
دو شعر از سهراب مهدیپور

۱
در چهارسوق جهان
جار بزنید
آیا کسی می تواند
مرگ خود خواسته ی نهنگ ها را
چنان بسراید
که این رسم از جهان برافتد؟
این را ماهیانی لب می زدند
که برای سیراب کردنِ دریا
دوره افتاده بودند
و بلم رانان
در سوگ شان سوت می زدند
و اندوه
جهان را آکنده بود.
یکم فروردین ۱۴۰۴
۲
بیدار که شدم
با عرقگیرِ رکابی
دمپاییِ شَستی به پا
و چشم های قی کرده
به کوچه ریختم
آفتاب از همه سو می تابید
طوری که هیچکس و هیچ چیز
سایه نداشت
کوچه و خیابان و میدان را پشت سر گذاشتم
و شهر را
آخرِ آسفالت
چنارهای باغ، پیر بودند و
هزاران کلاغ آنجا پلاس
و هر خانه ی زیرزمینی
پلاک سنگی داشت
که رویش روزِ آمدن و رفتن نوشته شده بود
کشکک زانوها به خاک
با پنجه ها
خروار خروار خاک، دستکند . . .
صدا دور بود
بلندگو خَش داشت:
«مس کهنه، آهن کهنه. . . می خریم!»
بلند شدم
در هر سو
هزاران نفر ادای مرا در می آوردند
ذوق کردم و برای خودم بشکن زدم
که این همه حواری پیدا کرده ام
بی آنکه یکی شمعون باشد و
آن دیگری یهودا
در یک چشم بهم زدن
از خَمِ کوچه پیچیدم
درِ حیاط باز بود و
زنی جوان در آستانه ایستاده بود و
موهای سفیدش را شانه می کرد
که تا پاهایش فروهشته بودند و
راه افتاده بودند در کوچه
با ردّی از روشنای طلایی
و هزاران پروانه بال می زدند بر فرازش
زن با صدای بلند گفت:
«بپّا»
ولی یک پای من
در جویبار رود رفت
شده بودم به سنگینی یک پر
که جوجه ای با منقارش آن را کنده باشد
نسیمِ بعدازظهر
مرا برداشت و بر بام سفالپوش بُرد
آنجا تمام شهر
سبکترین خوابش را بغل کرده بود
تا با بال زدن سنجاقک ها
چشم بگشایند و
سال های سال بیداری را
جشن بگیرند. . .
آنگاه یکی برآشفت:
«تا کی دروغ های شاخدار؟»
کاش می دانست
دروغ می گویم
تا واقعیت ها را بگویم
کاش می فهمید واقعیت ها
چنان نخ نما شده اند که دیگر
حنایشان رنگی ندارد
دروغ ها
واقعیت های دگرگون شده اند
مثل داستان های مارکز
خوآن رولفو
بورخس
و کورتاسار. . .