
یک غزل از رضا حدادیان

عبور می کند از کوچه،دخترِ خورشید
نهاده روی سرِخود،گُلِ سرِ خورشید
شده ست غرقِ تماشا،نمی رَوَد یکدم-
-هوای دیدنِ آیینه،از سرِ خورشید
شکسته-کشتیِ بی بادبانِ دل،امّا-
-رسانده است خودش را به بندرِخورشید
سپیده می رسد و پرت می شود انگار-
-حواسِ پنجره ها ، در برابرِ خورشید
بهار آمده از راه و شاخه شاخه شده ست-
-پُرازشکوفه، درختِ تناورِ خورشید
وَباز جشنِ شراب است و سوروساتِ غزل
شده ست لبریز از شعر، ساغرِ خورشید
اگرچه می رَوَد از آسمان،ولی جلد است
دوباره بر می گردد کبوتر خورشید.
#رضاحدادیان