Advertisement

Select Page

  دنیای وارونه‌ی فوتون

  دنیای وارونه‌ی فوتون

  دَم دمای صبح بود. ساعت دو و پنجاه و شش دقیقه‌ی جهانی. تلویزیون روشن بود. از پنجره باریکه‌ی نوری به اتاق خواب می‌تابید. زنم در خواب اخم کرده بود و پسرکم در خواب لگد می‌انداخت.

  نیل آرمسترانگ از سفینه‌ی ماه‌نشینِ عقاب پیاده شد و در دریای آسایش پای چپش را بر خاک ماه گذاشت و گفت، این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریّت است.

 زنم درخواب گفت، هوا آفتابیه برف می‌باره.

  رنگ آبی دیدم. رنگ آبی ندیدم، رنگ زرد دیدم. رنگ زرد ندیدم، رنگ سفید دیدم و میان دوابرو، چاکرا، چشم سوّم باز شد و غدّده‌ی صنوبری با گُل نیلوفر نهانگاه آن‌سوی پرده را آشکار کرد.

  پیرمردی با موهای سفیدِ درهم‌وبرهم ویلون به‌دست جلوی تخته‌سیاه کلاس درس ایستاده بود. روی تخته‌سیاه نوشته بودE=mc۲

  عقربه‌های ساعت مچی‌ام تندتند کار می‌کردند و دقیقه‌شمار و ثانیه‌شمار سراسیمه می‌دویدند و یکدیگر را پشت سر می­گذاشتند.

  پیرمرد گفت: “به‌زمانِ نوری نزدیک می‌شوی.”

  گفتم: “حالم خوش نیست. معده‌ام پیچ‌وتاب می‌خوره. چشمام داره خشک میشه.”

  گفت: “به‌آینده نگاه بکن.”

  مراسم خاکسپاری زنم بود. پسرم با موهای سفید خم شده بود فاتحه می‌خواند. زیر سایه‌ی شاخ‌وبرگ درختان، زن‌ها و مردها، پیر و پاتال و زهواردررفته.

  گفت:”گریه نکن.”

  اشک‌هایم را با آستین پیراهنم پاک کردم.

  گفت: ” از زمانِ نوری عبور کردی. حالاجِت‌لَگ به‌تو ضربه می‌زند.”

  گفتم: “دیگه تهوّع ندارم. چشمام مرطوب شده.”

  گفت: “جرم خورشید متراکم شده. سیلندر می‌چرخد و بافت زمان فضا درهم‌وبرهم می‌شود و امواج گرانشی نمایان می‌شود. زمانِ گذشته را نگاه بکن.”

  گفتم: “اون بچّه کیه بِرّو بِرّنگاهم می‌کنه.”

  گفت: “پدرت.”

  گفتم: “توی اون کوچه، توی اون خونه چه خبره، رقص و پایکوبیه.”

  گفت: “عروسی مادربزرگِ تو.”

  گفتم: “صدایی نمی‌شنوم.”

  گفت: “دوچرخه سواری دوست داری؟”.

  پیرمرد آهنگ بی‌کلام می‌نوازد.

  زنانِ عمله‌ی طرب در اندرونی در حرمسرا می‌نوازند. سیزده بدر است. مطرب استاد مینا و استاد زهره می‌خوانند و می‌نوازند و می‌رقصند. سه‌تار و کمانچه و سنتور. خواجه‌ی اندرونی دایره می‌زند. هر یک ساز خود می‌زند. دایره رفت تنبک آمد. زنِ مومن‌کور ضرب می‌گرفت و دف می‌زد. دخترش حاجبه خانم شاهِ اُرگِ دستی بود. کوکب سبیلو خوش می‌نواخت و خاطر خسروانه قبله‌ی عالم شنگول بود.

  گفتم: “بزن و بکوب و زلم زیمبو چرا رنگ‌ولون نمی‌بینم.”

  پیرمرد با انگشت شست تنباکو را به­کف کاسه‌ی پیپ فشار می‌داد گفت: “بستنی قیفی دوست داری؟ “

  گفتم: “اون کیه با اسطرلابِ مدوّر بالای آن نیم‌تاج نقش بسته.”

  گفت: “شاه سلطان حسین.”

  مرغ خروس می‌شود قوقولی قوقو نمی‌کند ساعت قمر در عقرب باشد. مرغ خروس می‌شود قوقولی قوقو می‌کند ساعت ذات‌الکرسی باشد. زن‌های حرمسرا با ملاقه‌های چوبی در تیان سرگشاده آش نذری بهم می‌زنند رفع بلای افغان بشود یکی از زن‌ها صوت اسفل درمی‌کند چندوچون آش نذری باطل می‌شود.

  گفتم: “اون صفحه‌ی عنکبوتی به‌چه‌درد می‌خوره.”

  گفت: “جام جهان‌نما. جهت‌یابی قبله و وقت نماز.”

  گفتم: “اون یارو غرقه در خرافات سواد خواندن نوشتن نداره.”

  گفت: “ترازوی آفتاب نیازی به‌­مکانیک کوانتومی و نور و فوتون ندارد.”

  پسر امیر تراغان گوسفندی از چوپان ربود و چوپان تیر از کمان رها کرد و پای راست او لنگ شد.  صاحبقران آهن، آسیای مرکزی و غربی را به ‌خاک‌وخون کشید و ویرانه کرد و اولجای‌ترکان را به عقد نکاح خود درآورد و بر او سپوزید و یک دَم آرام گرفت. زان‌پس در حمله‌ی سه ساله و پنج ساله و هفت ساله از سیحون و جیهون تا سیهان و جیهان آبادی‌ها و روستاها و مزارع و انهار زیروزبر کرد در اصفهان ازکلّه‌ی هفتاد هزار تن آنان مناره‌ها ساخت و دچار گرم‌مزاجی شد به­شاه‌منصور پیغام داد چند کوزه‌ی دست به­کمر آبلیمو بفرستد. شاه‌منصور پیغام داد من دکّان عطّاری ندارم و اگر هم بودم برای تو آبلیمو نمی‌فرستم. پسر امیرتراغان انبوه بچّه یتیم پشت‌سر گذاشت بچّه‌های خاک و خاکسترنشین. خواجه حافظ به­خدمت طلبید و گفت من سمرقند را به­ضرب شمشیر گشودم تو آن را به‌­خال هندو می‌بخشی؟

  خواجه فی‌البداهه فرمود چنین نبود و چنین نیز نخواهد ماند

  گفتم:”اون پیر­مرد کیه با قلم و دوات و دفتر و دستک.”

  گفت:”ابولفضل بیهقی.”

  ابوالفضل محمد­بن­حسین­بیهقی تاریخ­نگار دست به­کارِکتابت. و حسنک را به­سوی دار بردند و به­جایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلاد استوار ببست و رسن­ها فرود آوردند و آواز دادند که سنگ زنید. هیچ کس دست به­سنگ نمی­کرد و همه زار می­گریستند و مرد خود مُرده بود که جلاد­ش رسن به­گلو افکنده بود و خَبه کرده. این است و روزگارش و گفتارش. او رفت و آن قوم که این مَکر ساخته بودند نیز برفتند. رحمت الله علیه.

  و این همه قیل‌وقال جمله همگان در یک چشم بهم زدن سپری شد و اهالی بلاد گرگان از راه رسیدند.

  شب‌ها گرگ‌ها و کفتارها زوزه می‌کشند و در آن بلبشوی جنگ بی­طرف بودند و طرفدار جنگ بودند.

