Advertisement

Select Page

تیره‌ترین ایام سال: هفت‌گانه‌ی فوسه

تیره‌ترین ایام سال: هفت‌گانه‌ی فوسه

تیره‌ترین ایام سال: هفت‌گانه‌ی فوسه[۱]

شان تور کونرو

Sean Thor Conroe

برگردان: عباس شکری

۱

پاییز گذشته، جان فوسه جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. در ماه دسامبر، من در یک برانچ (صرف صبحانه و نهار توأمان) سنتی نروژی و پخش زنده سخنرانی نوبل فوسه که در اقامتگاه کنسول عمومی نروژ در نیویورک برگزار می‌شد، شرکت کردم. این لحظه‌ها همچون خاطره‌ای ناب و پر از عمق معنای کلمات، در قلب من ماندگار شدند.

آن روزها تنها کتابی که از او خوانده بودم، ملانکولی بود؛ داستان نقاشی مغرور و سرگشته‌ای که سرانجام کارش به دیوارهای تیمارستان گره می‌خورد.
هرگز نمی‌توانستم حدس بزنم که سپتولوژی، این هفت‌گانه‌ی شگفت که روایتش بر هفت روز پیش از میلاد مسیح می‌گذرد ــ همان هفت روز مقدسی که من، بی‌آنکه بدانم، درست در همان روزها به خواندنش نشستم ــ چه تاثیر ژرفی بر جانم خواهد گذاشت.
گویی این کتاب، همسفری شد در تاریک‌ترین روزهای سال؛ چراغی خاموش‌نما و در عین حال پرنور، و کتابی که بیش از یک روایت، نقشه‌ای بود برای عبور از سیاهی.

سپتولوژی، قصه‌ی آسله است؛ نقاشی سالخورده، ساکن روستایی دوردست در کناره‌های غربی نروژ، که در خلوت خانه‌ای تنها، روزها را به تماشای بوم‌های ناتمام و خاطرات خاموش می‌گذراند.
او که نه شراب می‌نوشد، نه دود بر لب می‌نشاند، مؤمنی کاتولیک است و زندگیش به چند چهره محدود شده؛ آسلهایک، همسایه‌ای مهربان؛ بایر، گالری‌داری که گه‌گاه نقاشی‌هایش را به دیوار می‌آویزد؛ و آلس، همسر از دست رفته‌ای که هر روز، بی‌صدا با او گفتگو می‌کند.

هر جلد از این اثر با آسله و بومی آغاز می‌شود که بر سفیدی‌اش، تنها دو ضربه‌ی ساده، صلیبی خاموش ترسیم کرده‌اند؛ و با نیایشی آرام به پایان می‌رسد، گویی زندگی خود حلقه‌ای است از آغاز و دعا.

هر سال در آستانه‌ی کریسمس، آسلهایک او را به خانه‌ی خواهرش دعوت می‌کند؛ و هر سال، آسله با مهربانی دعوت را رد می‌کند، چرا که باور دارد: «آلس، هرچند دیرزمانی است که رفته، هنوز در این خانه نفس می‌کشد.»

اما امسال، در این زمستان بی‌صدا، اندیشه‌ای تازه در دلش جوانه می‌زند: شاید این بار، دعوت را بپذیرد.
و هفت روز، در هفت گام آرام روایت، میان ماندن و رفتن، درنگ می‌کند؛ همچون نوری کم‌رنگ بر آستانه‌ی شب کریسمس.

۲

شب، با آغاز سپتولوژی، رنگ دیگری به خود گرفت؛ شبِ نخست آدونت (چهار یکشنبه انتظار) بود، و دیلگیا در آغوش نخستین برف فصل خاموش و گرفتار.
صبح روز، پس از خوردن برانچ (صبحانه و نهار توأمان)، تن به لباس سیاهِ سوگواری سپردم — همان تنها کت‌وشلواری که داشتم – و سوار اتوبوس M15 شدم که خیابان دوم را به سوی اقامتگاه کنسول نروژ می‌پیمود.
در میانه‌ی راه، ناگهان بارانی از سپیدی فرو ریخت؛ نخستین برف زمستان، انگار از دل آسمان به نرمی می‌بارید، و با خود خبر اولین هفته‌ی انتظار را نیز آورد.

مأموریتم ساده بود: به تماشا بنشینم، گوش بسپارم، لذت ببرم، و واژه‌هایم را با آنچه چشیده و زیسته بودم، بیامیزم و بعد به صورت گزارش بنویسم.
آپارتمان، چون الماسی بر فراز طبقه‌ی بیست‌وسوم می‌درخشید؛ دیوارها سراسر پنجره بودند و منظره‌ی خیابان پنجاه‌ودوم، همچون نوار نقره‌ای در پس زمینه، کشیده شده بود.
در انتهای سالن، پرده‌های بزرگی برای پخش زنده برافراشته بود؛ و در سوی دیگر، میزی بلند با بشقاب‌ها، قاشق و چنگال‌های نقره و قوری‌های بخارپز می‌درخشید.

آسلهائوگ، زنی با لهجه‌ی نم‌زده‌ی سواحل نروژ، گفت که غذاها برگرفته از سنت‌های دیرینه‌ی کریسمس‌اند: دنده‌های بره، دودی و نمک‌سود و خشک‌شده، درست همان‌ها که در کتاب آمده.
سخنرانی آغاز شد، فوسه به زبان نی‌نوشک سخن گفت؛ واژه‌هایش بر پرده‌ای بزرگ نقش می‌بستند، واژه‌هایی درشت چون سنگ‌های کنار رود، بی‌هیاهو و بی‌ادعا.
او از نوشتن گفت، از تلاش برای به کلمه درآوردن آنچه که بی‌کلام می‌ماند.

در گوشه‌ای ایستاده بودم، دستانم پر از دفترچه‌هایی با جلدهای خط‌خورده و یک نسخه‌ی قطور از سپتولوژی؛ و در دهانم، طعمی شور و رازآلود از دنده‌های بره، که به شکل نوارهایی نرم و چرخان، بر نان فوکاشیا پیچیده شده بودند — مزه‌ای که در میان ماهی و خاکستر سرگردان بود.

سخنرانی با شکرگزاری از خداوند پایان یافت. دوباره گرد میز جمع شدیم، قهوه‌های تلخ و دنده‌های دیگری که بویشان از پنجره‌ها بالا می‌رفت.
در همان میانه، جَرود انیس را دیدم؛ مردی که انگار کتاب‌های فوسه را نه تنها ویرایش، که زندگی کرده بود.
گفت که اولین جلد سپتولوژی را پیش از ترک شغل کتابفروشی، با خود برده بود — پناه برده به خانه‌ای روستایی، در دل آخرین کولاک سال.
هفته‌ای بعد، در ایمیلی نوشت که چگونه فوسه، او را در روزهای هراس، در سال پایانی زندگی پدرش، زنده نگه داشته بود. فوسه برایش نه فقط نویسنده‌ای، که فانوسی در ظلمت بود.

با یاد این واژه‌ها، معنای جمله‌ی رمزآلودش در برانچ برایم روشن شد:
«فوسه برای همه نیست؛ همان‌طور که اسید برای همه نیست. اگر جوینده‌ی ژرف‌ترین دغدغه‌های روحی باشی، راهت به سوی او باز می‌شود. وگرنه، در سادگیِ صیقلیِ نثرش گم خواهی شد.»

در بازگشت، به جای سوار شدن بر اتوبوس، پا به خیابان گذاشتم.
برف، چونان معجزه‌ای کودکانه، بر شانه‌هایم می‌نشست.
چشمم به دکه‌های کوچک افتاد: درختان کریسمس، تاج‌های سبز، و آذین‌های طلایی که در باد می‌رقصیدند.
و آن شب، در خلوت اتاقم، سپتولوژی را گشودم —
و سفر در جهان خاموش و نقره‌ای فوسه آغاز شد.

۳

همیشه گفته‌ام که راز یک داستان خوب این است:
راوی‌ای را به من بده که با حیاتی‌ترین، مبرم‌ترین و مرگ‌آورترین دغدغه‌هایش درگیر باشد.
آن داستان‌هایی را برایم بگو که اگر در آستانه‌ی مرگ بودی، گفتن‌شان را ضروری می‌دانستی.
سپتولوژی با تمام وجود به این عهد وفادار مانده است.

فوسه، با نوشتنی که چون جریانی واحد و بی‌وقفه پیش می‌رود، در هفت جلد، شیوه‌ای مواج و برگرفته از برنهارد به کار می‌بندد؛
خواننده را آهسته، گاه به شکلی مضحک، در صحنه‌هایی هدایت می‌کند که در ظاهر اتفاقی در آن‌ها نمی‌افتد، و در دل این کندیِ آگاهانه، خاطرات و افکاری را می‌بافد که گاه تکراری، گاه کمی دگرگون، و گاه به شکلی رازآلود به هم پیوسته‌اند، با این عبارت ساده: «فکر می‌کنم…»

این افکار مواج، مدام در نوسان‌اند میان دریافت‌های مستقیم درباره‌ی خدا، هنر، آدونت، و خاطراتی که در لحظه‌ی مرگ، هم‌چون چراغ‌های کم‌سوی گذشته، در برابر انسان جان می‌گیرند:
پسری که پس از رنجاندن او توسط آسله و خواهرش، در آب‌های سرد خلیج غرق شد…
زمانی که دستی بیگانه بر وجود کودکانه‌اش سایه انداخت…
مرگ خواهرش…
مرگ مادربزرگش…
و نخستین بار که پک سنگینی به سیگاری زد…

فوسه، با تکرارها و با ریتمی سنجیده، چنان به لایه‌های خاطره نقب می‌زند که انگار پیشاپیش نشانه‌هایی به دست خواننده می‌دهد؛
رفت‌وبرگشت‌های مداومی که هدفش تنها بازگویی نیست، بلکه روشن کردن آن حرکت ناب و اساسی است که از ادبیات انتظار داریم:
رفت‌وبرگشت میان درونِ ناگفتنی و جهانِ بیرونی، میان رازهای پنهان و زمانِ جاری.

رازِ ناداستان‌شدنی، از خلال نجواهایی مشترک، به صمیمیتی خلوت می‌رسد؛ و دنیای بیرونی، از خلال نگاه راوی، رنگی شکوهمند و مشترک به خود می‌گیرد.
این همان «فکر می‌کنم» برنهاردی است: گفتنِ بی‌گفتن، زمزمه‌ای که تنها من و تو، خواننده‌ی عزیز، در آن شریکیم.

هیچ هنر دیگری، حتی نمایش – که نخستین عشق فوسه بود – نمی‌تواند به این درجه از خلوت و نزدیکی خاموش دست یابد.
خود فوسه نیز در سخنرانی نوبلش بر این نکته انگشت می‌گذارد:
بازگو کردن ناداستان در قالبی که سراسر گفتگوست، یعنی آوا و کلمه، ناممکن می‌نماید؛
اما در نمایشنامه‌های او، این «مکث» است که بی‌تردید واژه‌ی محوری و پرکاربردترین کلمه است.

۴.
هفدهم دسامبر است، سومین یکشنبه‌ی آدونت،
و من خبردار می‌شوم که خواهرم برای کریسمس به آمریکا بازمی‌گردد.
و خواهر دیگرم هم همراه او و مادرم، در کالیفرنیا خواهند بود.

مدتی به این فکر می‌کنم که آیا باید یک بلیت لحظه‌ی آخری بگیرم و به آن‌ها بپیوندم؟
بعد تصمیم می‌گیرم که نه، همینجا می‌مانم؛ در پناه خانه‌ام، و همچنان این صفحات را خواهم خواند.

