
یک شعر از حسن فرخی

صبح من است این!
من تنها تو را دوست دارم
در هر کجا؛
شهرهای دور و نزدیک
خیابان ها
کوچه ها
طنین نام تو در خیال من جاری است.
از کنار پنجره ات که می گذرم
یاد موهای تو سپید است
مثل شعرهای من
دیده بودی
نئشه گی است این!
و من
از چشم های تو
با دنیا
سخن می گویم
هر آنچه دیده ام و نوشته ام
از لطف نگاه توست
و حالا شادم.
بین من و تو ظهر غزل است
از تابستان ماضی!
آواز در شب من جاری شده است
ماه از نگاه تو می گذرد
ببین
برادرم یاغی شده
پیراهن خونی اش را
سر دست گرفته است
در خیابان ها می دود
یعنی بین من و تو دوزخ است.
می گویم
این هزار و یک شب من است
و معلوم نیست
چه کسی سیب سرخی لب پنجره گذاشته
و درخت از نفس افتاده است
و من نقش مینیاتور تو را می کشم
بر تن دیوارها
دیده بودی
کلمات در خیابان ها شورش کرده اند
هیولا اما پا روی بنفشه ها می گذارد
و تن مرا زنده زنده می خورد.
تو دیده بودی
آزادی است این!
و مرگ پیش می آید
و موهای تو را کنار می زند.
بیا و ببین:
در می کوبند
صبح است
و آفتاب روی دست تو می تابد.
تهران – ۲۷/فروردینماه/۱۴۰۴