Advertisement

Select Page

چند شعر از حسن فرخی

چند شعر از حسن فرخی

یک)
ابر
اسب آسمان است
شیهه
به خاک‌می ریزد
و استخوان شب می شکند
ماه
بالا می آید
بالا
بالای بالا
و در باد می دود.

دو)
به یادت پنجره می آورم
این سیب هنوز سرخ است
در باغ
مجاز است
از رازقی ها جلو بزنیم
کنار بسترت
در آسایشگاه
باد جدی ست
میان‌ کلمات جاری ست
بیا کنار پنجره
به چند تکه ابر نگاه کن
و از بنفشه ها جلو بزن
در باران
میان جماعت هیاهو
دف می زنیم
تو هم
لب هایت را سالم نگه دار
حالا که
کلمات
در دایره می ریزند
می رقصند.

سه)
حالا که شبانه نزد من‌ می آیید
نگاه کنید
مصدومیت کلمات‌ جدی است
وقتی که روی سنگ‌نام مرا می نویسید
لاله نیست
که بردارید
بگویید
به چه کسی تسلیت‌ می گویید؟
من به تخت فلزی ام زنجیر شده ام
عکس بگیر
حال من وخیم‌است
در اورژانس
و آخرین برگ تقویم ورق می خورد
در باد
پنجره غمگین است
و زوزه ای بلند شنیده می شود
لت و پار شده منم
اینجا
میان‌ کلمات فانوس بگردانید
دست مرا بگیرید
و به صبح برسانید.

چهار)
من از تو عبور می کنم
به شکل باد
شعر هجوم خاطره است
اینجا رویا می وزد
[سراغ پنجره ها را می گیرد
باز!]

پنج)
قصدم ادامه ی راه است
در حیات خودم
کشف آزادی فرصتی ست
اگر چه اینجا تابلوی راهنما
سقوط قریب الوقوع است
ماه اما بلند می شود
از بستر تاریک‌ اش
و در گوشه ی آسمان
پناهی می جوید.
[همه چیز خوب پیش می رود،
آهان!]

شش)
در ادامه
از فکرهای با تو عبور می کنم
بر طغیان به سبک خودم
تمرکز می کنم
و بی نظمی هول ناکی
در خطوط پیشانی شعر
ایجاد می کنم
امضاء می کنم
حالا به جنبش کلمات
نگاه کن
و صدای حروف
[البته
مرا تاب این همه حرف نیست.]

هفت)
وقت زیادی ندارم
فقط یک عمر منتظر تو می مانم
بیا و کنار رودخانه
درخت
و حیوان بنشین
جا برای خنده های تو هست
خورشیدی که می سوزد
و‌ کهکشان مرا روشن‌ می کند.
[تا اینجای کار
از سپیدی موها
و شعرهام
راضی ام.]

هشت)
ابرهای سپید را کنار بزن از تن من
این بساط هق هق است
در خانه
کف خیابان ها
دهان‌مرده خشک است و من
سکوت می کنم
لب گور
تاریک
تنیده
خاک سیاه را می تکان ام از روی تن ات
یک قدم‌جلوتر
کویر است
تلو تلو می خورم
میان کلمات
نشانی باغ جنون یادم هست و
طعم و رنگ سارها!

نه)
دسته گلی برای دختری فرستادم
که نیست
نفهمیدم کابوسی است این
تفنگ ها
حرف های سربی شان را بر می دارند
و زودتر
خودشان را
به خیایان های تاریک می رسانند
خوشه ی زیتونی برای دختری فرستادم
که نیست
نفهمیدم‌ وقت زاد و ولد مرگ‌است
دفتر حساب و کتاب اش را برمی دارد
و زودتر
خودش را
به سلول های تاریک می رساند
ناگاه مشتی کلمات تاریک
می ریزد روی خاک و‌تن‌ام.

ده)
تو را
با لحن آشنایت دوست دارم
در شعرهایت
ترانه هایت
تو را
که مرور می کنم
می بینم با شب بوها قاطی شده ای
دوتا مرغ عشق هم‌
پای تو خفته اند
تو خواندنی ترین سخن بودی
روشن ترین کلمه
سپیدترین حرف
بعد از آنکه خوابت کردم
و شبیه ترین لغت
به شیرین شدم.

یازده)
بعد از ساعت ها
به محدوده ی ممنوعه
بر می گردم
جنازه ی سوخته ام را
از اتوموبیل
خارج می کنم
صورت ام را اما
در آینه نمی بینم
و چامک کوتاهی که برای تو
نوشته بودم:
هنوز این زندگی زیباست،
نه؟
[چند انفجار
بگوییدچند انفجار
باقی مانده است
از قبل!]

دوازده)
حالا می گویی
چرا مرده ام
در سرزمین‌ من‌
هر روز
با مرگ یکی آغاز می شود
و هر شب
برای جنازه ای دلم‌ تنگ است.
[-اینجا
ناله ی سوزناک کمانچه
به گوش می رسد.]
هیچ‌کاری جز مردن
از من‌ بر نمی آید
به گریه گفتم.
[-تو نمی دانی
نمی دانی که مرگ چیست
از دریا گرفته ام.]

سیزده)
پشت‌ من
مرده زیاد است
فدای تو!
که حرف ربط می زنی‌
به تن ام.

تهران – اردی بهشت /۱۴۰۴

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights