
آسیبشناسی دینستیزی در روزگار ما

مقدمه
چندی است که دغدغهی ذهنیام این پرسش است: وقتی با نفی کامل دین، آیین، یا سنتهایی مثل محرم یا ماه رمضان مخالفت میکنیم، واقعاً چه به دست میآوریم؟ و در ازای آن، چه چیزی را از دست میدهیم؟ آیا فقط از یک روایت مذهبی فاصله میگیریم، یا تکهای از زبان فرهنگی، حافظهٔ جمعی، یا حتی امکان گفتوگو با ریشههایمان را نیز کنار میگذاریم؟
در گفتوگوهایی که اغلب با دوستانم دارم، گاهی به انزجار یا انکار و نفی بخشی یا تمام انگارههای دینی از جانب آنان مواجه میشوم. و پیوسته برایم سؤال است که در جامعهٔ ایرانِ امروز، آیا این بخشی از گذار فرهنگی است یا پسلرزههای حکومتی مستبد که کماکان با اجبار دینی، نقشی وارونه در زیست دیندارانهٔ بخش بزرگی از جامعه ایرانی ایفا کرده است؟
در روزگاری که سرعت تغییرات اجتماعی، سیاسی و روانی از همیشه بیشتر شده، دینستیزی به پدیدهای فراگیر در بخشی از جوامع مدرن و پساانقلابی تبدیل شده است. این دینستیزی، برخلاف نقد آگاهانه و فلسفی دین، اغلب نه از سر شناخت، بلکه از دل رنج، زخم، و واکنش به ساختارهای دینی قدرت سربرآورده است. در این نوشتار تلاش میکنم بدون تعصب، این پدیده را از منظر روانی، تاریخی و اجتماعی واکاوی کنم. تمام این تأملات، فارغ از هر نوع زیست دیندارانه یا انتخاب دینی، و صرفاً در افق تفکر و آسیبشناسی فرهنگی مطرح میشود.
۱- دینستیزی بهمثابه واکنش، نه انتخاب فکری
بخش بزرگی از دینستیزی امروز، محصول آسیب است نه آگاهی. افرادی که در محیطهای دینی سرکوبگر، تحقیرکننده، یا کنترلگر رشد کردهاند، ممکن است در بزرگسالی بهشدت به هر نماد دینی واکنش منفی نشان دهند. برای اینان، دین نه تجربهای روحانی، که یادآور اجبار، تحقیر، جنسیتزدگی یا سرکوب فردیت بوده است.
این واکنش روانی قابل درک است، اما زمانی که به نفی مطلق و نگاه ایدئولوژیک ضددین تبدیل میشود، خودش به نسخهای از همان تعصبی بدل میشود که با آن میجنگد.
۲- از نقد به نفی: خط باریک میان روشنفکری و افراط
نقد دین، بخشی جداییناپذیر از تفکر مدرن بوده است – از دکارت و اسپینوزا تا نیچه و فوکو. اما میان نقد عقلانی و نفی پرخاشگرانه تفاوت بنیادی هست. منتقد، تحلیل میکند و میپرسد؛ اما ستیزهگر، از ابتدا فرض را بر دروغبودن، فریببودن، یا شر بودن میگذارد.
در جوامعی که دین با قدرت سیاسی گره خورده، نفی دین گاهی به نشانهٔ طرد قدرت و سلطه درمیآید. اما اینجا یک خطر پنهان است: دینستیزی بهجای تحلیل دین، ممکن است به انکار تاریخی، فرهنگی، و حتی روانی انسانها منجر شود.
۳- حذف دین بهمثابه حذف حافظهی فرهنگی
دین، حتی اگر در تجربهی فردی ما ناکارآمد یا آسیبزا بوده، بخشی جداییناپذیر از حافظهی فرهنگی، ادبی، و زبانی ماست. از حافظ، سعدی، مولوی، و خیام گرفته تا لحن مادربزرگمان در لحظههای دعا – دین در تار و پود زبان و احساس ما تنیده شده.
وقتی دینستیزی به حذف کامل این لایهها میرسد، عملاً نوعی بیریشگی، گسست از گذشته، و بیخانمانی فرهنگی پدید میآید. انسان بیریشه، گرچه شاید آزاد بهنظر برسد، اما اغلب دچار گمگشتگی عاطفی و معناییست.
از همین منظر، گاهی لازم است به مناسکی مثل محرم، نه فقط بهعنوان یک آیین دینی، بلکه بهمثابه بخشی از هویت فرهنگی، زبان سوگواری، و حافظهٔ جمعیِ یک ملت نگاه کنیم. این آیینها اگر خود باور مذهبیمان به آنها وصل نباشد ممکن است حامل نوعی احساس تاریخی، همبستگی عاطفی، یا امکان بیان رنج باشند که حذف کاملشان، بخشی از خود ما را خاموش میکند.
۴- دینستیزی بیپرسش، آیینِ نوین
آنجا که دینداری به تعصب بدل میشود، دینستیزی هم میتواند آیین شود – با شعارهای تکراری، طرد همهچیز، و خلق یک دوگانهٔ خیر/شر جدید. در این فضا، آدمها نه بهخاطر درک، بلکه بهخاطر تعلق به یک گفتمان خاص، از دین بیزارند. این آیین جدید، تحمل روایتهای متفاوت را ندارد؛ و در عمل، خود تبدیل به دینی تازه میشود – بدون خدا، اما با احکام.
نتیجهگیری
نقد دین، ضروری، سالم و بخشی از مسیر بلوغ فکریست. اما دینستیزی، زمانی که از شناخت تهی باشد، میتواند به همان خشونتی دچار شود که از آن گریختهایم. ما نیاز به بازخوانی دین داریم، نه حذف آن. دین میتواند نقد شود، پالوده شود، و از نو معنا یابد؛ بدون آنکه به نفرت بدل شود. اگر قرار است آزاد فکر کنیم، باید آزاد از هر دو قطب باشیم: نه اسیر تعبد، نه گرفتار طرد کور.