این کریسمس، دقیقاً سی‌وسه ماه پس از روزی است که کایرا، دوست‌دخترم، از دنیا رفت.
از آن روز، هر کریسمس را تنها گذرانده‌ام،
در آپارتمان سرد و بی‌عایقم در اعماق بروکلین جنوبی،
بی‌آنکه برای هیچ چیز از خانه بیرون بروم.

سال گذشته را با خواندن تمام آثار امانوئل کارر، روشن کردن شمع‌ها، و نوشتن گذراندم-
تصویری از کایرا، به قلمم جان گرفت.

نوزدهم دسامبر، دوستم نیکو می‌پرسد برنامه‌ام برای کریسمس چیست.
مرا به ضیافت شام کریسمسی دعوت می‌کند.

به او می‌گویم که برنامه‌ای ندارم و احتمالاً باید بیایم.

با خودم می‌اندیشم، شاید این کریسمس را دیگر تنها نگذرانم…
باید ببینم آسله چه می‌کند.

۵.
آنچه سپتولوژی را عمیقاً تکان‌دهنده می‌کند، نه شرح و بسط فراوان، که کم‌گوییِ فوسه درباره‌ی ناپذیرفتنی‌ترین دردهاست.
راوی‌اش گاهی چیزی می‌بیند که او را به یاد همسرش می‌اندازد-
«آن ماهیتابه همیشه مرا یاد آلس می‌اندازد و هر بار که می‌بینمش، درد چنان بر من مستولی می‌شود که اشک به چشمانم می‌آید، راستش را بخواهید …»
و بلافاصله منحرف می‌شود، با تکرار این جمله:
«اما نمی‌خواهم حالا به آن فکر کنم».
و گاهی می‌افزاید:
«فکر کردن به آن خیلی وحشتناک است.»

تکان‌دهنده‌ترین لحظه‌ها همین‌اند:
دیدن انسانی که درست تا لبه‌ی گفتن پیش می‌رود، اما در آستانه‌ی ناگفتنی می‌ایستد.
زیستنی فروتنانه است این؛
پذیرفتن این حقیقت که چیزهایی هست که نمی‌توان گفت، حتی نمی‌توان به‌روشنی درباره‌شان اندیشید، بلکه فقط می‌توان آن‌ها را دانست.

برای شخصیت فوسه، ایمان چیزی است به‌کلی شخصی و ماورای عقل.
ایمانِ آسله، ایمان انسانی است که می‌کوشد فقدان غیرقابل فهم محبوبش را بفهمد.

برای آسله، خدا -یا هر موضوع ایمانی – تنها زمانی به حقیقت هستی بدل می‌شود که آن را به زبان بیاوری.
چنانکه هنوز با آلس سخن می‌گوید، چنانکه باور دارد او را می‌شنود،
بی‌آنکه نیازی به توضیح ببیند؛
او می‌داند که فرشته‌ی آلس است و آلس فرشته‌ی او؛
زیرا: «برای اینکه فرشته‌ای وجود داشته باشد، باید به وجودش باور داشته باشی، باید واژه‌ای برایش داشته باشی، واژه‌ی فرشته؛ و اگر باور نداشته باشی که خدا هست، خوب، پس خدا هم وجود نخواهد داشت.»

وقتی این را می‌خوانم، یاد حرف جَرُد می‌افتم-
اینکه فوسه یا دل تو را با خود می‌برد یا نمی‌برد، یا درمی‌یابی‌اش یا نه؛
و هیچ‌کس نمی‌تواند دیگری را قانع کند به چیزی که دلش نخواهد به آن باور بیاورد.

۶.
نیمه‌ی هفته یا جلد ششم، آسله را می‌یابیم که در صندلی‌اش نشسته، کاملاً ساکت و بی‌حرکت، به دریاچه‌ی سیگنه نگاه می‌کند. کنار صندلی‌ای که آلس همیشه در آن می‌نشست، «همیشه به این فکر می‌کرد که آلس باید به زودی بازگردد، به صندلی خالی نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد که آلس هنوز زنده است و به زودی به خانه برمی‌گردد».

آسله مردد است که آیا باید با آسلهیک به قایق برود، به خانه‌ی خواهرش، که او را هیچ‌وقت ملاقات نکرده ولی خانه‌اش پر از نقاشی‌های آسله است و بهترین دنده‌های بره‌ای را که آسلهیک تا به حال چشیده، درست می‌کند- «او هیچ ایده‌ای ندارد که چطور همیشه توانسته آن طعم خاص دنده‌های بره‌اش را بدهد.»

او به یک فکر که تمام هفته در ذهنش بوده عمل می‌کند: ترک نقاشی؛ او تمام آنچه باید می‌کشیده کشیده است؛ دیگر نمی‌تواند تحمل کند که دورش پر از این تصاویر باشد. نقاشی‌های باقی‌مانده‌اش را به شهر می‌برد، به بی‌یر، برای نمایش نهایی‌اش. مجموعه‌ی شخصی‌اش به یکی کاهش می‌یابد: پرتره‌اش از آلس.

روز قبل از شب کریسمس، تصمیم می‌گیرد که به خانه‌ی خواهر برود، «چون اگر در خانه تنها بمانم، تمام کاری که می‌کنم این است که در تخت دراز بکشم، حتی بلند نمی‌شوم، شاید برای برداشتن آب اگر تشنه باشم یا غذا اگر گرسنه باشم بلند شوم، غیر از آن فقط در تخت دراز می‌کشم و هیچ نوری روشن نمی‌کنم و سعی می‌کنم اتاق را تا حد ممکن تاریک نگه دارم».

او باید به خواهر آسلهیک یک هدیه بدهد. یک پرتره‌ی نهایی از او می‌کشد و در حالی که رنگ هنوز تازه است، سوار قایق می‌شود.

در روز کریسمس، با پنجاه صفحه‌ی آخر سپتولوژی به راه می‌افتم—با قطار ۶ به سمت جنوب شهر- تا برای شام کریسمس با دوستم نیکو دیدار کنم.

۷.
در مسیر قایق، آسله به آلس فکر می‌کند، او را نزدیک خود تصور می‌کند، فکر می‌کند که هنوز با اوست. تا اینجا، ما گذر کرده‌ایم از اینکه چطور همدیگر را ملاقات کردند، روزهای اول زندگی مشترک‌شان، تبدیل شدن به هنرمندانی مشترک، و حالا تنها در پایان جلد هفتم از هفت جلد، است که آسله به خود اجازه می‌دهد که لحظه‌ای را که آلس مرده، دوباره به یاد بیاورد و بگوید. لحظه‌ای که نفس او قطع شد، لحظه‌ای که پزشک گفت او اکنون با خدا در استراحت است.

و وقتی این را می‌خوانم، از کنار ایستگاه آستور پلیس عبور می‌کنم، جایی که کایرا در اولین آدونت سالی که شروع کرده بودیم زندگی می‌کرد، از کنار خیابان بلیک عبور می‌کنم، جایی که بعداً نقل مکان کرد و در آن آخرین سال زندگی کرد، و این فرآیند تطهیر است، و به این فکر می‌کنم که چگونه این سی‌وسه ماه را تنها با کایرا گذرانده‌ام، در سکوت، در حال تفکر درباره‌ی آنچه زندگی و مرگ او معنا داشت، در حالی که سعی می‌کردم بفهمم آیا نقاشی دیگر معنایی دارد در برابر آن تاریکی، تلاش می‌کردم و شکست می‌خوردم در یافتن نوری درون آن، و هنگامی که به کانال استریت نزدیک می‌شوم و کاپشنم را می‌بندم و آماده می‌شوم تا پیاده شوم، آسلهیک لنگر می‌اندازد و آن‌ها به ساحل می‌رسند و به خانه‌ی خواهر می‌روند- او دنده‌های بره کریسمس را آماده کرده، آسله نقاشی‌اش را به او می‌دهد، او از نقاشی‌هایش بسیار تمجید می‌کند و می‌گوید که هیچ وقت هیچ کدام از نقاشی‌هایش را نخواهد فروخت، حتی اگر از نظر مالی تحت فشار قرار گیرد، و آسله می‌پرسد آیا می‌تواند پیش از شام کریسمس کمی چرت بزند، و او اتاقش را نشان می‌دهد، چمدانش را روی تخت می‌گذارد و دراز می‌کشد، و بعد صدای در را می‌شنود، و می‌گوید بیا داخل، و این خواهر است، که نامش گورو است، و یک لیوان شراب در دست دارد، و وارد می‌شود:

و او می‌خندد و کنار تخت می‌نشیند … و کمی شراب می‌نوشد و دست آزادش را روی شکم من می‌گذارد
می‌گوید: و تو بیوه‌ای
و من سرم را تکان می‌دهم
و برای مدت طولانی بی‌صدا می‌مانیم، سپس او دستش را آرام‌تر پایین می‌آورد، به سمت زیپ شلوارم
می‌گویم: بله، اما من و همسرم هنوز متاهل هستیم،
گورو می‌گوید: نمی‌توانی با کسی که مرده ازدواج کنی،
و او زیپ شلوارم را بالا و پایین می‌برد و آن را باز می‌کند و من دستش را از روی خود برمی‌دارم و او شرمگین می‌شود و بعد می‌گوید که واقعاً باید به پایین برود و غذا را چک کند … و من می‌بینم که گورو اتاق را ترک می‌کند و در را پشت سرش می‌بندد-

و از اینجا به بعد وارد یک نقل قول مستقیم از دعاهایش می‌شود، از افکار و دعاهایش در حال زمزمه‌ی رُزاری، متناوباً به انگلیسی و لاتین؛ همانطور که هر جلد به پایان می‌رسد، از دعاهای «پدرمان» به «برای ما گناهکاران در لحظه‌ی مرگ دعا کن»، و چند لحظه‌ی دیگر می‌گذرد، و این بار به لاتین پایان می‌یابد، «اورا پرو نوبیس پکه‌توریبوس نانک ات این هورا»، و من با این پایان چند روزی می‌نشینم، مضطرب، چون هنوز نمی‌توانم معنی این شب‌های کریسمسی را که کتاب مرا به آن هدایت کرده درک کنم، معنی این که برای آسله در نهایت پرتره‌اش را کشید، در حالی که هر کریسمس در خانه می‌ماند و بالاخره دعوت به بیرون از آب را قبول می‌کند، زندگی کردن دوباره، گذاشتن نفس کشیدن برخی چیزها به جای اینکه همه‌چیز را اینقدر نزدیک نگه‌دارد- پس به سراغ دوباره خواندن پایان می‌روم، و این بار از مترجم گوگل برای لاتین استفاده می‌کنم، و آن آخرین خط، «اورا پرو نوبیس پکه‌توریبوس نانک ات این هورا»، هیچ نقطه‌ای در انتهای آن نیست، فقط دعا کن برای ما گناهکاران در این ساعت- نه از مرگ، فقط در این ساعت- و کتاب تمام می‌شود، چون آن‌ها در حال مرگ نیستند، هنوز اینجا هستند، در این ساعت؛ آن‌ها به زودی شام خواهند خورد، آسله قرار است دنده‌های بره‌ی کریسمسی خواهر را امتحان کند، و ما گناه می‌کنیم و درخواست بخشش می‌کنیم، و اینکه این برای شما چه معنایی دارد، یا برای فوسه چه معنایی داشت، یا قرار بود چه معنایی داشته باشد، برای من اینطور معنا دارد- چون به این ایمان آمده‌ام که همین طور است.

—————————–

شان تور کونرو نویسنده‌ای ژاپنی-آمریکایی است. اولین رمان او Fuccboi  نام دارد.

[۱] یون فوسه، برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۲۳

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights