
چهار شعر از زیبا حسینی جیرندهی

۱
مجال شکفتن غنچه های باران است
مستی گیلاس های لبالب از رسیدنت
که تاب خوران
از شانه های اردیبهشت
افسانه ی عصیان شاهتوت ها را
می تکانند بر دامان خونین خرداد
ای ستاره ی سبز اردیبهشتی
که از سلاله ی بهشتی
با من بگو
با من بگو
چند بهار
برای کوچ چکاوکان کوچه
آسمان تکانده ای
که پنجره های آبادی
پر از تلاوت پروازند؟
۲
دلنوشته های من
صدایت
آواز بنفشه هاست
وقتی که می پیچد
لابه لای روسری اسفند
بهار از دامنه هایش می روید
و قهقهه ی مستانه ی گیسوانم
جفت جفت پرستوها را
از شانه های آفتابی بهار
عبور می دهد
کوچ می کند نگاهم
از پیوند خستگی ها
ریشه ها در تو پرندگی دارند
ساقه ها در تو پرواز می کنند
و دلم
چون بوته های تمشک
در نبودنت می وزد
آه ….
این خون تو نیست
که پاشیده بر دست های اردیبهشت ؟
۳
گلغنچه ی انار دلم دیر کرده ای
در چنگ سوزناک خزان گیر کرده ای ؟
موی مرا سکوت زمستان بغل گرفت
بی شانه بی نشانه مرا پیر کرده ای
دست دلم به سفره ی چشمت نمی رسد
چشم و دل مرا ز جهان سیر کرده ای
غم مثل خنجری است که در دل نشسته است
هر تکه را به وسوسه زنجیر کرده ای
گفتی به من که عمق نگاهت ستاره نیست
فال مرا چه غمزده تعبیر کرده ای
من تشنه ی سراب و تو هم فارغ از عطش
هر جرعه را به مزٔمزه تفسیر کرده ای
خون شقایق است که پاشیده برچمن
گلغنچه ی انار دلم دیر کرده ای
۴
رفتی و سازه ی هر قرنیهام ریخت به هم
نبض آرامش هر ثانیهام ریخت به هم
آه…سرریز شد از سد دلم سوز غزل
از هجوم غزلم قافیه ام ریخت به هم
در رثایت نسرودم اثر نمناکی
چون دلم شعله شد و مرثیه ام ریخت به هم
سینه ام کشورِ مستعمرهی قلبت شد
از وفاقت سند تجزیهام ریخت به هم
شعرهایم تپش رایحه از پند تواند
رفتی و حوصلهی توصیهام ریخت به هم
به خیالم که سحر از افقت سر می زد
با غروب افقت فرضیه ام ریخت به هم
۲۳/۱/۱۴۰۴
#زیبا_حسینی_جیرندهی