
یک شعر از آدل آبادانی

جناسِ آتشام اما ، شرارت در وجودم نیست
پلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیست
حریف دامنه داری به آغوش ام هوس دارم
که در هُرم عطش بارش نشانی غیر دودم نیست
دلم بیزار از فرم عدالتهای اجباری
شکایتمندم از حالی که بر بودم درودم نیست
دلم را شیشه ای کردم به هر سنگی که محکمتر
ولیکن هر سبک سنگی ، حریف تارو پودم نیست
به شوق شعر تر هرشب به رقص واژه کیفورم
قلم را بنده ام حتی به تقدیری که سودم نیست
مرا یک باد پاییزی به یغما می برد روزی
نه ققنوسم نه خاکستر، مرارت در نبودم نیست
به ظاهر منزوی اما نگاهم آسمان گرد است
دلم دربند مهتاب و علاجی جز صعودم نیست
آدل آبادانی