Advertisement

Select Page

مرگ پیش ما هیچ است

مرگ پیش ما هیچ است

نگاهی روانکاوانه به شعر «در جدال» از مجموعه اشعار سه رگه، سراینده فیروزه محمدزاده


«در جدال»

روی ماه مرگ را میبوسم که روی دیگر خودم است
که بالاآمده
آن روی دیگرم/ از شانههایم بالا میرود
و به مرگ میگوید: صبحبهخیر
اگرچه زیبا نیستی؟
و به مرگ میگوید:
صبحانه چه داریم؟
جز تنی رنجور
روحی سنگی
و خاطراتی مبهم
که همیشه مجبور است با مجبور سَرکند
صبحانه چه داریم؟
هوسی کور
که نمیبیند ما مردهایم و این زنده ماست
که دربهدر هوس زندگی میکند
که اما نیست
که اما نبوده
که اما نخواهد بود
که اما کوری دردسر چشم نیست
ولی مرگ دردسر مبهمی برای زندگیست
با یک قرص/ آرام میکنم درد را
که معلوم نیست چقدر کشیدمش

با دو قرص/ آرام میکنم دندان را
که معلوم نیست چقدر کشیدمش

با سه قرص/ آرام میکنم
شرم را که معلوم نیست چقدر کشیدمش

با مشتی قرص/ آرام میکنم
این رنجور را که کشیدم با شانههایم
حتا باپاشنههایم
قرار نیست که کور باشی
تا زخم پاشنه را داد نکشی
قرار نیست که لال باشی
تا درد را ندیده بکشی
قرار بود خیلی زنده بمانیم
اما نه خیلی دیر
که اینهمه آن روی ماه را بالا بیاوری
و روی مرا زمین بیندازی

***

روی ماه مرگ را می‌بوسم که روی دیگر خودم است
که بالاآمده
آن روی دیگرم/  از شانه‌هایم بالا می‌رود
و به مرگ می‌گوید: صبح‌به‌خیر
اگرچه زیبا نیستی؟
و به مرگ می‌گوید:
صبحانه چه داریم؟

سطر نخستینِ شعر، ناخواسته مرا به یاد این سخنِ اپیکوروس انداخت که: «مرگ پیش ما هیچ است»؛ اما به سطر آخر که رسیدم، به‌ناگاه، طنینِ«فریاد» ادوارد ‌مونک را در درون من به صدا درآورد!
به‌ناچار، تفسیر و تأویل این اثر ادبی، غوطه‌خوردن در این «پارادوکس»است که گویی فیروزه محمدزاده، آن را همچو ناقوسی امیدبخش و هراس‌انگیز، به صدا درآورده است.
او براستی که در این شعر، رهروی‌ست که به دل شب زده است!*
«روی ماه مرگ را می‌بوسم که روی دیگر خودم است»
وحدتی اینچنین با مرگ، تراژدیِ شکوهمندی‌ست که جانِ هر آزاده‌ی مرگ‌اندیش را به رقص می‌آورد و به اندوه می‌آلاید!‌
کسی که اینگونه به مرگ،‌ تشخص می‌بخشد و سپس او را روی ‌دیگر خود می‌خواند،‌ در زیستِ‌بدنیِ خود،‌ آنگونه از «مرگ‌‌ و‌‌حیات» پُر است که زندگی‌اش مرگ و مرگ‌اش زندگی‌ست!