  به‌سال سی‌ام هجری سعیدبن­العاص با شمشیر بدون نیام انگشت به­دهان مانده بود با این اهالی جرجان چه کنیم با ما درآویخته‌اند سخت‌تر از جبال البرز. سپاهیان در گذرگاه‌های طبرستان ذلیل کردند هر بار با بلاد تمیشه روبرو بودیم با دیوار و بارو از آجر و آهک از کوه تا دریا یادگار نوشیروان آتش‌پرست تخریب کرده مردمش قتل‌عام نمودیم دوباره به‌پا خاسته ایستادگی کردند اکنون غلبه یابم فرمانروای خراسان گردم­ کاری کنم پرنده‌ها به‌جوجه‌هایشان دانه ندهند. نماز خوف بخواند و به حرب اندرشد و همه را بکشت و پرنده‌ها به‌جوجه‌هایشان دانه ندادند. پرنده‌ها در آن بلبشوی جنگ بیطرف بودند و مخالف جنگ بودند. زان‌پس سعیدبن‌العاص چون به‌مدینه باز آمد اهالی بلاد  طبرستان تا جرجان باز دوباره مرتدّ شدند و برخاستند و ایستادند. از ساریه تا تمیشه بیست فرسنگ است. آنگاه مصقله برآن شد با لشکریانش به‌درون طبرستان شود لیکن درتنگه‌های صعب‌العبور راه بر او به‌بستند و خَرسنگ‌ها بر او باریدن گرفت و مصقله نابود شد و گور او هنوز در گذرگاه است و عوام‌الناس بر استخوان وی دخیل بندند و نماز گزارند و گویند وقتی مصقله از طبرستان باز آید.

  پیرمرد گفت، من یک ساعت می­بینم اما ساعت­ساز نمی­بینم.

 وای اینان چه قومی‌اند که آه‌وناله نمی‌شناسند و شب‌وروز می‌رقصند. تابستان و زمستان جشن می‌گیرند و می‌رقصند. در باد و باران می‌رقصند. تیرگان و مهرگان و آذرگان و بهمن‌گان و تمام ماهِ سال می‌رقصند و شادی می‌کنند و از زمین‌لرزه و ناپاکی و شورچشمی و بَددَم نام و نشانی نیست.

  پیرمرد خاکستر تنباکو را در کاسه‌ی پیپ کندوکاو می‌کند.

  جاده‌ی سنگفرش راه‌شاهی در دشت ارژن ساخته شده از لاشه‌های تخته‌سنگ. چاپارخانه‌های میان راهی پیک‌های نامه‌رسان در لبه‌ی بیرونی جاده جان­پناه و در شیب تند کوه پلّه‌ها و پاگردها. مردان با کلاه استوانه‌یی و شال بلندِ کتانی و شلوار چرمی از پلّه‌ها بالا و پایین می‌روند. زن‌ها خفتان کوتاه از خز سمور بر تن دارند و از پهلو بر اسب سوارند و پاشنه‌ی پاهایشان از کفش‌های چرمی ظریف نمایان است.

  استپ نشین‌های روشن‌پوستِ ساحل دریاچه‌ی آرال در آن یخبندان بزرگ در آن زمستانِ پتیاره‌ی مارِ پَردار و بی‌پَر از کلبه‌های چوبی‌شان بیرون می‌آیند و سوار بر ارّابه فوج‌فوج نسل‌اندرنسل به‌راه می‌افتند. جا کَن بزرگ، کوچ بزرگ. آنان که لَس و بی‌نفس می‌شوند ول‌وویلان خوراک جانوران می‌شوند. از مسیرهای هزاره‌های پیشین از نجد شمالی وارد ایرانویج می‌شوند، سبز فلات گسترده. قلّه‌ی البرز مرکز عالم. دیو و دیوانِ مذکّر و مؤنّث در برابر نیکی در برابر زندگی. سرزمین رودهای آریایی، چشمه‌های آریایی. منم شاه شاهان کوروش بزرگ.

  پیرمرد می‌گوید: “تخیّل بهتر از دانش است.”

  داد می‌زنم: “گفتار نیک. پندار نیک. کردار نیک.”

  زنم بیدار می‌شود و می‌گوید: “چی شده داد می‌زنی. بچّه بیدار میشه.”

  نیل آرمسترانگ جست‌وخیزکنان از سفینه‌ی ماه‌نشینِ عقاب دور می‌شود. میله‌ی پرچم با ستاره‌ها و باندهای سفید و قرمز در خاک ماه فرو رفته است. کنار پرچمِ برافراشته می‌ایستد و ادوین آلدرین از او عکس می‌گیرد.

ماه جوّ ندارد. در ماه باد نمی‌وزد. درماه هوا جریان ندارد امّا، پرچم شُل‌وول و چین‌وچروک و در اهتزاز.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights