
سه ظلمت

بگذارید اینگونه آغاز کنم. زیرا مغز، این تودهی بههم پیچیده، درهم و برهم و تاریک در سرمان اشتیاقی مداوم به کجفهمی دارد.
آدمی بالفطره همراه با زخمهایی متولد میشود. این زخمها سیاهاند و تاریک. این زخمها از طریق بند ناف به سمت جنین جاری میشوند. به عبارتی موروثی هستند. همانند گروه خونی. برای مثال، من مملو از زخمهای چرکینی هستم که متعلق به دیگران است. همان نیاکان تیره و تارم.
به خاطر دارم یک بار از فرط بیکاری، برای تفریح و سرگرمی با قرآنِ مادرم فال گرفتم. چشمانم را بستم و گفتم: «ای قرآن کریم، تو محرم هر رازی، من طالب یک فالم، بر من نظر اندازی.» سپس قرآن را گشودم. این آیه توجهام را به خودش جلب کرد.
«او شما را در شکم مادرانتان در میان تاریکیهای سه گانه (پوسته شکم، رحم و کیسهی جنین) آفرینشی بعد از آفرینش دیگر میبخشد.》
**********
پوست تنم گر گرفته است. شُرشُر عرق میریزم. پیشانیام را که دست میزنم سرد اما خیس عرق است. تمایل شدیدی به کشیدن سیگار دارم. در یک ساعت گذشته دو پاکت سیگار تمام کردهام. راحیل از سیگار کشیدن من بیزار است. هر بار سر این موضوع بحث و جدل داریم. اما این بار جر و بحث نمیکنیم. سرم سبک است. درست همانند یک صفحهی سفید. مگر به دنبال همین هم نبودم؟! فراموشی. اما مگر بعضی چیزها را میشود فراموش کرد؟! همین که چشمانم را میبندم، راحیل را میبینم که در مرکز این صفحهی سفید ایستاده است و با حالی ملتمسانه به من چشم دوخته است. اصلا مگر میشود او را فراموش کرد. تاکنون دختری به زیبایی او در زندگیام ندیدهام. قدش کشیده و موهایی خرمایی تا کمر دارد. موهایش را به تازگی رنگ کرده و درست همرنگ با چشمانش شده است. چشمان خمار و کشیدهای دارد. وقتی به آنها نگاه میکنم گویی مست میشوم. به او که فکر میکنم قلبم فشرده میشود. اکنون کنار پنجرهی آشپزخانه ایستاده و به گاز تکیه داده است. پشتش به من است و بیرون را تماشا میکند. گویی به چیزی بیانتها در آنسوی جهان خیره شده است.
بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: «بیرون رو دیدی؟! این تابستون با تابستون سالهای قبل فرق داره. همه چی گرم و داغ شده. فقط نمیدونم چرا زمستون زودتر از تابستون منو تو آغوش خودش کشیده!》
کنار پنجرهی آشپزخانه میروم. پنجره را باز می کنم و حیاط را تماشا میکنم. حق با راحیل بود. آدم دلش میخواهد هر روز تا لنگ ظهر بخوابد. اما این تابستان با تابستان سالهای قبل فرق دارد. خواب به چشمانم حرام شده است. یک گربهی سیاه زیر سایهی درخت زردآلو در خواب قیلوله به سر میبرد. دم سیاهش را به آرامی در هوا تکان میدهد. دماش عجیب و غریب بود. چشمانم را ریز کردم تا بهتر ببینم. خودش بود. همان گربه سیاهی که دمش را آتش زدم. من از گربهها بیزارم. نظر مرا بخواهید، تردید ندارم این گربه سیاهها تجسم شیطاناند. نمیتوانم به چشمان سیاهش نگاه کنم. این گربهی سیاه لاغر، هر بار که درِ حیاط خانه باز است از لای در میخزد و میآید داخل. گویی وجود ما اهمیتی برایش نداشته باشد خرامان خرامان در خانه قدم میزند. یک بار داخل آشپزخانه آمد و من متوجه حضورش نشدم. سینی که به دیوار تکیه داده شده بود را انداخت. چنان ترسیدم که لحظهای قالب تهی کردم. از شدت عصبانیت او را زیر بغل زدم و فندکی که در دستم بود را گرفتم زیر دمش. در آن لحظه هیچ نمیفهمیدم. بوی موی سوخته که پرههای بینیام را آزرد رهایش کردم. همانطور که دمش میسوخت با نالهای جگرخراش از خانه بیرون رفت. راحیل از نالهی گربه سیاه دلش به درد آمد و نالید: این کار تو برامون بدبیاری میاره. ببین کی گفتم.
اکنون این گربهی نحس در حیاط خانهام خودش را پهن کرده است و دم سیاه سوختهاش را با چشمانی بسته در هوا به آرامی میجنباند. انگار میخواهد بگوید آدمها باید عقوبت کارهایشان را هر لحظه در برابر چشمهایشان ببینند و زجر بکشند تا شاید عبرت بگیرند. راحیل عاشق این گربه سیاه است. یک بار وقتی با گوشهای گربه سیاه بازی می کرد، گفت :《 میگن آدما وقتی بخوان بهشون توجه بشه سگ میگیرن و وقتی بخوان به کسی یا چیزی محبت کنن اون وقت گربه میگیرن.》
اما من هر بار چشمام به این گربه سیاه میافتد دچار دلهره و ترسی آشفته کننده میشوم. در جوابش گفتم:《 ولی مامان بزرگ من هر وقت یه گربه سیاه تو حیاط یا مثلا روی درخت یا روی دیوار میدید، میزد رو پاش و میگفت: هر کی گربه سیاه نگه داره خودشم سیاه میشه ننه.》
از خیره خیره نگاه کردن به گربه سیاه دست کشیدم. احساس کردم زبانم به سقف دهانم چسبیده است. چنان گلویم خشک شد که به سرفه افتادم. چندی است سرگیجههای تهوع آور مهمان همیشگی سرم شدهاند. از فرط تشنگی لیوان آبی میخورم و سپس همان لیوان را مجددا پر از آب میکنم و روی سر و صورتم خالی میکنم بلکه کمی از گر گرفتگی بدنم کاسته شود. افاقه نمیکند. با چشمانم به دنبال راحیل میگردم. روی مبل، روبه روی تلویزیون خاموش نشسته است. به او می گویم:《 راحیل! بنظرت چرا بعضی از اون آدمایی که همو دوست دارن، یهو همدیگر و ترک میکنن؟ بدون حتی یه خداحافظی کوچیک؟
《 نمیدونم…شاید چون هیچ وقت همو دوست نداشتن.》
در یک آن مغزم به شدت تیر میکشد. گویی در سرم سرب داغ ریختهاند. راحیل را میبینم که تصویرش در مقابل چشمانم تیره و تار میشود. رویش را از من بر میگرداند. این جملهاش در سرم طنین انداز میشود. « شاید چون هیچ وقت همو دوست نداشتن!》خودم را به سینک ظرفشویی میرسانم. با شتاب دو قرص دیگر بالا می اندازم و لیوان آب را سر میکشم. همچون آدمی بودم که نفسش به شماره افتاده باشد؛ و یا آدمی که دارد در دریا غرق میشود و برای رسیدن به مولکولهای اکسیژن تقلا میکند. یک تقلای کاملا غیر ارادی. وگرنه مرگ برای من یکی موهبت است. این قرصها را به تازگی دوست دوران دانشگاهام، برایم آورده است. نامش مبین است. یک جوان بیست و چند سالهی دیلاق، ترکهای و به شدت لاغر مردنی. چشمهای مشکی از حدقه بیرون زدهای دارد. هر کس نداند فکر میکند افیونی است و کشیدن یک ماده مخدر به شدت قوی باعث شده چشمانش چنین حالتی بگیرد. البته که چیزی مصرف میکند اما من چیزی دربارهاش نمیدانم. یا میتوان گفت، گویی در بهتی ابدی است. انگار جن یا عزرائیل را ملاقات کرده باشد. حتی موهای کوتاه تنش همیشه سیخ شده هستند. دقیقا همانطور که گربهها موی تنشان را سیخ میکنند. یکبار به دیدنم آمد. احوال زار مرا که دید این قرصها را برایم آورد و گفت درد جسمی و روحی را از بین میبرد و نمیگذارد دیگر افکار منفی مغزم را رنده کنند. راحیل از مبین بیزار است.
همیشه میگوید :《 مبین یک پول سیاه هم نمیارزه.》حالا دیگر چیزی از قرصها نمانده بود. یک ماهی میشد که هر روز پنج شش عددش را میخوردم.
حالا دوباره سرم داغ شده بود. اما این داغی فرق میکرد. سرت را گرم میکرد. مثل خوردن چند پیک شراب. یک بطری آب معدنی سر کشیدم و هوس کردم به بالای پشت بام بروم. آنجا همیشه مامن من بوده است. شبهایی که ماه کامل بود با راحیل به روی پشت بام میرفتیم. طاق باز روی زمین دراز میکشیدیم و ماه کامل را تماشا میکردیم. بعد راحیل شروع میکرد با هیجان از اتفاقات روزمرهاش تعریف کردن. با شوق و لبخند تماشایش میکردم. به بالای پشت بام رفتم. در را که خواستم ببندم سایهی خودم را دیدم که پشت در جا مانده بود. رویم را از او برگرداندم. گوشهای نشستم و سیگارم را روشن کردم. چشمم افتاد به میلههای سفیدِ چسبیده به دیوار که کمی بالاتر از پرچین دیوار، قد کشیده بودند. به گمانم به لولههای بخاری وصل بودند. اما دیدم ناگهان به سان موجودات سفید درازی درآمدند که همانجا سر جایشان شروع به تکان خوردن در هوا کردند. ترکیب راحیل و شب حقیقتا دلربا است. پس از او شیفتهی شب هستم. آن هم شبهای تهران. گویی غمت مابین غم هزاران نفر دیگر گم میشود و لحظهای آرامش در میان رگهایت میدود. سرم شروع به خارش میکند. گوشهایم به شدت میخارید. وقتی خاراندمشان احساس کردم چیزی مابین انگشتانم و زیر ناخنهایم خزید. به آنها نگاه کردم. موجودات ریز سیاهی بودند که وقتی میترکاندیشان داخلش پوچ بود. دلم نمیخواست اصلا این ها را راحیل ببیند. او از موجودات ریز سیاه متنفر است. شروع کردن از بینیام بیرون آمدن. دردی حس نمیکردم فقط سرشار از یک احساس مشمئزکننده بودند. آرزو کردم از چشمانم بیرون نزنند. ماه همچون توپی آتشین و فراخ، سرخ و کامل بود. وقتش فرا رسیده بود. ته سیگارم را بر روی زمین پرتاب کردم. موجودات ریز سیاه را با گوشهی پیراهنم از مقابل بینیام کنار زدم. از آن موجودات دراز سفید رقصنده در هوا گرفتم و به لبهی پشت بام رفتم. آغوشم را به سمت ماه سرخ گشودم. صدای دلچسبِ راحیل را از پشت سرم شنیدم که گفت:《بنظر من گربه سیاه شانس میاره. می دونستی تو ژاپن معتقد بودن که اگه دخترای مجرد گربه سیاه داشته باشن مردی با عشقی حقیقی نصیبشون میشه؟!》
رویم را به سمتش برگرداندم. وسط سالن پذیرایی خشکم زده بود. به دور و بر نگاه کردم. آفتاب هنوز در تکاپو بود از میان پردهی توری سفید به داخل خانه رسوخ کند. به حیاط رفتم. راحیل دو زانو روی موزائیک های کف حیاط نشسته بود و گربه سیاه را نوازش میکرد. آفتاب بر فرق سر جفتشان میتابید. این پیش آمد برای هر دویشان دلنواز بود. گربه سیاه خودش را پهن زمین کرده بود و از آفتاب و نیز نوازش دست راحیل لذت میبرد. چند قدم جلوتر رفتم. گربه سیاه تا چشماش به شکنجهگر خود افتاد، پرید و رفت روی دیوار. راحیل اخمهایش را در هم کشید و گفت:《 ترسوندیش. ترسوندن گربه بدبیاری میاره.》
از این گربه سیاه نحس انزجار داشتم. نه تنها روزها دست از سرم بر نمیدارد شبها نیز برایم به کابوسی پایان ناپذیر مبدل شده است. در خواب و رویا خودم را میبینم که بر روی تختم دراز کشیدهام و توان حرکت دادن اندامم را ندارم. گویی فلج شده باشم. تمام اتاق تاریک و سیاه است به جز آن یک جفت چشم سیاه که در تاریکی برق میزند و نیز شعلههای آبی و نارنجی آتش که در هوا میسوزند. باید دماش باشد که آتش زدم. به سختی دهان باز میکنم و میگویم: «الهی آتیش به بقیهی تنِ لشات بگیره و دود شی بری هوا گربهی نحس!》
گربه سیاه با صدای سرد و خشکی که رعشه به اندام هر موجود زندهای میانداخت گفت:《خودت رو خسته نکن دوزاری، به دعای گربه سیاه بارون نمیباره.》
واقعا دیدن این خواب آن هم هر شب، ملال آور است. یک بار خوابم را برای راحیل بازگو کردم. دوباره متذکر شد که نباید آن کار را با گربه میکردم. سپس انباری ته حیاط را با انگشتش نشان داد و گفت: 《اون انباری رو میبینی؟ بابام از گربهها متنفر بود. یه روز تله گذاشت ته اون انباری برا گربهها. یه تپهی کوچیک با گوشت مرغ درست کرده بود و همش تو حیاط کشیک میکشید. بالاخره یه روز ظهر یه گربه نارنجی با خال های سفید رو بدنش، زمین رو بو کشید و رفت تو انباری. بابا سریع در انباری رو بست و قفلش کرد. گربه خودش رو به در و دیوار میزد. صدای نالههاش واقعا تن منو میلرزوند. بابا بعد از گذشت چند روز که تعدادشون خاطرم نیست، رفت و در انباری و باز کرد. گربه بیچاره از گشنگی و تشنگی تلف شده بود. از اون موقع به بعد بچههای همسایه از بابام میترسیدن. بهش میگفتن گربهکُش. بابام انگار ازش تعریف کرده باشند و یه نیروی فرازمینی رو بهش نسبت داده باشند؛ هر بار که بچهها گربهکُش صداش میکردن و پا به فرار میزاشتن، بابا با یک احساس پیروزی لبخند میزد. یه ماه بعد تو جاده تصادف کرد و مرد. مامان میگفت آه اون گربه سیاه این بلا رو سر بابا آورد.》
اگر بگویم لحظهای لرزه بر اندامم نیوفتاد، دروغی بیش نگفتم. پشیمانی فایده نداشت. میخواستم بحث را عوض کنم. گفتم: 《راحیل میدونی چیه؟ بنظرم آدم با خوبی مطلق یا بدی مطلق وجود نداره. مثلا خود تو، همون تاریکیهای باباتی و یه روز اگه بچه دار شیم، بچهای از من به دنیا میاری که اونم پر از تاریکیهای سیاهِ. اون وقت به نظرت زنی که هیولا و تاریکی بزاد میتونه خوبی مطلق باشه؟! حتی این دنیا هم تاریک و سیاهِ. میبینی راحیل؟ یه عده جک و جونور سیاه افتادیم وسط یه سرداب سیاهتر.》
راحیل سکوت کرد. چیزی نداشت بگوید. شاید هم حوصلهی بحث با من را نداشت.
بعد از ترساندن گربه سیاه توسط من، راحیل وارد خانه شد و من هم پشت سرش راه افتادم. خواستم سیگاری آتش بزنم. با خشونت سیگار را از دستم چنگ زد و گفت:《 به خودت تو آینه نگاه کردی؟! شبیه جنگلیها شدی. دندونات کاملا زرد شده!》
سپس در لحظهای حالتش تغییر کرد و با نوک انگشتاش زیر چشمانم را لمس کرد. چشمانش خیس شده بودند. وقتی غمگین بود زیباتر میشد. گفت:《زیر چشاتم گود افتاده. نمیخوای به خودت بیای سیا؟!》
بر افروخته شدم. پاکت سیگار در دستم را روی مبل پرتاب کردم. بنا نهادم به داد و بیداد. فریاد زدم: 《به چه حقی داری منو باز خواست میکنی؟! تو یهو گذاشتی رفتی راحیل. این تو بودی که تو این راه رفیق نیمه راه شدی!》
《تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کردی خودم دلم خواسته یه جای سرد و تاریک و تنگ که پر از جک و جونور و موریانه ست رو به پیش تو بودن ترجیح بدم؟! تو جزای کارتو دیدی سیا. ولی خب متاسفانه همیشه آتیش به پنبه پاک میافته!》
این را گفت و رفت داخل اتاق و در را محکم پشت سرش بست.
روی مبل نشستم و دستانم را روی سرم حائل کردم. به یکباره شروع کرد به تیر کشیدن. قابل تحمل نبود. حس میکردم هر آن ممکن است رگهای سرم بترکد. تنها دو قرص برایم باقی مانده بود. خوردم و دو بطری آب معدنی سر کشیدم و روی مبل لم دادم. در سکوت، به روبه رویم، به صفحهی خاموش تلویزیون خیره شدم و منتظر بروز اولین علائم نعشگی بودم. اما به یکباره همه چی تغییر کرد. همانطور که داشتم سیگار میکشیدم اوق زدم. اما فقط چیزی همانند دود سیاه بالا می آوردم. کم نمانده بود معدهام را بالا بیاورم. پشت سر هم به طرز دلخراشی اوق میزدم. دیگر آن قرصها روی من اثر نمیگذاشتند. کلافه بودم. دلم میخواست سرم را محکم به دیوار بکوبم. اصلا دلم میخواست به گلویم چنگ بیاندازم و خودم را خفه کنم. یک ساعتی میشد که در آن حالت بیچارگی به سر میبردم. این حقیقت که قرصها دیگر روی من تاثیر نمیگذراند مرا متوحش میکرد. گربه سیاه دوباره از لای در خودش را داخل خانه چپانده بود. همانجا جلوی در، گوشهایش را سیخ کرده و به من زل زده بود. اصلا حوصلهاش را نداشتم. اکنون مشکل بزرگتری داشتم. همچون بستنی که روی میز ذره ذره آب میشود، روی مبل وا رفتم. دریغ از ذرهای احساس نعشگی. سرم کماکان درد میکرد. تمام دردهای جسمی را تجربه کردهام. حتی یک بار از روی موتور سیکلت پرتاب شدم و کتفام شکست. اما این را به جرات میگویم یک سردرد مداوم، آدم که سهل است، فیل را هم از پا میاندازد. راستی فیلها هم دچار سردرد می شوند؟! سیگاری آتش زدم بلکه جرقهای بخورد و قرصها اثر کند. فایدهای نداشت. شال مشکی راحیل را از روی دستهی مبل برداشتم و به دور سرم محکم بستم. دستهایم شروع به لرزش کرده بودند. استخوانهایم تیر میکشیدند.
صدای زنگ خانه، مرا به خودم آورد. چه کسی میتوانست باشد؟! از جایم بلند شدم. زیر لب غر و لند میکردم: 《اصلا حوصلهی مهمون ناخونده ندارم. تف به این شانس.》
جلوی در گربه سیاه خوابش برده بود. لگدی نثارش کردم. یک متر از جایش پرید.
رو به او گفتم:《 مامان راست می گفت وقتی گربه سیاه گوشاش سیخ بشه یعنی قراره مهمون ناخونده بیاد. این لگد رو به این خاطر نوش جون کردی چون وجودت نحس ِ.》
نفرت در چشمان گربه سیاه دو چندان شد. این را از گشاد شدن مردمک چشماش فهمیدم. اگر خفهاش نمیکنم یا از یک بلندی به پایین پرتاباش نمیکنم و یا حتی زنده زنده نمیسوزانمش، تنها از صدقه سری راحیل است. به او قول دادهام دیگر به این گربه سیاه کاری نداشته باشم.
پشت در مبین بود. چشمانم برق زد. اصلا مهمان ناخوانده نبود. در را به رویاش باز کردم. به محض اینکه وارد شد شروع کردم به پشت سر هم حرف زدن: 《مبین خدا تو رو رسوند. انقد سرم درد میکرد که به عقلم نرسید باید به تو زنگ بزنم. این قرصا دیگه جوابگو نیست. دارم میمیرم از سر درد. به دادم برس رفیق!》
مبین همانطور که کفشهایش را جلوی در جفت میکرد، گفت:《 بهت که گفتم زیادش نکن بدنت بش عادت میکنه.》
همانند مادر مردههای بیچاره پشت سرش راه افتاده بودم. مبین بر روی مبل نشست. گفت: 《دیگه کاری نمیشه کرد. اونایی که بهت دادم دوز آخرش بودن.》
سرگیجه قدرت فکر کردن را از من ربوده بود. راحیل در اتاق خودش را حبس کرده بود. او از مبین بیزار بود. نالیدم: 《حتما یه راهی هست. یه قرص دیگه بده. بخدا اگه اینطوری ادامه پیدا کنه خودمو خلاص میکنم.》
مبین و گربه سیاه در یک آن نگاههایشان در هم گره خورد. اکنون متوجه یکدیگر شده بودند. مبین چشمهای از حدقه بیرون زده اش گشاد تر شد. همانند اینکه دو گربه بخواهند برای یکدیگر قلدری کنند. گربه سیاه موهای تنش را سیخ کرد و خر خر میکرد. مبین هم که موهای تنش همیشهی خدا سیخ بود. اردنگی به گربه زدم و از خانه بیرونش کردم. مبین اکنون گویی تمرکز حواس پیدا کرده باشد، گفت:《 چی داشتم می گفتم؟! آها… یه قرصایی تازه رسیدن دستم. از ژاپن اومدن. هنوز خیلی کم ازشون وارد کشور شده. ده برابر قرصهای دیگه قویترن. حالی به حالیت میکنن که نگو. یه سرخوشی بت دست میده که نگم برات. سرت رو میکنن تنور نون پزی. ژاپنیها اونو تو سوپهاشون میریختن. یا پودر میکردن و از دماغ مصرف میکردن. آره همون اسنیف خودمون. یا مثلا حتی با آب قاطی میکردن و به جاهایی از بدنشون که درد میکرده میمالیدن. خلاصه هزار خواص دارویی و درمانی داشته. اما چون آدم و از حالت عادی خارج می کرده ممنوع شده. چند نفر تلفات هم داشته. مثلا یه بخت برگشته بعد خوردن این قرصا روی ریل قطار دراز کشیده و خودش رو نفله کرده. یا یه دختر جوون خودش رو انداخته تو اقیانوس و ریق رحمت و سر کشیده. یه مرد میانسال هم شنیدم با این قرصا اوردوز کرده. خلاصه که بد کوفتیه. اونجور که شنیدم این قرصا رو ژاپنیها اختراع کردهبودن تا بتونن مستقیم رو مغز آدمها تاثیر بزارن و اونا رو مطیع و برده خودشون کنن. قرصهای ریز آبی رنگ ان. مطمئنم اونا روت جواب میدن. حالتو جا میارن. فقط کافیه یکی ازش در روز بخوری. باز زیادهروی نکنی که خونت گردن خودته.》
مثل فنر از جایم پریدم.
《خب خوبه دیگه. چرا معطلی. بپر برو برام ازشون بیار دیگه!》
مبین با خونسردی تمام گفت: 《خیلی گرونن. بهت که گفتم؛ کم اونم قاچاقی وارد ایران شدن. اصلا میدونی گیر آوردنش تو تهران چقدر سخته؟! باید تو بازار سیاه پارتی کلفت داشته باشی.》
اتاق دور سرم میچرخید. درماندگیام مضاعف شده بود و ته ماندههای امید از جانم رخت بر بسته بود. گفتم: 《میفهمی چی میگی مبین؟! من پول و پَلِه ای نمونده برام. خودت که در جریانی رفیق!》
مبین بی معطلی گفت: 《مشکل خودتِ سیا. تنها کمکی که میتونم بت بکنم همینه که این قرصا رو برات جور کنم.》
نالیدم:《 جون تو مبین ندارم. وگرنه حتما میدادم بت.》
《این خونه رو که داری.》
مبین از آن حرامزادههایش بود. این خانه از پدرِ راحیل به او و سپس به من رسیده بود. یک خانهی حیاطدار و دربست در یافت آباد. در این لحظه دیگر چیزی جز جان بی ارزشم برای از دست دادن نداشتم. آخرین ذرههای تلاشِ نومیدانهام را به کار گرفتم. مغموم به او نگریستم:《 نه امکان نداره. این تنها چیزیه که برام مونده. راحیل عاشق اینجاست.》
《راه دیگهای نیست سیا… ولی خب اسم راحیل و آوردی. برام عزیز بود. چیکار کنم که رفیق چن سالمی… میتونم این خونه رو ازت بگیرم، بعد هر وقت پول قرصارو جور کردی بیا تا پسات بدم. چطوره؟! این آخرین کمکیِ که میتونم بت بکنم.》
در دل گفتم: 《آره ارواح عمت. تو هم خونه رو پس دادی! اما خب پول و از کجا میتونم جور کنم؟! واقعا آدما کی فرصت میکنن اینقدر سیاه و متعفن بشن؟! ولی خب همین هم از هیچی بهتره. میدم دست مبین امانت. آره این بهترین راهه.》
مبین پا برهنه دوید وسط افکارم. گفت: 《بالاخره چیکار میخوای بکنی سیا؟ من باید برم.》
قطعا این سختترین تصمیمی نبود که تا کنون در زندگی گرفته بودم. گفتم: 《باشه…باشه…حالا زود برو وردار بیار قرصارو》
پس از رفتن مبین، راحیل پایاش را از اتاق بیرون نگذاشت. خودم هم به سراغاش نرفتم. روی اینکه به او بگویم خانه پدریات را به باد دادم، نداشتم. پس از ساعتها انتظار بالاخره آن قرصهای ژاپنی به دستم رسید. نمیدانستم ساعت چند است. اما آسمان به سیاهی پر کلاغ شده بود. روی مبل نشستم و چشم دوختم به بستهبندی ناشیانهی قرصها. قرصها را وسط پلاستیک گذاشته بودند و با چسب نواری دورش را چندین بار سفت و محکم کرده بودند. یک قرص آبی را زیر زبانم گذاشتم تا آب شود. بسیار تلخ بود. احتمالا زهر مار همین مزه را بدهد. نمیدانم چقدر گذشت اما خیلی سریع اتفاق افتاد. احساس کردم سرم دو برابر حالت معمولی شده است. نفسم تنگ شده بود. دهانم در کسری از ثانیه به کویری صد ساله مبدل شد. دیگر دست و پایم نمی لرزید. حجم زیادی آرامش همچون مورفین به رگهایم تزریق شد. احساس کردم، زمان همچون خمیری زیر دست پیرزنها دارد کش میآید. به دست و پاهایم نگاه کردم. رگهایم بیرون زده بود. همچون درختی پیر اما پر رگ و ریشه بودم. بالاخره راحیل از اتاق بیرون آمد و کنار تلویزیون خاموش، درست رو به رویام، دست به سینه ایستاد. سگرمههایش را در هم کشیده بود. اما هیچ نگفت. شاید در نهایت زندگی با من این را متوجه شده بود که بحث و جدل با من کاری عبث و بیخود است . گفتم:《 به چی زل زدی؟! درد و فقط با یه درد بزرگتر میشه درمون کرد.》
چیزی نگفت. فقط تماشایم میکرد. این عقوبتِ بی برو برگشت یک انسان نادان است. دیگر هیچ دردی احساس نمیکردم. خواستم از جایم بلند شوم و جرعهای آب بنوشم. پاهایم توان حرکت نداشتند. گویی فلج مادرزاد بودم. سنگینی نعش یک اسب سیاه بالغ را داشتم. راحیل به کمکم آمد و روی مبل درازم کرد. چشمانم را بستم. پلکهایم به شدت سنگین شده بودند. سنگینی نگاه راحیل را روی صورتم احساس کردم. چشمانم را نیمه باز کردم. تصویر راحیل مات و مبهم بود. داشت من را تماشا میکرد. از او خواستم سیگاری آتش بزند و گوشهی لبم بگذارد. همین کار را کرد. شاید این قرص و سیگارها نبودند که برایم لذت بخش بودند، شکنجه دادن خودم نهایت لذت بود. یک گولهی پشمالو و نرم به پایم خورد. گربه سیاه با یک جهش روی مبل آمد و دور پایم چمپاتمه زد. توان اینکه از خودم برانمش نداشتم. همانجا روی پایم سرش را گذاشت و به خواب رفت. راحیل با صدایی همچون یک لالایی آرامشبخش که آدمی را به خوابی ابدی تشویق میکرد، گفت: 《تمومش کن سیا، هیشکی از نبود هیچ کس نمرده!》
《 شاید نمرده باشه ولی دیگه زندگی هم نکرده.》
راحیل در تلاش بود صدای هق هق گریهاش را در گلو خفه کند. صدای فیش فیش کردنش سکوت آن لحظه را دریده بود. نگاهش نمیکردم.
قطره اشکی از چشمان زیبایش همچون شبنم بر روی گونهام افتاد و با قطره اشکی از چشمانِ خودم تلاقی پیدا کرد و به پایین سر خورد. ذرهای قدرت برای تکان دادن اندامم نداشت. لبهای خشک و ترکیدهام را خواستم به زور از هم باز کنم و لبخندی بزنم. تلاش مذبوحانهای بود. کماکان راحیل را تیره و تار و در هالهای از ابهام میدیدمش. گفتم: 《 میدونی چیه؟! دوست دارم خودمو با اشکای تو غسل تعمید بدم. 》
این حرفم راحیل را به خنده وا داشت.
به این اندیشیدم که مرگ ناگهانی، موهبتی عظیم است که به سراغ هر کسی نخواهد رفت. آن هم موجودی همانند من.
پرسیدم: 《راستی راحیل اون شعری که پدر بزرگت با قلم و دوات با خط نستعلیق نوشته بود و موقع عروسیمون بهت کادو داد، چی بود؟! هر چی به مغزم فشار میارم، یادم نمیاد چی بود!》
راحیل کمی مکث کرد و گفت:
« فرش چو خور مهتاب را آراست باب الباب را
چون در سه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد.》
در دل لبخند زدم. به راستی درون من ظلمتکدهای است مخروبه، مغزم تاریکخانهای است تماشایی و قلبم مبدل به گورستانی مخوف شده است. رفته رفته به این حقیقت پی بردم که من، این موجود دو پایِ تاریک و سیاه، حامل ظلمات هستم.
راحیل دستان سردش را روی سرِ گر گرفتهام گذاشت. برایم حکم آب روی آتش را داشت. همانطور که نوازشم میکرد گفت:《 چیزی هست که الان دلت بخواد سیا؟!》
چشمان نیمه بازم را به زحمت بستم و با صدایی از ته گلویم که نمیدانم اصلا بر زبان آوردم یا نه گفتم: 《فقط میخوام هر چه زودتر این داستان تموم بشه. دیگه تحملاش رو ندارم.》
و سپس با خیالی آسوده چشمانم را بستم و خودم را سپردم به دستان نوازشگر راحیل تا مرا از هوش ببرند.
تابستان ۱۴۰۲