Advertisement

Select Page

دو شعر از عابدین پاپی

دو شعر از عابدین پاپی

یک:

«آگاهی زودتر از هر شعوری «شعر» می‌شود»
بی‌پرده بگویم
من از خانواده‌ی خِ نیستم که بی‌خیال باشم
ولی خیال نامِ دیگر من است
من از خانواده‌ی خاموشی‌ام
و فراموشی کتاب را از چموشی انقلاب آموخته‌ام
من وحدتِ همیشگی نقطه‌ام
که در مقابل هر نکته به انسجام می‌رسد
و تو
رود را دست‌کم نگیر
عمری ست که دل به دریا زده است!
حرف را دست‌به‌دست نده به دست مردم
او خانه‌ی کلمه را می‌سازد
بی لبخند به استقبالِ عشق نرو
هنوز گریه‌هایش در پستوی شادی درد می‌کشند!
با من به خیابان بیا
تا درخت را بر گونه‌ی شهر نقاشی کنیم
به کوچه
تا که شاید باران گُفتن‌هایی برای حرف دارد
من مثل «ما» نمی‌خندم
اما مثلِ «ماه» می‌خندم
و تو
صورتی آفتابی داری که روزها سخنگوی شب است!
در واپسین لحظاتِ برگ «لحظه» باش
لحظه بدونِ آگاهی از خود «خودآگاه» می‌شود
گاهی مثل ساعت به احترام دقیقه می‌نشیند
تا که ایستادگی ثانیه را تماشا کند
من نویسنده‌ای آبزوردیسم که با هر طاعونی بیگانه‌ام
نقاشی نیهیلیسم که آنارشیسم چشمانِ طبیعت را آرام می‌کند
بی‌قرارم
چنان مرگی که دستِ شمارا می‌گیرد
و در دالان‌های خاموشی عبور می‌دهد
چنان زندگی که برعلیه رنج قیام نمی‌کند
و می‌خواهد اراده‌ی هر اداره‌ای را بدبینانه اداره کند
بدبین کسی ست که خوب‌ها را بد می‌بیند
مثل شوپنهاوری که کاورِ خود را حقیقت می‌داند
من از شکاف نسل‌ها می‌آیم
چنان جوانی که پیری خودش را نقد می‌کند
و تو از بُودِ طبقاتی که نمود دارد
و باهم می‌رویم
به عبادتِ زمانی که زبان¬اش را ازدست‌داده است
می‌رویم
من و تو و این زمستانِ لجباز
باهم به خاستگاهِ هر خواستگاهی می‌رویم
و پائیز چه زیبا مهرش را بر روی فصل چتر می‌کند!
می‌شود
آری می‌شود
با شیوه‌ی ارنست بلوخ
از «کلوخ» آرمان‌شهری ساخت
و لباسِ امید بر تنِ قلم کرد
و به واژِگان اجازه داد
تا که بر بازوی خود واژه‌ی «اکسپرسیونیسم» را خالکوبی کنند
می‌شود
به شعر آموخت
آگاهی زودتر از هر شعوری «شعر» می‌شود
کافی ست کافکای شعر را رها کنید
آنگاه ست که هر صادقی به‌سوی احساس «هدایت» می‌شود!
25/۱/۱۴۰۴

دو:

« غم چند قدم جلوتر از قله ها ایستاده است»
با زمزمه‌ی اندوه¬ها
شادی را در حضور فرا متن جشن می‌گیرم
و می‌نویسیم
نبشته¬های خود را بر گونه‌ی درخت
می‌نویسیم
گُل را بر تارکِ خود
تو را و تمامِ بارش برف را
شاید فصلی شدیم که کتاب¬اش را گُم‌کرده است
گُم…
شبیه فصلی ست که مادرش را گُم‌کرده است
شبیه همین روزها که لباسِ تاریکی را بر تنِ شب می‌کنند!
وقتی ابر، از چشمِ باران اشک می‌گیرد
نوروزِ کلمات نامِ مستعارِ اردی بهشتی¬ست
که بهشت خود را از زمستان سطرها دریافته است
دریافته است
چه کسی دردمندی این‌همه اشک را دریافته
چه کسی به‌جای باران خدا را با موسیقی دل می‌نوازد؟
می‌نوازد
این روزها خون در تن دیوار جاودانه می‌رقصد
و می‌نوازد
ریشه‌ها و پیشه‌های غمگنانه‌ی عشق را
عشق را
کلماتی داغدار می‌نوازند
و با همین سکوتِ شهر می‌توان
تمامِ فریادهای عزادار را شناسنامه‌دار کرد!
با همین غروب که اذانِ مغرب¬اش بی طلوع صبح می‌شود!
می‌شود آیا می‌شود
برگردیم به مهربانی مادرِ پیری که قصه‌هایش جوان است
جوان است
تابش این ماه که برنشسته¬های آفتاب ایستاده است
ایستاده است
غم چند قدم جلوتر از قله‌ها ایستاده است
و دیگر حوصله‌ی هیچ برگشتی را ندارد
در تعجب این هم کالم که رسیده به مقصد می‌رسند!
در تعجبِ این‌همه شکوهمندی که سر بهار را سرگرم می‌کنند
روزگار که سرما می‌خورد
تمامِ ماه‌های سال به سرفه می‌افتند
و تقویمِ ویرگول‌ها، گولِ گریه‌ای را می‌خورد
که¬ هرگز لبخند نشد!
حالا هی خودت را به واقعیتِ دروغ نزدیک کن
مطمئن باش هیچ صادقی را به راهِ راست هدایت نمی‌کنی!
بادها که وزشِ خود را می‌وزند
برگ‌های درد را بهتر می‌شنویم
من رنگِ سبز را دوست دارم
آنگاه‌که بر تن پائیز می‌نشیند
و تو شکلِ کاغذ را
وقتی خودکار برای تن¬اش آبی‌های آب را می‌دوزد
سبدی پُر از عشق آورده‌ام
از هزاره‌های شاخه
که شاخه به شاخه تا ملاقاتِ خدا هجرت می‌کنند
با همین رنگِ بی‌رنگی‌ام
برای تمامِ نقطه‌ویرگول‌ها /سطرها و حروف‌ها
لباسی به رنگ دریا آورده‌ام
هدیه‌ی من سه رکعت آزادی است
که حروف¬اش آزادانه در کنار ِهم‌زیست می‌کنند!
13/۱/۱۴۰۴

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights