، زنان گرمدل قبیله، شکلات داغ سنتی درست میکرد؛ با پودر کاکائو تلخ و شیرینشده با شهد درختان.
شبها، در کنار شعلههای آتش، با اهالی کیچوا میرقصید، دستدردست، پابهپای ریتمهای اجدادی، بیهیچ نقاب و گذشتهای.
گاهی، برای حمایت از کودکان سرطانی، به پیادهروی در مسیرهای دورافتاده میپرداخت. کولهاش سبک بود اما دلش پُر و گاهی هم، دلش که برای مهربانیهای آشنا تنگ میشد، راه خانهی اصلیاش را در پیش میگرفت.
به مونترال برمیگشت.
به خانهای ساده با پنجرههایی رو به برف.
جایی که پدر و مادرش با آغوشی گشوده منتظرش بودند.
پدربه تماشای عکسهایش می نشست و مادر، با چای تازهدم، به او لبخند میزد.
و سام، بین دو جرعهی چای، به لبخند سیندی، به رقص ایزابلا و به غروبهای بینظیر آمازون و سفر های پیش رو فکر میکرد.
او میدانست که حالا، نه تنها خودش را پیدا کرده، بلکه زندگی را دوباره کشف کرده است. سفرهای او همچنان ادامه دارد.