بانو محمدزاده از آن‌جهت، تا بدین‌پایه با «مرگ» به همدلی و همزبانی برخاسته است که از بُعد اگزیستانسیال، می‌خواهد به فلسفه‌ای متکی باشد که «متکی به حقیقت» است. او همچون سارتر نمی‌خواهد بدنبال «مجموعه‌ای پُر امید ولی عاری از اساس‌واقعی»باشد. او آگاهانه می‌خواهد «حقیقت را به چالش بکشد و چه حقیقتی بالاتر از« خود» یا« هستِ» اگزیستنی؛ و سپس رویارویی این خود و هست، با مرگ! این همدلی و همزبانی با مرگ، به طرز خیره‌کننده‌ای زیبا و هراس‌آور است! در باب «حقیقت مرگ» و جزوی از طبیعی بودنش در روند «زندگی» سعید جهانپولاد در مقاله «تاملی درباره ترس از مرگ» از دیدگاه نیچه و فروید / مجله شهرگان مرداد ۱۴۰۱ می‌گوید:
«در دوران ماقبل تاریخ و دوران بدوی، ‌این زمان جالب توجه‌ای بوده‌است‌، زیرا در این دوره، هیچ ارتباطی بین فرهنگ‌های مختلف وجود نداشت، به‌این معنی که دیدگاه مشترکی در مورد مرگ وجود نداشت. از آنجایی که هیچ دیدگاه مشترکی در مورد مرگ وجود نداشت، قبایل جداگانه‌ای وجود داشتند که مرگ را به گونه‌ای خاص می‌نگریستند. در طول این دوره، برخی از قبایل احتمالاً از مرگ به عنوان ویرانگر چیزها می‌ترسیدند،‌ برخی دیگر آشکارا آن را می‌پذیرفتند، همانطور که نیچه و فروید و دیگران آن را به عنوان بخشی طبیعی از زندگی می‌دیدند. فروید، در کتاب و مقاله‌ای «در تأملاتی در مورد جنگ و مرگ»، نشان می‌دهد که در میان مردمان «بدوی» تناقضی درباره موضوعاتی مثل مرگ و ترس از مرگ و…  وجود داشته‌است. علاوه بر‌این،‌ او نشان می‌دهد که حداقل از نظر او، مرگ چیزی است که مردم ‌به خودی خود ‌آن‌را ‌چیزی پذیرفته‌شده می‌دانستند‌ و از آن نمی‌ترسیدند.»
فیروزه محمدزاده رفتاری که با «مرگ» در این شعر دارد. نگاه ساختارشکنانه است. حقیقت مرگ را جزوی از روند طبیعی زندگی می‌داند. درواقع بدنبال تابوشکنی و شکستن برساخته‌های ایدیولوژیکی و چه بسا الهیاتی است که معمولا حکومت‌ها آنرا در جهت ارعاب و سرکوب توده‌ها بازتولید می‌کنند.
از وجهی دیگر، خوانشی اینگونه هستی‌شناسانه از «مرگ»، همانا «می‌اندیشم، پس هستمِ» دکارتی‌ست.  چون سرزدن این زیبایی و هراسِ وجودی،‌ ماهیتی کاملا اندیشگانی دارد. بدون اندیشه‌ی ذات‌گرایانه، شاعر نمی‌تواند اینگونه دستْ‌‌پُر از مکاشفه‌ی شاعرانه و هنری خود به خودآگاه برگردد.
طلوع مرگی ماهْ‌گون که از شانه‌های شاعر بالا می‌آید، براستی که به سخره گرفتن «مرگ» است. رویدادی شگرف در ناخودآگاه شاعر، بدل به یک اثر ادبی می‌شود. مناظره و گفتگویی بین شاعر و مرگ! آنهم گفتگویی ساده و بی‌پیرایه و صمیمی؛ و همین صمیمیت است که موجب فلسفی‌شدن و اثربخشی گفتگو می‌شود. گفتگو از «صبحانه»، «تنی‌رنجور»، «روحی‌سنگی»، «خاطراتی مبهم» و مفاهیم دیگری از این دست که دمِ دست‌اند، اما واقعی؛ تا بدانجا واقعی که مرگ سروکارش فقط با همین مفاهین است.
به تصویر‌کشیدن کسی «که همیشه مجبور است با مجبور سر کند!» به تصویرکشیدن جنبه‌ی تراژیک و هول‌انگیز زندگی‌ انسان مدرن است.
این صحنه‌ی تراژیک تا بدانجا به نمایش درمی‌آید که:
«که اما کوری دردسر چشم نیست
ولی مرگ دردسر مبهمی برای زندگی‌ست!»

