
یک شعر از حسن سهولی

چشمه را با دستت بگیر
و بیاور این جا
تمام هوای فضا را بیاور
این جا
من به استقبال خودت و خودم میآیم
علفها سبز شدند
و تاکستانها چشم باز کردهاند
داریم کمکم صبح میشویم
آب چشمهها را با خودت
بیاور
بگو به من به خودت
تا شناسنامههایمان را
ورق بزنیم که
بیش از یک برگ نیست
دو تا قرص و چند قلم
شاید
در خاطرت باشد
یادت نرود
حدس بزن تا چشمهها
که کنار ساحل
رد پایمان پاک نمیشود
تو چشمهها را با خودت بیاور