
یک شعر از فتانه آرامش

مهتاب
آنکه مرا به کنج میکشاند کیست؟
به صلابه میکشاند خندهام را
و به قهقرا میبرد امیدم را
و میدواند درمن رگهای سیاه فرسودگی را
چونان ماری بیگانه با ماران
در اندرون خویش خلوت گزیدهام
چه کسی نور را دزدیده
و با آن مهتاب کمرمقی ساخته برای من
تا سوتهدلان را ببینم و از دیدن پریان نورانی محروم شوم
اما
من چراغ قدیمی خویش را بر خواهم افروخت
خاموشی مهتاب را با آن منور میکنم شاید تاریکینشستگان را مرهمی باشم