Advertisement

Select Page

سه شعر از ابوالفضل حکیمی

سه شعر از ابوالفضل حکیمی

۱

بعد از غرق شدن بگذار چراغ مهربان باشد یا دهان لرزان
نصف شب شکسته است
در خیالی که فکر می کنند فرشته اند فرشتگان
ما جیغ می زنیم دست نوشته هایمان را و آنها گردن
و
شادی به اهتزاز در می آید
در نظر بازها
که بیهوش شده چشمشان
در سینه خیز کنان
حالا این شعرها خروس جنگی اند
در جنگهای داخلی مستراح
با تلو خوردن زیر شکوه تو که
آسمان آبی نمی شود
رأی دادن به ساعت شماطه دار پرت کردن تخم مرغ است
پیر می شود جاودانگی
در انفجار عتیقه فروش ها
پنجره گوشخراش است
نمی بخشد تو را توالت های خونی
سفر به سمت تجسد می رود
تا شکارگاه کلیسا
قهرمان ها موهایشان را باز می کنند
تقاضای زندان می کنند از سلامت عقل
متهم می شوم در دادگاه هیپنوتیزم
عید است در الکتریسیته
روان درمان ها بر می گردند به کله های تراشیده
سیب زمینی ها آب درمانی می کنند
ساعتِ کلاه گیس گذاشتن است
در اتاق های مبله
که در امان حیوانیم

۲

و
هق هق
از پله ها بالا می رود سلاخی
برای خوردن شعر
جیغ بزن از سیمان
از ارتش گربه های بی عاطفه
از گردش پول
جیغ بزن مولوی را
که به رگ گردن نزدیکتر است مقبره ی سیگار
گوشه ی چشمی به عظیم دارد جنگ
که دودکش ها به سنگ های قیمتی فقر
بانک ها خنثی شده اند در قار قار
تاج گذاری می کند عقل این کلاغ قیمتی
و
من تو را با فرشته تنها نشسته ام
آگاهی ام نشئگی پایتخت است
که دست گرفته به دست
آلت بمب را
نخوانده مرا سنگفرش می کنند رادیوهای کمر شکسته
در بالای تو
بهشت صنایع فلزی
بهشت تجارت پشم است
پیشروی کشتی توهّم است
که جیغ می زند روستا در نشانه ها
جیغ می زند در حیوانات ِخودکشی
تو مذهبم را پرت کرده ای در اعماق پرتاب
و ادای روح مادرت را در آورده ای در رودخانه
دست ساز است احتمال تیمارستان
که شوخی می کند با نویسندگان بزرگ
با پرستارهای وخیم
با تو هستم در احساس سنگدل
با تو هستم در اندام تحمل
چای می نوشم از دست جمجمه ها
وقتی پشتم خالی نمی شود از کِرم هایی
که در ذهن عقاب هستند

۳

با انقلاب پزشکان متهم به روح
با تو هستم در زیارت سرفه
کار به جاهای باریکِ دیوانه می رسد
به آخرین بندهای عروس
که نمی گذارد بخوابیم
در بزرگراه های غرش
که لنگِ استخوانی در کفش های واکس نزده به صورتمان
پای چپت را دراز کن سمت کلبه ی من که پُر شده ام از کتاب
در مهمانی غریبه ها
من خجالت می کشم از فکر کردن به فرو رفتن در ران
من در موهای مشکی تو مجعدم
تو ایستاده ای روی یک پا با لبخندی که شاعر در سفر می زند
زمان دختر کم عقلی است در موزه ها
من به سمت لنگان می روم
به سمت حتماً باید برسم
به تعطیل کردن هیتلرها
تا تو جوراب ابریشمی بپوشی برای تفسیر رقص
کنار رنگ باخته
کتابی که دیگر چاپ نمی شود
و آخرین بچه ها را بیرون ببری از رنگ پریده
حبس کنی نفست را در چوب
که از نسل جایزه ها دلی مانده که تنگ
فراموش شده که زبان
پس بازی قاعده ی خودش را دارد
یکبار دیگر در بی سرانجام
من فکر می کنم تو در شعر هستی
بعد دیگر حضوری نیست
پای چپت را دراز کن در بی فاصله
که همه چیز بی فایده است
کلبه ام را گذاشته ام در سطح خودت
که راه دیگری ندارد دیوار وقتی قبل از ذهن اتفاق می افتد
پای چپت را دراز کن
میخواهم با مورچه ها بروم در موهای مشکی مجعدت
من به سمت لنگان می روم
به حتماً باید برسم

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights