
یک شعر از مریم یزدانمهر

شب،
جنگل، زوزهی گرگها
تو، من
قهوه میخوریم
و کافکا میخوانیم
ردّ خون بر برگهای خشکیده
فریاد مردی در گلو
ماه پنهان میشود…
سالهاست
با زوزهی گرگها خواب رفتهام
و هرگز هیچ گرگی را
نکُشتهام
آه،
تیرم اگر رها شود،
و گرگی
زخم بردارد
یا کشته شود…
آن وقت تو…
کاش
آن شب
ماه پنهان نشده بود
و من
دیده بودم
آن گرگ لعنتی را…
حالا اما
شبها
نگاه میکنم به ماه
بعد
مچاله میشوم،
و دهان گرگ…
آنجا
تو، من
قهوه میخوریم
و کافکا میخوانیم