به انصاف که شروعی آنگونه زیبا، پایانی اینگونه حسرت‌بار را انتظار می‌کشید؛ چه در بُعد شعر و چه در زندگی شاعر!
در فرازی دیگر از مقاله «درباره ترس از مرگ» سعید جهانپولاد که به نظرگاه نیچه درباره مرگ می‌پردازد. به موضوع برساخت مفهومی از «ترس» و «مرگ» که نظام‌های دینی و ایدولوژیکی ‌می‌توانند ‌آنرا دستمایه ایجاد خفقان و ارعاب و سرکوبگرانه جامعه کنند. اشاراتی دقیق دارد. چنانکه این شعر فیروزه محمدزاده نیز در واقع بازنمایی زنانه چنین وضعیتی در جامعه نیز هست. جهانپولاد باور دارد اما اینجا باید ارتباط اخلاقی و الهیاتی یک موضوع و مفاهیمی ‌برجسته را که همانا «ترس» و «مرگ» هست را در پروژه فلسفی نیچه و بازدارندگی از ورود به نیهیلیست و بازگشت ابدی را کمی کنکاش نماییم، و همینطور ارتباط چنین مفاهیم برساخته از طریق فکری و فلسفی و یا اخلاقی دین‌مدارانه در پروژه‌های رژیم‌ها، دولت‌ها و سرکوب و ارعاب توده‌ها را بازخوانی کنیم‌. «منظور این‌است که چگونه چنین برساختههای مفهومی از «ترس» و «مرگ» که دین و اخلاق بازتولیدشان کرده میتواند، دستمایه استبداد و خودکامگی دولتها و حاکمان در ایحاد خفقان، ارعاب و سرکوب گردد. معتقدم که ترس از مرگ خاستگاهی تئولوژیکی در رژیمهای دیکتاتوری چه مذهبی و چه غیرمذهبی دارد. و نیز این مفاهیم چگونه از سیری تاریخی برخوردار بوده و چگونه دستمایه دینداران و رژیمهای سرکوبگر قرارگرفته و به نوعی در موارد دیگر اجتماعی، فرهنگی از فردی تا جمعی توسعه یافته و به شکل یک «اخلاق اجتماعی و تابو» مبدل شدهاست.»
به این سطور پایانی شعر با توضیحاتی که ارائه شد می‌باید بار دیگر نظر بیندازیم تا عمق این تابوشده‌گی «ترس و مرگ» را و اعتراض زنانه شاعر و تابوشکنی‌اش را عمیق‌تر درک کنیم.

با سه قرص/ آرام می‌کنم
شرم را که معلوم نیست چقدر کشیدمش

با مشتی قرص/ آرام می‌کنم
این رنجور را که کشیدم با شانه‌هایم
حتا باپاشنه‌هایم
قرار نیست که کور باشی
تا زخم پاشنه را داد نکشی
قرار نیست که لال باشی
تا درد را ندیده بکشی
قرار بود خیلی زنده بمانیم
اما نه خیلی دیر
که این‌همه آن روی ماه را بالا بیاوری
و روی مرا زمین بیندازی.

در پایان با چنین نگاه‌ها و رویکردهای زنانه در شعر معاصر ایران می‌توان نوید شاعرانی از نسل تازه و آگاه را در حیات شعر معاصر به وضوح انتظار کشید که درک فرهنگی از موقعیت و وضعیت تازه عصر جدید دارند.

اسفند ماه ۱۴۰۳

——————–

* اشاره به این سطر از نیچه:
«رهروی به دل شب می‌زند/  با گام‌هایی استوار» از «اکنون میان دوهیچ» ترجمه علی‌عبدالهی ص۴۳

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights