
خوانش داستان «کوبلن ناتمام» اثر فریبا صدیقیم با صدای نویسنده

خوانش داستان کوتاه «کوبلن ناتمام» اثر فریبا صدیقیم با صدای نویسنده آن، برای برنامه پادکستی «یک دریچه آزادی» که توسط ماندانا زندیان تهیه و اجرا میشود، صورت پذیرفتهاست. یادآور میشویم که این داستان پیش از این در مجله همیان (ویژهی داستان) ویژهنامهی پیوست شهرگان، به کوشش فریبا صدیقیم و فریبا چلبییانی در پائیز ۱۴۰۳ منتشر شدهبود. برای شنیدن این داستان با صدای نویسنده روی لینک زیر کلیک کنید:
https://soundcloud.com/khordadesabz/119b0645-1381-4f01-bcd3-9a88b0087113
در زیر متن داستان نیز برای علاقهمندان به ادبیات داستانی آورده شدهاست.
کوبلن ناتمام
«فردا میتونی بیای کلاس درس بدی؟». مایرا، مدیر انستیتو بود. بدون هیچ مقدمهای و بلافاصله بعد از سلام گفت.
گفتم: «فردا که نوبت من نیست!»
گفت: «آخه بروس مرد.» آنقدر ساده گفته بود مرد که فکر کردم گفت نشست یا خورد یا چیزی شبیه به این.
گفتم: «چی؟»
گفت: «بروس مرد!»
خندیدم و گفتم: «انگار خیلی از دستش دلخوری.»
گفت: «نه. راست میگم بروس مرد!»
بعد یخ کردم. اینطور ناگهانی؟! درست دو روز پیش دم در اتاقش دیده بودمش و با هم حرف زده بودیم. حالا آن تن سنگین و چاق که با تأنی توی راهپلههای انستیتو کشیده میشد، جایی توی سردخانه یا نمیدانم کجا (من با رسم و رسوم کفن و دفن اینجا آشنایی ندارم)، جایی دراز کشیده و احتمالاً آن پوست قرمز و پرآب… راستی پف میکند یا آرامآرام چروکیده میشود و پژمرده؟
پرسیدم: «سکته؟»
طبیعیترین حالتش همین بود. نفسهایش طوری میرفت و برمیگشت که حس میکردی تمام انرژیاش صرف آن شده است.
گفت: «نه. همین پریروز سرما خورد و رفت خونه. امروز خبر دادند که مرده.»
پریروز یعنی درست بعد از اینکه من دم در اتاقش دیده بودمش و با او حرف زده بودم (باید جملهام را اصلاح کنم و بگویم آنطور تحقیرآمیز با او حرف زده بودم.)
مجلس ختم را در شهر دیگری گرفته بودند و من کنار دست لیز درون اتوموبیلش نشسته بودم و جی. پی. اس اتوموبیل ما را به محل خاکسپاری راهنمایی میکرد:
Turn right on the next light
مدت دو ساعت به جملات قاطع و بیحس زنی که ما را راهنمایی میکرد گوش دادیم و رانندگی کردیم. نه من، هیچکس این مرگ ناگهانی را باور نمیکرد.
لیز گفت: «کُندی و مهربونیش بیشتر از همهچیز دلم رو میسوزوند.»
«و ترسی که برای از دست دادن کارش داشت.»
«و تلاشی که برای حفظ اون میکرد.»
Continue going straight for 1.5 miles
گفتم: «اگرچه صبر و تحمل حرکات کُند و لاکپشتوارش رو نداشتم و از دستش بیتاب میشدم اما هیچوقت نتونستم از او متنفر بشم و یا حداقل بدم بیاد، اما یه چیز همیشه بود؛ همیشه دلم براش میسوخت.»
گاه کُندیاش باعث میشد که بیتاب جلو بروم، لولۀ آزمایشگاه را از دستش بگیرم، اسید را داخل آن بریزم و خیال همه را راحت کنم؛ ولو اینکه احساس کنم که آزردهخاطر نشسته و به ما چشم دوخته. از روزی که آمده بودم احساس میکردم که با آن چشمهای بیحال توی صورت گرد و چاقش مدام مواظبم است و حرکاتم را تعقیب میکند. احساس میکردم که گمان میکند آمدهام کارش را از دستش بقاپم.
«حرکاتش درست مثل فیلمی بود که کُندش کرده باشند. اما جالب این بود که اکثر بچهها دوستش داشتن. شاید به خاطر مهربانیش و آن لبخند شیرینی که گاهی روی لبهاش مینشست و یا….»
«شاید هم دلشون براش میسوخت.» نمیدانم چرا به این مسأله عجیب معتقد بودم. شاهدش بودم. هفتۀ پیش بود که یکی از شاگردان از او سؤالی کرد. صندلی چرخانش را با تأنی چرخاند به طرف تابلو، شکلی را آرام و کُند روی تابلو کشید و توضیحی نیمدقیقهای به شاگرد داد. شاگرد تشکر کرده بود و دور شده بود، اما من میدیدم (و شاید مواظبش بودم) که مدتها به تنهایی روبروی تختهسیاه و پشت به شاگردان که مشغول کار آزمایشگاهی بودند نشسته بود و به شکلی که کشیده بود نگاه میکرد. نگاهش میکردم و کنجکاو بودم که با خیره شدن اینهمه مدت به آن شکل به چه چیز فکر میکند و یا اصلا فکر میکند؟! جوابی نمیگرفتم. تنها دلم میسوخت، شانه بالا میانداختم و فکر میکردم: «SLOW MOTION»، با طنز تلخی که بیشتر به نیشخند شبیه بود. اما حالا که مرگ او سلولهای منظم و همیشگی افکارم را از هم گسیخته بود و روال عادی تفکرم را خدشهدار میکرد، راستی آرزو داشتم که بفهمم در این لحظات طولانی به چه فکر میکرد.
«میگن فقط سه سالیه که ازدواج کرده.»
«راستی؟ با این سن و سال؟!»
فکر کردم چرا کسی حاضر شده با او ازدواج کند؟ فکر کردم که آیا زنش هم او را به ریشخند میگرفته و یا مثل من و بعضی شاگردان از دست حرکاتش کلافه میشده؟ فکر کردم…
«میگن رابطۀ خیلی خوبی با زنش داشته. میگن زنش خیلی بیقراری میکنه.»
Location would be right on your left side
«چه جای قشنگیه!»
سبزه و درختهای پرشاخوبرگ سرتاسر مسیر را پوشانده بود. بوی گل توی فضا پیچیده بود. دورتادور این محیط جنگلی را تپههای فراوانی به صورتی اسرارآمیز فراگرفته بود و بالای این فضا تا آسمان طاقیشکل لخت بود؛ گنبدی ورمکرده از ابر. تپهها یکدست نبودند و طبقهطبقه به کوهان شترهایی میماندند که پشتاندازشان از مخمل سبزه بود. نرمی مخمل را حتی با نگاه حس میکردم و متحیر بودم که مرگ را کجای این محیط میتوان پیدا کرد. از دور تپۀ مورد نظر را میدیدم و آدمهای کوچک و مینیاتوری که نرم و آرام روی آن در حرکت بودند. این تپه و این آدمهای مینیاتوری نسبت به وسعتی که در پیش رو و بالای سر داشتیم چهقدر کوچک و مظلومانه مینمود. جغرافیای مرگ آرامآرام روی تحرک روزمره و شادابی محیط کشیده میشد و اندوه عمیقی را توی دلم ایجاد میکرد. اندوهی ناشی از سکون و بیهودگی و شاید درست برعکس: اندوهی ناشی از حسی که عمیقاً میل به زندگی داشت.
«یعنی همینجا خاکش میکنن؟»
«فکر کنم. شایدم تا حالا کردهن.»
کوهان شتر را بالا رفتیم. رنگهای آرام و تیرۀ لباسها با سبزی تپه زیر نور ملایم خورشید هماهنگی غریبی ایجاد کرده بود، اما بوی مرگ بالای سرشان در نوسان. چهرۀ آرام بچههای انستیتو را میدیدم که گوشه و کنار ایستاده بودند. مایرا مدیر شلوغ و پرانرژی انستیتو کت و دامن کرم و خوشدوختی پوشیده بود که زیبایی همیشگیاش را چندین برابر کرده بود؛ اما مثل همیشه فعال و پرهیاهو نبود. گوشهای ایستاده بود و لبخند ملایمی بر لب داشت. لیز گفت: «نگاه کن تو رو به خدا، انگار یه مرغ مرده!» چند ردیف صندلی چیده بودند و جلوی صندلیها میز بلندی قرار داشت. عدهای روی صندلیها نشسته بودند و عدهای پراکنده در گوشه و کنار دور هم جمع شده بودند.
لیز گفت: «زنشه.» و به زنی آبیپوش و موبور اشاره کرد که توسط چند زن احاطه شده بود.
«همون که آبی پوشیده؟»
«آره!»
«همون که آبی پوشیده!» با اندوه گفتم این بار و یادم آمد که آبی بود او هم آن روز. و شاید به خاطر همین بود که توی آنهمه سیاه شناختمش. اما نه! چهطور میتوانستم او را تشخیص ندهم؟ آن هیکل لاغر اما محکم را، آن حس قوی که همیشه از بدنش ساطع میشد به اطراف؛ ولو اینکه پشت کرده باشد به من و با همۀ مردم یکشکل شده باشد ظاهراً. آبی پوشیده بود آن روز. ناهماهنگ با محیطی که کاملاً به سیاهی میزد، اما هماهنگ با چهرۀ مهگرفتهاش که حتی از پشت میتوانستم آن را ببینم. میخواستم فریاد بزنم: «آقای آبی به پشتت نگاه کن. من اینجا هستم، توی جمعیت.» میدانستم که منتظرش بودم و میدانستم که میآید و میدانستم…
صدای بلند خنده توجهم را جلب کرد. نگاه کردم. زن آبیپوش، هنوز احاطهشده بین چند زن، داشت بلند و به قهقهه میخندید.
«همون که داره میخنده؟»
«آره!»
«همون که داره میخنده؟» دوباره پرسیدم. این بار ناباورانه و با تعجب بیشتر. به یادم آمد که یکی از کابوسهای دوران نوجوانی من این بود که در مجلس ختم خندهام بگیرد و آنقدر این ترس قدرت داشت که یکبار در حین گفتن تسلیت چنان از ته دل خندیدم که تا مدتها از یادآوری آن از شرم و خجالت گریهام میگرفت. و حالا که این زن به قهقهه میخندید با خود فکر میکردم که راستی خنده چه چیزی را فاش میکند، جز حرکت غلوشدۀ لبها. زن آبیپوش آرام از زنها کناره گرفت و قدمزنان به طرف ما که تازه رسیده بودیم و به جمع دانشجویان انستیتو پیوسته بودیم آمد. تا به ما برسد صورتش جدیتر شده بود؛ اما مهربان و آرام.
«ویلما هستم.»
لیز گفت: «ما همه شاگردان بروس بودیم.» و من را نشان داد «و ایشان همکارشان.» بیترس لبخند زدم و متحیر از خودم زن را به گرمی بغل کردم و حس کردم که بغض آرامی روی شانههایم ریخت.
«لا اله الا الله، لا اله الا الله.»
تنها یک صدا نبود آنروز. تابوتها روی سرها حمل میشدند و صداها در هم میپیچیدند. از صبح که آمده بودیم بیوقفه صدا ادامه داشت. از همان خانۀ کهنه و قدیمی در خیابان رسالت که زنی لاغراندام را لقمهپیچ کرده بودند توی پارچۀ سفیدی، شکلاتی بسته بودند و سبک روی دستها حمل میکردند. هیچوقت ندیده بودمش و حالا چهقدر دیر بود که از زیر کفن به هم معرفی شویم. دیر بود که بگویم «سلام خانم شکلاتی که حالا مردهاید. من همکار دهسالۀ دختر شما آذین هستم. نه تنها همکار که با او دوست هم هستم، اما هرگز کنجکاوی نکرده بودم شما را ببینم و هرگز به سرنوشت شما علاقمند نبودهام و هرگز برای من وجود نداشتهاید؛ اما حالا آمادهام که برای شما اشک هم بریزم، حالا….)
به طرف مینیبوسها رفتیم که سر خیابان توقف کرده بودند. سوار شدیم به طرف بهشت زهرا. سیاه بودیم همه؛ مقنعه بر سر و عرق میریختیم. صبح با لباس تیرهای تا وسط راه آمده بودم و بعد پشیمان، تند برگشته بودم تا لباس سیاهی پیدا کنم، ولو اینکه این لباس کتی باشد، روزی بسیار شیک و حالا قدیمی و از مد افتاده، با گردی جدا نشدنی که سرتاسرش را پوشانده بود. زن میانسالی کنارم نشسته بود و آذین در صندلی جلوی مینیبوس ساکت و آرام با شانههایی که از گریه تکان میخورد.
«مادرشو خیلی دوست داشت.» زن گفته بود و من سر تکان داده بودم لحظاتی پیش و حالا پیاده راه میرفتیم و هر دو به روبرو نگاه میکردیم، به جسم لاغر بستهبندیشدهای که روی دستها جلو میرفت، معنای مرگ را در خود حمل و در فضا پراکنده میکرد و ما با فاصلهای کمی دورتر از او این بوی سنگین را میبلعیدیم.
گفتم: «کاش دیده بودمش!» آرام انگار با خودم گفته بودم.
«عاشق دخترش بود.» آرام انگار با خودش گفته بود.
اول بردندش سردخانه. زیر صداهای پرقدرت اللهاکبر و صداهای درهم و گیجکنندۀ گروههای پیدرپی که مردههای خودشان را بالای سر تا سردخانه حمل میکردند، او را در نوبت گذاشتند برای شستشو. گروههای مختلف اول جدا بودند از هم و دیری نمیگذشت که مانند جویبارهایی حامل اندوه به هم وصل میشدند و دیگر شناختنی نبودند.
«نمیخوای ببینی؟» زن میانسال پرسیده بود.
«چی رو؟»
«شستنش رو از پشت در شیشهای میشه دید.»
گفتم: «نه!»
گفت: «منم همینطور!»
گروهمان را گم کرده بودیم و چشم میگرداندیم به دنبال چهرۀ آشنایی و من منتظر کسی بودم. صبح که خودم را در آینه دیده بودم انگار پشت سرم ایستاده بود و دلم گفت که میآید. از وقتی که رسیده بودم انرژیاش را ساطع توی هوا میدیدم، بو میکشیدم و توی این همه سیاه دنبالش میگشتم.
«اوناهاشن!» زن میانسال گفته بود. زیر سقف آماده و بلندی ایستاده بودند به نماز جماعت و سیل روان جمعیت دور این جمع به نماز ایستاده و من ناگهان خشکم زد. خودش بود. او آنجا بود و من از صبح میدانستم که منتظرش هستم. حتی پشتش هم مثل همه نبود. سیاه نپوشیده بود؛ پیراهن آبی خوشرنگی پوشیده بود با شلوار سیاه و پشت به ما داشت. به او خیره شدم؛ به نوع ایستادنش، به شکل سر چرخاندنش و به ریزترین حرکاتی که میکرد. حتی وزش باد را توی موهای نرم و کوتاهش از آن فاصله حس میکردم و مظلومیت هیکلش را از نوع بیحرکت ایستادنش. به پشتش نگاه کردم و با خودم ورد خواندم: «من اینجام، نگاه کن! اگر به پشت نگاه کنی میبینی. من اینجام، نگاه کن! نگاه کن!»
ضربان قلبم مثل ریزش آبشار از محلی ناهموار گاه کند و گاه سریع میشد و من ریزشش را مثل آوار رو به پایین حس میکردم. «من اینجام! نگاه کن، من اینجام!» حرکت شانهاش را دیدم و سرش که ناگهان برگشت. نگاهش توی سیل جمعیت ناهمگون روی من خیره ماند. لبخند زدم بیاختیار. مبهوت نگاهم کرد و لبخند نزد. سرش را برگرداند و من مثل یک مأمور بیاراده، مواظب حرکاتش به پشت او خیره ماندم؛ آگاه از اینکه او حالا میداند که کسی به پشت او خیره مانده است. نماز تمام شد. جنازه را برداشتند دوباره روی دوش. جمعیت به هم ریخت. آنقدر تعقیبش کردم تا آبی پشت موجاموج جمعیت تکه تکه شد. جنازه را بردند و من بیاراده پشت سیل راه افتادم. ناخودآگاه فاصلهام را با صدای گریۀ دو زن که جلوی من بودند حفظ میکردم و بغض کرده بودم. سرم را بلند کردم و به دنبال پیراهن آبی دوباره ورد خواندم: «پیدات بشه! اینجا، پشت سیل، پیدات بشه!» و به تمام پشتها که جلوی من در حرکت بودند نگاه میکردم و آبی نبود.
«سلام!»
صدای غمگینش را حتی اگر صدبار آهستهتر از این هم گفته بود میشناختم، حتی اگر با سکوت! آبشار سنگین و ناگهانی دوباره فروریخت. حتماً جواب سلامش را دادم و حتماً او طبق عادت پرسید حالت چطور است و حتماً من گفتم خوبم و حالا داشت کنارم راه میرفت
«شنیدم که همین روزها داری میری.»
گفتم: «آره.»
«به خاطر همینه اینقدر خوشتیپ کردی؟» لحن تلخش را گرفتم و به کت کهنه و از مد افتادهام نگاه کردم و روسری سیاهم که با وسواس دور گردنم پیچیده بودم.
«باید سوار مینیبوس بشیم!»
زن میانسال پیدایم کرده بود و منتظرم ایستاده بود.
«باید سوار مینیبوس بشیم!» طوطیوار رو به او تکرار کرده بودم.
گفت: «من ماشین دارم، بیا با هم بریم.» با لحن آمرانهای گفت، اما محبتآمیز. دنبالش راه افتادم. هر دو ساکت بودیم… خوابش را دیده بودم که گفت دیشب خوابتان را دیده بودم. نگفت خوابت را، گفت خوابتان را. خواستم بگویم من هرشب…. خوابش را نگفت. من هم نپرسیدم چرا گفت خوابتان را. او حرف میزد و من نپرسیدم. حالا که دیگر توی هوا پخش بودم دیگر چه فایده داشت. گفت باورم نمیشود که به این راحتی همهچیز تمام شود. خواستم بگویم هرگز تمام نمیشود، گفت بیا یکبار دیگر با هم حرف بزنیم، چرا فرار میکنی؟ گفتم برایم سختترش نکن. ساکت شد و گفت کدام سختتر است، ماندن یا رفتن؟ گفتم دل کندن… به خیابان خشک و درازی رسیده بودیم که درختان تنومند و قدیمیاش آنجا بودند تا فقط سایههای مرگ را بالای سر ما بگسترند و میگستراندند و من مغلوب این حس در کنار او آرام راه میرفتم.
«پس واقعا داری میری!» آرام گفت.
«آره.» آرام گفتم
به اتاقکی تکافتاده رسیده بودیم که ناگهان جلویمان سبز شده بود. اتاقک درش قفل بود و دو پنجرۀ کوچک گردگرفته داشت. سرم را نزدیک بردم و پنجره چسباندم. تاریک بود و نمور. نامأنوس بود و عجیب.
گفت: «اینا قبرهای خصوصیاند.»
گفتم: «چی؟ قبرهای خصوصی؟» اولین بار بود که میشنیدم.
گفت: «آره، میخواستن یه جای خصوصی برای خودشون داشته باشن، که توی جمعیت نباشن.»
گفتم: «توی جمعیت نباشن؟ این که ترسناکه. دلشون این تو نمیپوسه؟» برای لحظهای تبدیل شده بودم به کودکی وحشتزده و تنها در این اتاقک تاریک و نمور و هیچکس نبود و شب بود و همه رفته بودند و کرمها…
لبخند زد و تکرار کرد: «دلشون بپوسه!؟ بترسن؟» تا اتوموبیل سبزرنگی که در خیابان دراز پارک شده بود، دوباره ساکت شدیم. سوار شدیم. حرف نمیزد و من از گوشۀ چشم که حالا تمام قدرت بیناییام را گرفته بود، به حرکات نامرئی دستانش نگاه میکردم که روی فرمان اتوموبیل، ریز تکان میخورد و به چشمانش که با حرکت جاده جلو میرفت و سرش که گاه به طرف بیرون پنجره میچرخید، میفهمیدم بیهدف، و برمیگشت… خواب دیده بودم زن سیاهپوشی با گیسهای دراز آمده بود و گلدان پر از گلی را به طرفم دراز کرده بود؛ گلدانی پر از گلهای سرخ. بعد صدای چنگ آمد وسط بیابان و مردی آبیپوش که چنگ میزد و گیسهای من دراز بود و روی زمین کشیده میشدم با نوای چنگ وسط بیابان و هی دور میشدم از مرد آبیپوش. دور تا دیگر نبود و فقط گیسهای من بود که چنگ زده میشد دور چیزی با نوای چنگ و روی زمین کشیده میشدم به نقطهای نامعلوم…
گفت: «او شاگردانش را خیلی دوست داشت.» و چشمانش را با دستمالی پاک کرد.
درست مثل بروس چاق بود و چهرهای گوشتالود داشت، اما حرکاتش نرم و سبک بود. دوباره بروس آمد. گاهی توی آسانسور میدیدمش با فنجان قهوهای که در یک دست داشت و بستهای در دست دیگر. حتماً از رستوران پایین ساختمان برگشته بود تا برود توی اتاقش در را ببندد و با لذتی که از خوردن میبرد بنشیند و ساندویچش را گاز بزند.
«دوباره یه همبرگر چرب و چیلی. عجیبه که فکر سکته رو نمیکنه. تو رو به خدا به شکمش نگاه کن!»
«عاشق غذاست.»
خودش هم یک روز پاکت را بالا گرفته بود و با خنده گفته بود:
I can’t live without it!
با حرکات کُند از آسانسور بیرون میرفت و احتمالاً همۀ ما با صدای درونی آهستهای میگفتیم «طفلک!» هیچکدام نمیدانستیم که زن دارد و یا بچهای. فقط این را میدانستیم (و یا گمان میکردیم که میدانیم) که از از دست دادن شغلش به شدت میترسد و تمام تلاشش را برای حفظ آن میکند. یک روز بهش گفته بودم «بروس درجهبندی این REPORT رو فراموش کردم بذارم، آیا میشه اصلاحش کرد؟» امیدوار بودم که تجربۀ بیستسالهاش، که میگفتند دارد، کمکش کند و مرا از مخمصه نجات بدهد. مدتی دراز به گزارشی که توی دست من بود خیره شد بی هیچ حرفی. پشیمانی به سراغم آمده بود که گفت «شاید بشه از توی کامپیوتر پیدایش کرد» و بعد با هم راه افتاده بودیم به طرف آزمایشگاه، آرامآرام و با تأنی، مثل لاکپشت. از خودم پرسیده بودم «آیا مادرزاد کُند از رحم مادر بیرون آمده؟» چند دقیقهای به کامپیوتر نگاه کرده بود و تکمهها را زده بود و دوباره زده بود تا عاقبت گفتم: «فراموش کن بروس، مهم نیست، ممنونم که آمدی.» وقتی از در آمدم بیرون هنوز جلوی کامپیوتر نشسته بود و داشت به صفحۀ آن نگاه میکرد و من فکر میکردم که شاید منتظر یک نیروی غیبی است که بیاید و مسألهاش را به نوعی حل کند.
«نمیدونم چرا باهاش اینطوری حرف زدم؟»
لیز گفت: «تو که چیزی نگفتی.»
گفته بودم! چند روز بعد که دم در اتاقش دیده بودمش پرسیده بود: «موفق شدی؟» گفتم: «یک نفر به من یاد داد که اگر درجهبندی موقع آزمایش یادمون رفت، چطور میتونیم پیداش کنیم.» و روی «یک نفر» و یا «یاد داد» تأکید کرده بودم. بیصدا و سؤالی نگاهم کرد. (آیا با این لهجۀ بیگانه لحن و احساسات به همان قدرتی که بود منتقل میشد؟) سبکبال خندیدم و گفتم «بعداً برات توضیح میدم چطور.» و دستم را به علامت خداحافظی تکان دادم و از آنجا دور شدم. این آخرین دیدار ما بود.
آن روز هرگز به لحنم فکر نکردم و یا به نوع حرکاتم، اما از لحظۀ شنیدن خبر مرگ ناگهانیاش حتی یادم میآید که نگاهش در جواب این جمله چه حالتی داشت. «چرا گفتم؟ خودم که میفهمم لحنم تحقیرآمیز بود. تحقیر شد! این رو حتی با چشمهای پشتم وقتی که دور میشدم میتونستم بفهمم. اون لحن ریشخندآمیز من، اون «یه نفر» گفتنم، اون «یاد داد» گفتنم…» اینها همه را بعدها فکر کرده بودم. اکثر جمعیت حالا روی صندلی نشسته بودند و عدهای از ما که غریبهتر بودیم دورتادور ایستاده بودیم. کشیشی میانهسال با لبادهای تیره و کتابی در دست کنار میز ایستاد. صدای بال زدن پرندهای را گاه از بالای سر میشنیدیم. مرد لبادهپوش کتاب را گاه باز میکرد و از روی آن میخواند و گاه آن را میبست و با لحنی هیپنوتیزمکننده با جمعیت حرف میزد. کجا قرار است بروس را خاک کنند؟ یا کردهاند؟ کنار میز خاک تازه را میشد دید که گنبدیشکل از شکم زمین بیرون زده بود؛ زمین حامله؛ زمین عزادار، عزادار؟ به سبز که سرتاسر گسترده بود نگاه کردم و از عزاداری زمین خندهام گرفت.
«اینجا قبرش کردن؟»
«نمیدونم! انگار!»
گفتم: «اگه من بمیرم دلم میخواد خاکسترم رو روی دریا بریزن.»
گفت: «رسم بودائیها، ها؟ چرا اونو دوست داری؟»
گفتم: «برای اینکه از کرمها میترسم. از اینکه تمام سلولها و بدنم رو دوره کنند و آرامآرام بجوند بیزارم. بنابراین اگر روی دریا ریخته بشم حداقل این امید رو دارم که در جای وسیعتری حل شدهام، نه در معدۀ کرمهای حقیر!» و به قبر بروس چشم دوختم. پس حالا بروس آنجاست. آن تنۀ سنگین، صورت سرخ و چشمانی بسته رو به بالا، رو به خاک تازه و گنبدیشکل، زیر این آسمان از ابر ورمکرده، گرچه هنوز همۀ تن سر جایش، اما او به فصلهای مرگ پیوسته؛ فصلهای زیرزمینی که هیچ حسی از آن ندارم جز کرم و خاک و بدن.
«اون سوراخ برای چیه؟»
سوراخی چهارگوش و کوچک، کوچک به اندازۀ قبر پرندهای، درست کنار قبر بروس باز بود و اطراف آن را خاک ریخته بودند.
«نمیدونم!»
«مطمئناً قبر بروس نیست، ها؟»
مرد لبادهپوش رفته بود و حالا برادر بروس داشت از خاطرات دوران کودکیاش با بروس میگفت. عکس جوانی بروس و برادرش را روی میز گذاشته بودند. هر دو با اندامی لاغر، کتوشلوارپوش و هر دو عینکی.
«باورت میشه بروس اینقدر خوشتیپ بوده باشه؟»
«آره طفلک!»
برادر بروس داشت از شیطنتهایشان میگفت. (بروس و شیطنت؟) گاه جمعیت میخندیدند و گاه سر تکان میدادند.
«…از همان کودکی به موسیقی علاقۀ عجیبی داشت…»
بروس و موسیقی؟!
«…از همان کودکی ساعات بسیاری را به تنهایی با گوش دادن به نوارهای موسیقی میگذراند. او حتی از سکوت موسیقی میساخت….»
توجهم جلب شده بود:
«…در طبیعت قدم میزدیم. از من پرسید صدا را میشنوی؟ گفتم: آره زیبا میخوانند. گفت: پرندهها را نمیگویم. خوب گوش کردم، گفتم: خشخش برگها؟ نگاهم کرد، گفت: نه نه، عمیقتر. گفتم: نمیدانم از چه حرف میزنی. گفت: زیر همۀ اینها هیچ صدایی نمیشنوی؟ یک صدایی که صدا نیست، ولی صداست، خیلی قویتر از صداست.»
لحظاتی سکوت و آن صدای مبهم آمد و پخش شد توی فضا. میتوانستم خشخش حرکت دستهای برادرش را بشنوم که نوار کاستی را از روی میز برمیدارد. در ضبط صوتی را که روی میز بود باز کرد. برای لحظاتی تمام صداها معنا پیدا کرده بود. مرد نوار را گذاشت توی ضبط صوت و گفت: «حالا آهنگهایی را که دوست داشت به یادش گوش میکنیم.»
دوباره سکوت بود که پشت بال زدن پرندهها با نبضی محکم میزد. آیا هنوز گوشهای بروس این نبض محکم را میشنید؟ به زن آبیپوش که در جلوترین ردیف نشسته بود نگاه کردم. تکیه داده بود به شانۀ پیرزنی با موهای یکدست سفید که روی صندلی چرخدار نشسته بود.
«اون زن کیه؟»
«فکر کنم مادرشه.»
صدای موسیقی آرامی تمام فضا را پر کرد. لحظاتی سبزی و طراوت محیط را بلعید و تا نهاییترین برگها که تکان میخوردند نفوذ کرد. بروس آمده بود، حی و حاضر توی جمعیت، درست روبروی من ایستاده بود و من تلاش میکردم که در آن چهرۀ بیحال اثری از حس موسیقی را پیدا کنم.
«الله اکبر، الله اکبر!»
صدایشان از دور میآمد و ما شانهبهشانۀ هم پشت جمعیت پیش میرفتیم. آرام، ساکت، محتوم. گفت: «دیگه دفتر نمیای؟» بغضی آرام از گلویم سرازیر شد: «فکر نکنم.» غمگین لبخند زد و سرش را تکان داد: «حتی یکبار؟» بغض برگشته بود توی دهنم و دوباره سکوت ما و صدای «الله اکبرِ». جمعیت جسم شکلاتیپیچ را کنار قبری که کنده بودند گذاشته بودند و مردی جوان با صدای بلند نوحه میخواند:
«مادر… مادر…!»
جسم شکلاتپیچ را از روی زمین برداشتند و گذاشتند توی خاک. صدای هقهق تبدیل به جیغی بلند شد. موجود زندهای افتاد روی جنازه و من روسری سیاه آذین را میدیدم که موج میزد دور گردنش. همهمه و حرکت تند و سراسیمۀ آدمها دور قبر گشت و بختکوار افتاد روی آذین. صدای جیغ بلندتر شد. دستهایی به زور تن موجود زنده را از قبر میکشیدند بیرون. صدای جیغ بلندتر. دستها موجود زنده را به عقب کشیدند و صدای جیغ تبدیل به هقهق آرام و درماندهای شد که فضای مبهوت را آکنده کرد. حالا آبیپوش درست دو قدم جلوتر از من ایستاده بود و حتماً مثل من داشت به حرکات تند دستها و آن جسم شکلاتیپیچِ تنهامانده توی قبر نگاه میکرد.
«مادر… مادر…»
صدای نوحهخوان تا بندهای استخوان پیش میرفت و میلرزاند.
حالا دستها با بیل خاک را میریختند روی سر چیزی که تکهبهتکه داشت محو میشد. پیراهنآبی برگشت و لحظهای نگاهم کرد. صدای نوحهخوان بلندتر از پیش میآمد.
بیلها دوباره از خاک پر شدند و روی فضا خط کشیدند. صدای خشخش خاک روی سر چیزی که دیگر پیدا نبود. آرامآرام آمد عقب و کنارم ایستاد، بیحرف. سرش پایین بود. حالا آرامآرام گنبدی از خاک شکل میگرفت. گفتم: «چقدر سخته که آدم یه تیکه از خودشو اینطوری بذاره توی خاک و بره.» بلافاصله گفت: «برای همینه که داری مادرتو اینجا میذاری و میری؟» لحظهای افتادم توی قبر. جمعیت میکشیدندم بیرون و روسری سیاهم موج میزد دور گردنم. صدای مرد نوحهخوان بلندتر شد. آرام گفت: «ببخشید!»
صدای نوحهخوان بغضآلود و گرم بود و حس عجیبی روی پوست ایجاد میکرد.
مهربان نگاهم کرد و دوباره دو قدم جلو رفت و ایستاد؛ آرام و سنگین. چشمهایم میسوخت.
«…بروس از همان سالهای کودکی نواختن موسیقی را فراگرفت. گمان نمیکنم پیگیری او را در یادگیری موسیقی، اطرافیانش فراموش کنند و یا فراموش کنند که او ویولن را با چه مهارتی مینواخت و….»
اینها را مادر بروس میگفت؛ زنی با موهای یکدست سفید، اندامی لاغر و کوچک و دستانی پر از چروک مثل ریشۀ بینهایت درختان.
به لیز نگاه کردم. لیز شانه بالا انداخت. زن ویولنی قدیمی را از روی میز بلند کرد. میز خالی انگار با هر حرف و هر اتفاق چیزی نو میزایید و من متحیر بودم که چرا اینهمه وسیله را قبلاً روی میز ندیده بودم. زن ویولن در دست، داشت حرف میزد: «و سی سال است که از او جدا نشده….» زن به ویولن نگاه کرد. مدتی طولانی و با سکوت. درست مثل وقتهایی که بروس به چیزی خیره میشد و دستبردار نبود. با حالتی خسته به طرف سوراخ چهارگوش رفت و با صدای لرزانی گفت: «حالا این ویولن را مثل یک یار قدیمی کنار خودش میگذارم.» و به زن آبیپوش که روی صندلی جلو نشسته بود با مهر نگاه کرد. نیمرخ زن لبخند زد و سرش را آرامآرام تکان داد و ما دستهای پرچروک پیرزن را تعقیب کردیم که ویولن را گذاشت توی سوراخ چهارگوش و دوباره برگشت پشت میز: «حالا به چند قطعه که او نواخته گوش میکنیم.» صداهای ظریف و درهمی پیچید توی فضا. همآغوشی انگشتان درهمتنیده با تارهای سفت و نازک ویولن. تن محیط به لرزه افتاد. چشمهایم را بسته بودم و سرم گیج میرفت. بروس درست آن بالا با آن هیکل چاق و انگشتان کوتاه ویولن در دست داشت در فضا میچرخید. اما من برای کامل کردن این تصویر باید حرکات انگشتان بروس را آنقدر سرعت میبخشیدم که با این نتهای بیوقفه و سریع هماهنگی داشته باشد. نتهایی که بسیار پیچیده بود. مثل شاخههای درهمپیچیدۀ درختان کهنه و قدیمی. تلاش میکردم و نمیتوانستم این تصویر را با انگشتان کوتاه بروس و آن کندی اندام منطبق کنم. آرشه هنوز روی سیمها میرقصید که زن آبیپوش آمد پشت میز ایستاد. لبخندی گوشۀ لب داشت و نگاهی به دوردستها: «بروس هرگز کسی را غمگین نمیخواست و من همین حالا صدایش را کنار گوشم میشنوم که میگوید….»
زن آبیپوش لحظاتی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دوباره با صدای لرزانی ادامه داد: «که میگوید شاد زندگی کنید تا من آرام باشم.»
دوباره سکوت کرد و من تلاش میکردم از پشت سکوت چیزی را بشنوم که بروس از برادرش خواسته بود. زن بستهای را از روی میز برداشت. با تأنی آن را باز کرد و نفس بلندی کشید. حالا دیگر برایم طبیعی بود که میز هر لحظه چیز جدیدی بیافریند. زن کوبلنی را از بسته بیرون آورد و آن را بالا گرفت: این کوبلن را مدتهاست که من دارم میدوزم. همین دو شب پیش بود که آن را به بروس نشان دادم. بروس گفت: «تمام شده، چقدر قشنگ شده!» گفتم: «هنوز تمام نشده.» گفت: «اما از چشم من زیبایی یک کوبلنِ تمامشده را دارد.» من حالا این کوبلن را میگذارم کنار او به یادبود اینکه زندگی ما هم مثل این کوبلن ناتمام ماند.
زن لبخند زد و دوباره به دوردستها نگاه کرد. فکر کردم وقتی که با هم بودند عشق هم بود و حالا که آن یکی نیست بر سر عشق چه خواهد آمد؟ این انرژی آزاد در فضا به کجا خواهد رفت؟ حالا این انرژی یکسویه چگونه خود را در جایگاه حقیر خاطرات محدود میکند و تصویر سمج و مدام آن انسان را آرامآرام از درون میجود.
«مادر… مادر…» گریهها کمکم داشت آرام میگرفت و صدای مرد نوحهخوان خسته و بیتاب شده بود. جمعیت با تأنی و به صورتی پراکنده از قبر دور میشد و من مبهوت و بیتصمیم آنجا ایستاده بودم و به پشت آبی او نگاه میکردم که هنوز دو قدم جلوتر از من ایستاده بود و تکان نمیخورد. آنقدر ایستادم تا پشت کرد، تا من را پیمود و تا شانهبهشانۀ هم ساکت و بهتزده به طرف مینیبوسها راه افتادیم. لحظهها بهسرعت میگذشت و سقف آسمان هر لحظه بیشتر روی سرم تنگی میکرد و راهی نداشت تا افتادن. گفتم: «خوابت رو دیدم.» خوابم را نگفتم، او هم نپرسید. دیگر چه فایده داشت؟ کنار مینیبوس ایستادم و گفتم: «خوب.»
با لبخند تلخی گفت: «خوب.» طوطیوار مثل من.
«خداحافظ!»
آیا چشمهای او هم میسوخت.
«خداحافظ!»
حالا سقف آسمان روی سرم بود و من آن پشت آبی را میدیدم که میرفت، میرفت، میرفت و زن میانسال دستم را میکشید: «بیا تا مینیبوس پر نشده.»
مردی قویهیکل و چاق آمده بود و کنار میز دراز ایستاده بود.
«چقدر شبیه بروسه!»
اگرچه حرکاتش نه به اندازۀ او کند و سنگین، اما حداقل به همان اندازه وزن داشت. دوقلوی سیهچردهای بود که به راحتی نمیشد تشخیص داد اصلیتش از چه تیرهای است.
«بروس را از دوران دانشجویی در دانشکدۀ فلسفه شناختم. از همان موقع میدانست که چطور با سادهترین شیوهها از زندگیاش لذت ببرد. به ماهیگیری علاقۀ فراوانی داشت و این تنها صفت مشترکی بود که داشتیم.» صدای خندۀ نرمی در فضا پخش شد.
«یادم هست که یک روز با هم به ماهیگیری رفته بودیم. او هربار که میخواست قلاب را توی رودخانه بیندازد، از پشت اول یکبار آن را میکوبید توی سر من و بعد میانداخت جلو. بهش گفتم نکند میخواهی مرا به جای ماهیها به قلاب بیندازی؟ گفت….»
همه خندیدند. مرد دستش را بالا گرفت. نفس بلندی کشید و گفت: «این انگشتر بیشتر از بیستسال است که همیشه همراه من است. بروس هم این را میدانست.» به آرامی انگشتر را از انگشت بیرون آورد و گفت: «این را میگذارم پیش بروس و از او آمرزش میخواهم.»
صدای هقهق خفهای از ته مینیبوس می آمد. از پلههای مینیبوس بالا میرفتم که انگار صدایی گفت: «من اینجام، هنوز اینجام. نگاه کن، اینجا» سرم را برگرداندم و از شیشۀ دراز و سرتاسر جلوی مینیبوس اتوموبیلش را دیدم که داشت میگذشت. دوباره نگاهمان به هم افتاد؛ یک لحظه تا ابد، یک لحظه برای ابد. از پشت قاب شیشهای و دراز مینیبوس همهچیز چه محدود و کوتاه و گذرا مینمود؛ حتی گذراتر از آن جسم شکلاتیپیچ آرمیده توی خاک. دست تکان دادم و منتظر جواب ماندم. دست تکان نداد. فقط نگاه کرد. یک روز گفته بود که بعضی خداحافظیها برای او بوی مرگ میدهد. توی دلم گفتم «استخوانهایم برای تو، تا ابد.» و شنیدم که گفت: «روز وداع یاران…» ادامهاش را گوش ندادم. رویم را برگردانده بودم و روی اولین صندلی کنار پنجره نشسته بودم. زن میانسال کنارم نشسته بود و صدا توی سرم میپیچید: «لا اله الا الله! لا اله الا الله! لا…»
جمعیت آرامآرام از روی صندلیها بلند شدند. روی سوراخ چهارگوش را پوشاندند؛ قبر کوچک و پرخاطرهای کنار قبر بروس. زن آبیپوش از جایش بلند شده بود و داشت با مدعوین دست میداد. به طرفش رفتیم. با گرمی دوباره ما را در آغوش گرفت. لیز با بغض گفت: «خیلی متأسفم!»
زن گفت: «این سه سال زندگی با او بهترین دوران زندگیام بود. او به من عشق داد. زندگی داد. او به من یاد داد که چطور در مورد آدمها دقت داشته باشم.» سرش را پایین انداخت و با بغض گفت: «نمیدانم چرا هر دوی ما نمردیم.» و دوباره انقباض بیمعنای لبها؛ لبخند. به آبی پیراهنش نگاه کردم و من هم لبخند زدم: «روز وداع یاران…» گفت: «ممنون که آمدید. بروس همیشه در مورد شما حرف میزد. بروس شاگردانش را خیلی دوست داشت.» و دوباره سکوت کرد تا ما صدای بغضش را که از گلو پایین میسرید بهتر بشنویم. زن را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم. از تپه پایین سریدیم. باد ملایمی نوازشآمیز می وزید و شاخههای بلند نی را که به صورت انبوهی در کنار جاده پشت به هم ایستاده بودند میلرزاند. درست مثل آدمهایی که از وقوع حادثهای کنار هم ایستاده باشند و نرمنرم بلرزند. سوار اتوموبیلهایمان شدیم:
Now turn to the right and on the first…
صدای زن بیروح و خشک میآمد و من و لیز ساکت بودیم. صدا پیچید توی سرم: «لا اله الا الله، لا اله الا الله!» چشمانم را بستم. لباس سیاه پوشیده بودم، با گلهایی به رنگ سرخ در دستم. نوحهخوان میخواند و آبیپوش با نوای صدای او از راه دور چنگ میزد.