
«کاجهای روی طاقچه»

تمام باغچههای کوچه را با دقت نگاه میکنم. زیرلب میگویم: «کاش بتوانم کاجهای کوچک و زیبا پیدا کنم.» اما حتی دریغ از یک کاج.
از مقابل خانهمان میگذرم و میپیچم به کوچۀ بغلی. به نیمۀ کوچه که میرسم، یک کاج کوچک بارانخورده، از میان برگهای زرد برایم سرک میکشد. آن را برمیدارم و میتکانمش. لبخند سوگل یادم میآید. چقدر از دیدن کاج خوشحال میشود. گِلهای نرم از لابهلای شیارهای کاج میریزند بیرون. با خودم میگویم: «این چندمین کاجی هست که برایش میبرم؟» روزها را میشمارم. این شانزدهمین کاج است. سوگل حتماً خوب میشود. توی دنیا، آدمهای زیادی ریههاشان چرک میکند. همهشان هم خوب میشوند. سوگل که شش سال بیشتر ندارد، و اصلاً مگر خودش نگفت: «هر روز منتظر میمانم تا برایم کاج بیاوری»؟
کاج کوچک را در مشت میفشارم و راه میافتم. باران تند و ریز میبارد. کولهام روی پشتم سنگینی میکند. مشتم را باز میکنم و کاج را میگیرم زیر باران. شُسته میشود و برق میافتد. زمزمه میکنم: «تو از تمام کاجهایی که تا بهحال پیدا کردهام، زیباتری.»
میرسم به خانه. نگاه میکنم به پنجرۀ طبقۀ دوم. سوگل پشت پنجره نیست و دلم هُرّی میریزد. یک جورهایی عادت کردهام وقتی از مدرسه میرسم خانه، او را پشت پنجره ببینم. آن موقع تمام زنگهای فیزیک، شیمی، همهی درسها و حتی دوستهایم را از یاد میبرم و فقط دلم میخواهد پشت قاب پنجره او را ببینم که لبخند میزند و برایم دست تکان میدهد…
سوگل عاشق کاجهای کوچک قهوهای بود که پای درختهای کاج محلهمان زمین میریختند، گاهی زیاد بودند و گاهی کمتر.
یک ماهی میشد که سوگل و خانوادهاش به این آپارتمان آمده بودند و من یک روز کاج کوچکی را که رنگآمیزی کرده بودم، به او دادم. کاج را با دستهای نرم و کوچکش گرفت، خوب براندازش کرد و به رویم لبخند زد؛ و این آغاز دوستیمان بود. بعدها دیگر کاج رنگی از من نخواست. برایش قصه میگفتم و او با شعفی کودکانه گوش میداد. بیش از همه «ماشا و آقاخرسه» را که افسانهای روسی بود، دوست میداشت. بارها آن را برایش تعریف کرده بودم و او هر بار مشتاقتر از قبل گوش میداد. نمیدانم، شاید چیزی از وجود دخترک قصه، در خودش پیدا کرده بود.
وقتی بیمار شد اما گفت: «برایم کاج میآوری؟» و من خاصترین کاجها را برایش پیدا میکردم و برق شادی را که در چشمان سیاهش میدیدم، شکوفهای انگار در قلبم جوانه میزد.
کلید را به سرعت از کیفم بیرون میآورم و در را باز میکنم. تمام حیاط را میدوم. مثل موش آب کشیده شدهام. مانتویم چسبیده به تنم و مورمورم میشود.
به پاگرد طبقۀ دوم که میرسم، صدای جیغ میخکوبم میکند. پلّهها را دو تا یکی میکنم. درِ خانهشان چهارطاق باز است…
نمیدانم چهطور میرسم به اتاق سوگل. آرام خوابیده. کنار تختخوابش زانو میزنم و چشمانم داغ میشود از اشک. مادرش میان گریه میگوید: «هر چه منتظر شد، نیامدی. بچهام چشم به راه بود…»
نگاهم خیره میمانَد به ردیف کاجهای روی طاقچه، کنار پنجره. پانزده فرشتۀ کوچک با لباسهای رنگارنگ و بالهای کاغذی. ردّ انگشتان کوچک سوگل روی بالهای تمام فرشتهها پیداست. نگاه میکنم به کاج کوچک و باران خوردۀ توی دستم، و اشکهایم تندتند میریزند روی آن…