
نقدی بر یک شعر علیرضا نوری از کتاب شعر «نحر»

نقدی بر یک شعر علیرضا نوری از کتاب شعر «نحر» با نگاهی ساختارگرایانه و اگزیستانسیال
گفتم از رودها چه مانده
بعد از فرو ریختن ماه به نوک نی
تنها به سنگی دلخوش است صحرا
پیش از آنکه ماری به تقدیرش بر آید
و او را چون نو عروسی
به زفاف بیاراید
گاه واژهها، پیش از آنکه به زبان بیایند،
از تن عبور میکنند.
از آن نقطهی تاریکِ مشترک میان رنج، خون، و عرفان.
و شاعر، نه فقط سخنگوی لحظه،
که حفرهایست
که در آن جهان، خودش را دوباره میسازد.
شعر علیرضا نوری،
همچون آینهایست واژگون از هستی:
شکننده، تند، زنانه، و بیپروا.
این شعر کوتاه، اما مملو از لایههای معنایی است که درهمتنیدگی فرم و محتوا را با زبانی فشرده، نمادین و تنیده در اسطوره و تنتجربه به تصویر میکشد. از منظر ساختارگرایانه، این شعر شبکهای از نمادها و نشانههاست: رود، ماه، نی، سنگ، صحرا، مار، نوعروس، زفاف. هرکدام، نه تنها بار معنایی مستقل دارند، بلکه در بستر روابط میانمتنیشان، معنا مییابند.
رود، نماد جریان حیات، چرخهی زنانه، و حتی روان بشری است که اینبار به انتها رسیده یا تهی شدهاست—و این تهیشدگی با واژهی «فرو ریختن ماه» تأکید میشود. «ماه» که همواره استعارهای از زنانگی، چرخهی زیستی و باروری است، به نوک «نی» میریزد؛ جایی که موسیقی به ناله میرسد، و صدای جان خستهی بشری در آن طنین میافکند.
نی فقط یک ساز نیست، بلکه بازتابی از جسم زخمی و تهیشدهی سوژه است. این تصویر، به شکل درخشانی با نماد دشتان پیوند میخورد—خونِ ماه، تهیشدگیِ دورهای، و تجربهای وجودی از درد، انتظار، و باززایش. صحرا، بهعنوان مکانی بیرونی و درونی، تصویریست از برهوت معنا؛ جایی که «تنها به سنگی دلخوش» است—سنگ، نماد سکون، خاطره، تاریخ و شاید آخرین نقطهی اتکای روان پیش از ویرانی.
در ادامه، «مار» میآید؛ که از منظر اسطورهشناسی همواره نمادی دوگانه است: مرگ و زندگی، فریب و بیداری، آغاز و پایان. مار در اینجا، بهمثابهی تقدیر، همان چیزیست که بر سوژه تحمیل میشود، اما همزمان با آن، «او را چون نو عروسی به زفاف میآراید». در این تصویر متناقض، عشق و هجوم، زیبایی و اضطراب، درهم میآمیزند. زفاف نه تنها اشارهایست به همآغوشی، که نشانهایست از ورود به مرحلهای نوین از هستی—ولو در متن رنج.
از منظر اگزیستانسیالیسم، سوژه در این شعر در مواجههی مستقیم با «پوچی»، «تنهایی» و «تقدیر» قرار دارد. او از جریان طبیعی زندگی (رود) و حتی از نمادهای زیستی (ماه) تهی شده، و در مواجهه با خشونت نهفته در طبیعت و تاریخ، باید معنا بسازد. «دلخوشی به سنگ» نوعی ایستادگی در برابر بیمعنایی است؛ همانطور که کامو میگوید: باید تصور کنیم سیزیف خوشحال است—در همین سنگ، همین تکرار، همین صحرا.
نکتهی درخشان این شعر، تبدیل تجربهی زنانه به افقی جهانشمول از زیست انسانیست. شعر، بدن را متن میکند، و زن را سوژهای فعال در دل خشونت هستی، که با میل، درد، و زایش، دوباره خود را معنا میبخشد.
و شاید شعر نوری، روایت زنیست که در زمان نمیگنجد، در جغرافیای واژگان نمیگنجد،
اما رد خونش بر خاک و بر زهدان زبان باقیست.
دشتان، در این متن، دیگر شرم نیست، آیین است. سرشت است. و حقیقتی اگزیستانسیالیسم که از دل رود تهیهشده و زفاف تقدیر، به نوای نی بازمیگردد.
و ما، در مواجهه با این شعر،
در میانهی هیچ و هست،
تنها به سنگی دلخوشایم—
سنگی به نام شعر.